نگاهي انتقادي به كتاب
معاصران فريدون توللی فراز و فرود
نويسنده: صدرا ذوالرياستين شيرازی
انتشارات: نويد، شيراز
چاپ: يكم، ۱۳۸۶
تعداد صفحه: ۲۰۶
قيمت: ۲۲۵۰ تومان
اين كتاب بهكوششِ آقای صدرا ذوالرياستين گردآوری شده و توسطِ انتشارات نُويدِ شيراز در سالِ ۱۳۸۶ و با شمارهگانِ ۲۰۰۰ جلد و ۲۰۶ صفحه و قيمتِ پشتِ جلدِ آن مثلِ بيشتر آثارِ چاپ شده در انتشاراتِ نويد با يدك كشيدنِ يك ۵۰ تومانی، ۲۲۵۰ تومان بهچاپ رسيده است.
عناوينِ كتاب شاملِ اين موارد است: ۱- گپ (۲ صفحه). ۲- فريدون توللی فراز و فرود (۱۸۵ صفحه) اگر چه شماره صفحه در عنوان با شماره صفحه در متن متفاوت است ۳- مهر دوست (۱۰ صفحه) ۴- فهرست منابع و مآخذ (۲ صفحه)
كتاب بههمتِ سركار خانم مهندس مهدختِ عمادی شيبانی ويراستاری گرديده و آقای محسنِ رياستی طرح جلدِ آنرا ترسيم نمودهاند.
پيش از پرداختن به كتاب، ذكرِ اين نكته لازم است كه منِ كمترين نه در پیِ انتقادم و نه نقد و بررسی و تجزيه و تحليل. كه از منِ خُردی كِهتر چنين كاری مِهتر برنمیآيد.
در آغاز، از مقامِ حضرتِ صدرا ذوالرياستين چندين پرسش است:
نامِ كتابِ شما چيست؟ در صفحه ۲ كه حاوی شناسنامهی كتاباست و ملاكِ كار همان است كه در اين صفحه ثبت است، اينطور آمده: «معاصران فريدون توللی فراز و فرود». آيا معاصران جرءِ عنوانِ كتاب است يا يك سری كتاب میخواهيد چاپ كنيد زيرِ لوایِ «معاصران»؟ و آيا نخواستهايد همآوايی كنيد و سه تا «فر» از: «فريدون» و «فراز» و «فرود» در پشتِجلد بهنمايش بگذاريد؟
چرا آقای صدرا ذوالرياستين بهجای «روزنامه» میفرمايند: «نامه»؟ (نگاه كنيد به: ص ۵)
چرا يك حجمِ عظيمِ ۱۸۵ صفحهای را بدونِ عنوان و پاورقی و زيرنويس و فصلبندی و رعايتِ خطوطِ ريز و درشت برای كاربردهای متفاوت و نكاتِ پژوهشی رها میكنيد؟
چرا از زيرنويسها بهجایِ عنوان استفاده كردهايد و حتی شمارهی صفحاتِ اخذ شده از يك منبعِ ديگر در صدرِ عنوان جاخوش كرده است؟
چرا بههنگامِ بهرهگيری از متنِ ديگری، جملاتی كه از خودتان است و بهآن اضافه كردهايد در ( ) گذاشتهايد؟ حتماً میدانيد كه بايد از [ ] استفاده كرد نه پرانتز.
در بيشتر مواقع با گرفتنِ متنی از ديگران، با علامتِ گيومه « شروع شده است ولی پايانی برای آن نيست؟
آيا اين كتاب نبايد از يك فصلبندی درست و حسابی برخوردار باشد؟
چرا خودتان را «صاحبِ اين قلم» میناميد؟ اين هم نه يك بار و دو بار و ده بار و بيست بار، كه پنجاه بار. يعنی در هر چهار صفحه از كتاب، بهخواننده تلقين كردهايد و گوشزد فرمودهايد كه: منم من، صاحبِ اين قلم! نگاه كنيد به صفحات و خطهای: (ص۱۳، خ۴) / (ص۱۴، خ۴ و خ۲۷) / (ص۳۱، خ۲۷) / (ص۴۳، خ۸) / (ص۴۵، خ۴ و خ۸) / (ص۴۷، خ۹) / (ص۵۳، خ۱۱ و خ۲۰) / (ص۶۱، خ۱۳) / (ص۶۵، خ۳ و خ۲۱) / (ص۶۷، خ۴) / (ص۷۱، خ۱۹) / (ص۷۴، خ۳) / (ص۷۶، خ۱۳) / (ص۸۴، خ۲۴) / (ص۸۶، خ۲۱) / (ص۹۰، خ۲۰) / (ص۹۶، خ۵ و ۱۵) / (ص۹۸، خ۱۸) / (ص۱۰۳، خ۱۳) / (ص۱۰۴، خ۱۷) / (ص۱۰۵، خ۵) / (ص۱۰۷، خ۱۵) / (ص۱۱۰، خ۸) / (ص۱۱۶، خ۶ و ۱۲ و ۱۴) / (ص۱۲۱، خ۵) / (ص۱۲۲، خ۵) / (ص۱۲۵، خ۸ و ۲۶) / (ص۱۲۷، خ۲۳) / (ص۱۳۶، خ۷) / (ص۱۳۹، خ۱۴) / (ص۱۴۳، خ۸) / (ص۱۴۴، خ۲۳) / (ص۱۴۵، خ۲ و ۵) / (ص۱۵۰، خ۲۰) / (ص۱۵۴، خ۶) / (ص۱۶۱، خ۲۸) / (ص۱۷۲، خ۲۶) / (ص۱۷۸، خ۱۹) / (ص۱۸۸، خ۱۵) / (ص۱۹۲، خ۲)
برای نمونه: «خوب است صاحب اين قلم بحث زندهياد رعنا حسينی را بازتر كنم.» (ص۵۳، خ۲۰)
چرا از منيّتِ خود سخن میگوييد؟ آيا بهتر نيست جمله را اين گونه نوشت: «بهتر است بحث زندهياد رعنا حسينی بازتر شود.»
آيا «صاحب اين قلم» تداعیگر صاحبِ اين كالا و ملك و آپارتمان نيست؟ آيا هنر و ادب مِلك شخصی است كه صاحبِ آن باشيم؟ آيا در تمام گلستان و تذكرةالاوليا و مناجاتنامهی خواجه عبداللَّه انصاری با چنين تركيبی روبهرو میشويم؟ حتی فردوسی بزرگ، جايی كه از خَلقِ شاهكارِ خود سخن میگويد، آن را متعلقِ بهخود نمیداند:
بنا كردم از نظم كاخی بلند
كه از باد و باران نيابد گزند
مگر نوشتنِ واژههايی چون: نگارنده، نويسنده، كاتب، راوی و… چه ايرادی دارد كه اين بارِ «مَنيّت» را بهخوانندگان القاء میكنيد؟
اگر ابوالفضل بيهقی – آن افتخار همهی ما ايرانيان – در مورد حسنكِ وزير – گويی كه با خونِ حسنك – بر صفحهی تاريخ نوشت: «و قلم را لَختی بگريانم» پيش از آن بزرگمرد، كسی چنين جملهای را نياورده بود و به قولِ شما «مُبْدِع» – واژهای كه خيلی بهآن علاقه داريد – بود. ولی شما پس از هزار سال دايم صحبت از «اين قلم» و «صاحبِ اين قلم» میكنيد. نه شما ابوالفضل بيهقی میشويد و نه فريدون خان توللی حسنكِ وزير.
«اميد كه در اين هدف، اصلِ بیطرفی فراراه قلمم باشد.» (ص۶۱، خ۱۳) / كه متأسفانه نيست و همه جا از فرازِ فريدون خان توللی گفتهايد تا از فرودش.
شاعری و اهلِ قلم بودنِ آقای صدرا ذوالرياستين مادرزادی است نه اكتسابی.
«بچههای حول و حوشِ هفتاد سالگی كه در محلاتِ باربند مشير، بازارچه ارمنیها، سنگ سياه، بازارچه تكيه و سر دزك و كوچه باريك پشت مسجد اتابك (نو و شهدای امروز) و ميدانشاه و خيابان نوپای احمدی، چشمشان با بچهی «تخس» و سياسی آن روز تلاقی میكرد بیترديد با خودم همداستانند كه «صدرا»ی امروز و سروش و سيروس ديروز، مادرزاد، شاعر بود و اهل قلم.» (۱)
بحث يا بند؟
آقای صدرا ذوالرياستين میفرمايند: «در اين جا بحثی را پيش میكشيم با عنوان «توللی و ناخنك منتقدانه به هر كس و هر چيز كه طبع شوخ و شاعرانه او را برانگيخته است. با شعر گزنده او از رواج «صوفيگری» حرفهايمان را ادامه میدهيم.» (ص۵۹، خ۳). / خواننده انتظار دارد كه اين بحث لااقل فصلی را به خود اختصاص دهد؛ اما با كمال ناباوری هنوز بهصفحهی دوم نرسيدهاست كه آقای صدرا ذوالرياستين میفرمايند: «بحث توللی و مخالفت او با اشاعه صوفيگری و لاقيدی را نقطه پايان میگذاريم و به باريكبينیهای او از جمله سرازير شدن داروهای شناخته نشده به ايران میپردازيم:» (ص ۶۰، خ ۱۴). / از آغاز تا پايانِ بحثی كه آقای صدرا ذوالرياستين وعدهی مطرح كردنِ آن را میدهند، كلاً ۳۷ خط است كه ۲۳ خط آن، از آنِ خودِ فريدون خان توللی است و ۱۳ خط از آقای صدرا ذوالرياستين. آيا همين دو نيمه صفحه (۱۳ خط) شاملِ يك بحث میشود؟ يا آقای صدرا ذوالرياستين از بحث و مبحث و حديث خبر ندارند – كه بهخوبی آشكار است كه دارند – يا خواننده را دست كم گرفتهاند. گرچه در صفحهی ۶۵ خط ۲۳ با چنين جملهای از آقای صدرا ذوالرياستين روبهرو میشويم: «به بحث خود، پيرامون توللی و ناخنك منتقدانه به هر كس و هر چيز نقطه پايان میگذارم.»
فريدونِ توللی يكهتازِ ميدانِ مبارزه با اهريمن
آقای صدرا ذوالرياستين آن قدر شيفتهی فريدون خان توللی است كه ايشان را تنها مبارزی میداند كه در ميدانِ نبرد با رژيم پهلوی يكهتاز است و كسی ديگر جز او در عرصه پيكار با آن اهريمن نبوده است. و اگر به ذهنِ آقای صدرا ذوالرياستين خطور میكند كه نامی از ميرزادهی عشقی به ميان آورد، متأسفانه همراه با بارِ منفی و نوعی تحقير انگاشتنِ خونِ مبارزی چون اوست. بهجملههای آقای صدرا ذوالرياستين توجه فرماييد: «با چند بيت از شعر پايان دهندهی قطعه «خلع» لازم بهذكر است كه تا بهاين حد پرخاشگرانه كسی پهلوی اول را بهگاه [بههنگامِ] سلطنت جانشينش، مورد انتقاد قرار نداده، انتقادی كه اوج «هو كردن» است. البته اين قلم آن بيت معروف زنده ياد جان بر سر مبارزه از كف داده، يعنی ميرزاده عشقی را در ياد دارد كه: «پدر ملت ايران اگر اين بیپدر است…» و حق عشقی در اين رابطه محفوظ است، چرا كه شعر را در زمان خود پهلوی اول گفته شده است.»(۲)
آقای صدرا ذوالرياستين، بهتر نبود مینوشتيد: «زندهيادِ جان بر كف نهاده، يعنی ميرزاده عشقی.» تفاوت است بينِ: «جان بر سر مبارزه از كف داده» و «جان بر كف نهاده». جملهی شما بوی بيهودگی میدهد و مُفتبازی. يعنی هيچ در هيچ.
آقای صدرا ذوالرياستين، يا از مبارزينِ راستينِ زمانِ پهلوی اول و دوم بیخبريد يا در عالمی ديگر سير میكنيد. اين همه خونهای ريخته شده بر سنگفرش خيابانها و گوشهی شكنجهگاهها و قتلگاههای رژيم سفّاك پهلوی را نديدهايد؟! لااقل نامِ سه نفر از آنان كه خودتان در كتابتان آوردهايد: «دكتر حسين فاطمی»، «كريمپور شيرازی» و «خسرو گلسرخی» (ص۱۳۴، خ۳) و (ص۶۷، خ ۱۱) و ميرزاجهانگيرخان صوراسرافيل كه از خودمان است. آن عزيزی كه بنيادِ روزنامه نهاد تا عزيزِ ديگری كه شما باشيد در آن قلم بگردانيد. و مگر نه دهانِ آن يزدی شرافتمند را دوختند و كريمپورِ خودمان را در آتشِ بيداد سوزاندند؟!
جملهها و تركيباتِ ناقص و بدونِ فعل
«آثاری كه در آنها بهويژه بهرهبر نهضت نفت و چهره ملی «دكتر محمد مصدق» پرداخته و يا شعری كه در قالب دوبيتی پيوسته، سياق نخستين توللی، پيرامون (خسرو گلسرخی) شكل گرفته و حتی قصايدی انتقادی و صد البته همه آنها در قالبهای متداول شعر سنتی.» (ص۶۷، خ ۹ تا ۱۲)
از آقای صدرا ذوالرياستين، بايد پرسيد: ۱- فعلِ جمله كجاست؟ ۲- فعل بر اساس كدام قرينهی لفظی يا معنوی حذف شده است؟ ۳- چرا جملهی «سياق نخستين توللی» كه يك جملهی معترضه است و براساسِ آنچه بزرگان آيينِ نگارش بهما آموختهاند میبايست در بينِ دو خطِ فاصله – – قرار بگيرد نه در ميانهی دو ، ،. ۴- چرا اسمهای خاصِ «دكتر محمد مصدق» در « » و (خسرو گلسرخی) در ( ) قرار دادهايد؟ ۵- چرا رهبر نهضت نفت و نه (رهبر نهضت ملی نفت ايران)؟
«چند تايی نام را در اين رابطه مینويسم.» (ص۷۹، خ۳) / بهتر نيست نوشته شود: در اين رابطه نامِ چندين نفر آورده میشود.
«يحيی دولتآبادی در نهايت حرفهايش بهنظر اين قلم، عنان رها میكند.» (ص۱۲۷، خ۲۳) / آيا اين گونه نوشته شود بهتر نيست؟ = بهنظر میرسد كه يحيی دولتآبادی در پايانِ سخنانش، افسار را رها میكند.
«در ويژه نامه مرگ فريدون در مجله آينده بهشعری مصنوع برخوردم كه وصيتگونه او، در مورد واژگان مورد مصرف شاعران مورد خطاب او به هيچ رو اعمال نشده بود.» (ص۱۱۱، خ۶) / آيا آوردنِ سه واژهی «مورد» در اين بندِ كوتاه جايز است؟
«آقای حقوقی به اين نكته چشمگير بسيار برخورد داشته، و اين نكته اين است.» (ص۱۲۲، خ۶) / آيا در اين جملهی كوتاه لازم است كه سه تا واژهی «اين» و دو تا واژهی «نكته» آورده شود؟
جملاتی از هم گسيخته با نثری شلخته
«فردای انقلاب» توللی، فريادی است كه از نوجوانی فريدون با او بوده؛ هر چند اين شعر جای خود را در حماسه پيدا نكرده، يعنی به زبانی، میتوان گفت نزديك شده، اما در جای اصلی خود «حماسه» جا نيفتاده، گونهای ترنم «غزل گونه» است در كنار رزمنامهای آرام، كه رزم در برابر تصاوير خيالبافانه شاعر، هيبت و درشتی خود را میبازد، شايد برای شعر نو زود بوده …» (ص ۱۱۸، خ ۷ تا ۱۱)
ضعفِ نگارشی
«اين «همكنكوری» عزيز، زمانی كه بساط تخته و شلاق خود را گستراند، عدالت و صلابت مسند قضا و تشخيص را كه اساسیترين مرحله نقد است تا جايگاه يك مأمور ساده سمت و سو داده و شده آن آدمی كه به لحاظ وظيفه بر سر شلاق زدن بوده!! و نه آن داور سليم و با تجربهای كه بر مسند حقيقتجويی نشسته.» (ص۱۲۳، خ۱)
«ی» نسبت
آقای صدرا ذوالرياستين، يك متن از ادوارد مورگان فوستر با ترجمهی آقای اسداللَّه اُمرايی در صفحهی ۹۳ كتابِ خود آوردهايد كه كلمهی انگليس، «ی» نسبت ندارد. حال يا اِشكال از نويسنده، مترجم، واژهنگار، ويراستار، نمونهخوان، غلطگير و يا خودِ شماست. دقت بفرماييد: «البته مورد ديگری هم هست كه در واقع مهمترين آنها است. اگر انگليسها طبع سرد دارند،…» / مثلِ اين كه بگوييم: ايرانها، شيرازها؛ بهجای ايرانیها، شيرازیها.
تكرار
كتاب پُر از تكرارِ مكررات. فرضاً شعرهای فريدون توللی، از جمله شعرِ مريم و اظهارِ نظرِ بزرگان از قبيلِ آقايانِ دكتر زرينكوبها (بهقول آقای صدرا ذوالرياستين، كِهتر و مِهتر)
حرفِ اضافهی «به» يا «بر»؟
به اين قطعه عنايت كنيد: «در «باستانشناس» در مقاطعی از شعر، نگرش شاعر بهقافيه نيز سروده را بهورطه سنت نمیكشد و زنگ و آهنگ شعر، قافيه را مسلط به زبان شاعر نمیكند.» (ص ۹۱، خ۱۷) / به نظرِ شما بايد «مسلط به زبان شاعر» باشد يا «مسلط بر زبان شاعر»؟ خودِ آقای صدرا ذوالرياستين، بهتر از بنده میدانند كه «به» فارسی در زبانِ عربی بهمعنای «الی» و «بر» فارسی در زبانِ عربی بهمعنای «فوق» است و اين هر دو با هم فرق میكنند.
اصطلاحاتِ عوامانه، واژهها، جملات و تركيباتِ تكراری
حضرتِ صدرا ذوالرياستين بهاين باور رسيدهاند كه میتوانند با بهكارگيری واژههای معمولی و تركيباتِ مندرآوردی بر غنای ادبِ ما بيفزايند. اينك نمونهای از آنها: بر بساط كتاب نشست «سالهاست كه در روزنامههای شيراز، قلم را میگردانم، (همان قلمی كه در هفده سالگی، بيش از نيمقرن پيش، اولين قصهام را بر بساطِ كتاب نشاند).» (ص۵، خ۱) و «معاصران دهمين كتابی است كه از اين بچه ناف ميدانشاه شيراز و كوچهای زيرِ عنوانِ «ذوالرياستين» رویِ بساط كتاب نشسته.»(۳)، دست پناه چراغ گرفتن. بعدترها. نام بركرده. كوچه به كوچه. چِشچِش. روبر. نفسكش (ص۱۶۱، خ۱۱ و ۱۳). «غمی دلم را خار خار میكند.» (ص۱۵۹، خ۱۳). اگر بهحساب گنده گويی و لاف در غريب (ص۱۵۴، خ۷) / كه ضرب المثلی است كه آقای صدرا آن را مُثله كردهاند.
استفادهی بیمورد از واژهی بيگانهی نهايت
استفادهی بیمورد از واژهی بيگانهی «نهايت» بهجایِ واژهی پارسیِ «پايان» در بسياری از موارد از جمله: «و در نهايت شعر بهدنبال نشتر زدنها بر دمل غرور حريف، كه ظاهراً بیگدار بهآب زده، برای پيشگيری از حمله مجدد فريدون بهاستمالت از او، شعر را بهنهايت میرساند.» (ص۱۵۰). / شما از اين جمله چيزی عايدتان میشود؟ در عينِ حالی كه اين متن در كتاب، خود يك بندِ كامل را تشكيل میدهد. و يك قطعهی بريده شدهی بی سر و ته نيست.
عنوانی درشت برای آوردنِ دو خط
عنوانی درشت (زنده ياد دكتر عبدالحسين زرين كوب:) برای آوردنِ دو خط از كتابِ با كاروانِ حلهی ايشان (ص۸۴، خ۴)
آوردنِ متن، بدونِ ذكرِ مأخذ
«خوشبختانه، بهمقالهای دسترسی پيدا كردم از آدمی اهل؛ علی باباچاهی، شاعر و نظريهپرداز….» (ص۸۴، خ۲۳) / متن آورده شده است اما از ذكرِ مأخذ خبری نيست.
درشت و ريز نويسی
متنِ كتاب پُر است از خطوطِ مختلفِ درشت، متوسط، ريز و خيلی ريز. و در بسياری از موارد مشخص نيست كه اين متن از خود آقای صدرا ذوالرياستين است يا از منابعی ديگر. و اين درهم آميختگی، موجبِ سردرگمی خواننده است چون نمیداند با نوشتهی چه كسی سر و كار دارد.
روزنامههای شيراز
آيا گفتنِ «روزنامههای شيراز»، منظور روزنامههای استانی است كه در شيراز چاپ و در سراسر استان پخش میگردد يا روزنامههای مختصِ شيراز است. دقت بفرماييد: «سالهاست كه در روزنامههای شيراز، قلم را میگردانم.»
نقد يا ناقد؟
«ببينيم نقطهنظرهای بزرگ نقد و نظريهپردازی معاصر، عبدالعلی دستغيب را:» (ص۱۰۰، خ۷) / اين چه جملهای است؟ آيا فعل و فاعل و مفعول و موصوف و صفت و مضاف و مضافاليه و جملهی معترضه در سرِ جای خود نشستهاند؟ و آيا «نقد» اسم است يا اسمِ فاعل؟ اگر اين واژه به آقای عبدالعلی دستغيب برمیگردد كه بايد «ناقد» بر وزن فاعل باشد نه «نقد». و چرا بر «نظريهپرداز»، حرفِ «ی» اضافه كردهايد و او را از نقشِ صفت بودنِ خود درآوردهايد؟
ايران پهنه زبان فارسی است نه حوزه زبان تازی
«اما جا دارد كه در همين جا ببينيم حرفهای اسماعيل نوری علا را كه در يك اعتراض (بی شيله پيله) كه در حقيقت گونهای اعتراف بهواقعيت هم هست چه میگويد. در همين جا صاحبِ اين قلم از آقای نوری علا به خاطر آوردن واژه (شاعره) و تكرار آن گلهمندم كه راه به گونهای «نرسالاری» میبرد. ايران پهنه زبان فارسی است نه حوزه زبان تازی!» (ص۱۰۴، خ۱۵). / و اما پرسش: ۱- چرا شاعره در پرانتز ( ) است و نرسالاری در گيومه « »؟ ۲- چرا بی شيله پيله كه يك صفت برای اعتراض است در پرانتز گذاشتهايد؟ همچنين شاعره را؟ ۳- چرا تركيبِ: «نرسالاری» را به جای «مردسالاری» گذاشتهايد؟ ۴- اگر ايران پهنهی زبانِ فارسی است نه حوزهی زبان تازی! و از بهكارگيریِ علامتِ مونثِ «ة» بیزاريد و گلهمند؛ مگر خودِ واژهی «شاعر» تازی نيست؟ و بالاتر از آن اگر شما مدافعِ گسترشِ زبان فارسی هستيد چرا از تعويضِ اسمِ خودتان كه شديداً غليظاً عربی است شروع نمیكنيد تا ما هم مريدِ شما شويم؟ و شگفتی بيشتر آن كه بنا به گفتهی خودتان با همهی گواهانِ دورانِ كودكیاتان، نامتان را از پارسیِ پاك «سروش» و «سيروس» به «صدرا» تغيير دادهايد.(۵) ۴- در متنی كه از آقای نوری علا آوردهايد خودتان هم اظهار نظر كردهايد و گفتههایتان را در ميانهی متنِ ايشان در پرانتز گذاشتهايد. آيا بهتر نبود كه در پانويسی بياوريد يا اين كه در كروشه [ ] بگذاريد؟ ۶- و چرا باز اين متنِ آقای نوری علا مثلِ بسياری از مواردِ ديگر در گيومه «» نگذاشتهايد؟
مادينه به جای رودابه
آقای صدرا ذوالرياستين، پاسدارِ زبانِ پارسی است. از آوردنِ اسمِ «رودابه» كه يك نامِ ايرانی است پرهيز میكنند و بهجای آن «مادينه» میگذارند كه همين توهينی است بهزن و يك بیحرمتی است نسبت به انسانيّت. «زال زر هم وقتی میخواست در شعر دهگان حماسه، از ديوار قصر آن مادينه بالا برود، ديگر آن پهلوان شيراوژن و يل پنجه آهنين نبود.» (ص۱۲۵، خ۵) / آقای صدرا ذوالرياستين، شنيدهاند كه بزرگانی چون احمد شاملو، مهدی اخوان ثالث، محمود دولت آبادی و… با ابتكاراتِ خود، واژگان و تركيباتی را خَلق كرده يا از اعماقِ تاريخ بيرون كشيدهاند و بر غنای ادبِ پارسی امروزين افزودهاند؛ ولی نه اين گونه فرمايشی و از سر دلِ خوشی!
متأثر شدن از كمدانیِ ديگران
«صاحبِ اين قلم [حضرتِ صدرا ذوالرياستين]، در بخشهايی از كتابِ «صور و اسباب در شعر امروز ايران» گاهی بهآن اندازه حرفهای مغشوش ناشی از هاج واجی و با پوزش كمدانی میبيند كه متأثر میشوند، كه چرا قلم تا اين حدّ مَلعبه دستِ افراد سرسری انگار شده! ببينيد افاضاتِ(۵) آقای اسماعيل نوری علا را در تقسيمبندیهای برآمده از عدم شناخت.» (ص۱۰۵، خ۵)
بیانصافی نسبت بهنيما
«شاعری چون توللی كه سواركارِ زُبدهای نيز در ميدانِ سنتِ شعرِ فارسی است، بهسادگی نمیتواند شانه را از زيرِ بارِ سنت به بدعت بسپارد. اين ويژگی را شعرِ نيما ندارد، چرا كه بههر دليلی پدرِ شعرِ نو فارسی در سنت شعر نمیتوانسته است كه با توللی همسنگی كند. و بیترديد يكی از دستآويزهای نيما در روآوری بهاوزانِ شكسته علاوه بر تنگ بودنِ قالبهای كهن، توانِ شاعریِ او در پهنهی شعرِ سنتی است كه قادر نبوده انديشه خلاق او را جوابگو باشد؛ اما توللی بهدليلِ طبعِ بهقولِ قديمیها وقاد در به وجود آوردن شعر كهن، همواره اين غولِ برآمده از اعصار را روبهرویِ خود داشته، كه بهگاه روی آوری، همچون مومی در پنچههای او بهشكلپذيریهای دلخواهِ شاعر تن میداده [است]. بلندپروازیهای گاهی يگانه او در خلق چهار لختیهای بههم بسته نيز تسلط بیچون و چرای او را در تاخت و تاز در ميدان سنت شعر فارسی نشان میدهد.». (ص۹۲، خ۱۲) / آقای صدرا ذوالرياستين، آيا واقعاً اين تحليلِ شماست از نيما و پديدهای بهنامِ شعرِ نو يا شعرِ امروز؟!
باز هم بی حرمتی بهنيما
اين بار خودِ فريدون خان است كه يكه تازِ ميدان است و فرياد برمی آورد و هل من مبارز میطلبد و خود را يگانهی قرن و زمانهی خود میداند و آقای صدرا ذوالرياستين، گرچه با يك مُهرِ «متأسفانه» سخنش را آغاز میكند ولی كُلِ گفتههای فريدونخان را تأييد میكند:
«حال اگر مدعيان، پيكرم را بيش از اين هم زيرِ خدنگ انتقاد بگيرند، بهجرمِ اين كه شعرِ (نيما) را قبول ندارم، من اين ديدگاه پرستندگان او را خار دشنام میدانم و طبع چون سنگ خارای من بيمی از اين گونه خارها ندارد! آنانی كه شعر او را مدح میكنند، بدانند كه شعرش نوزاد كاملی نيست كه دست محبت بر سرش بگيريم، بلكه جنينی است نيم بند و در حقيقت بهجز افسانه، مابقیِ آثارِ او شير بی يال و دم و اشكمی بيش نيست (فريدون در گذشته از افسانه نيما تعريف كرده بود)(۶) و من اين ترهات را گنج نمیدانم، با اين وصف رهنوردی چون من در اين مبارزه پشت بهخاك نخواهد سپرد، و من از اين غول صحرايی دست پخت شما هراسی ندارم. چون شعر من نه تنها در قرن و زمانه خودم بیمانند است، بلكه شهرت امروزم كمتر از اشتهارِ فردايم نيست؛ زيرا من ماسه ساحل نيستم كه سيلاب دشت مرا بشوييد…. من موجی هستم كه شكن آن سر به سپهر میسايد…» (ص۱۱۵، خ۵) / آيا زمانه ثابت نكرد كه اين شيرِ بیيال و دُم و اِشكم، خودِ فريدون خان است كه با گُرزِ هفت مثقالیاش (نه گُرزِ هفتصد منی رستمنشانش) در زيرِ لايههای هزارتویِ دود، پيش از آن كه به خاك رود، بهخاك افتاده بود. و بهجای اين كه تنها شاعر قرن و زمانه باشد، دُنكيشوتوار، گُرزِ پوشالیاش را با سوزنی سوراخ میكرد. تاريخ عجب قاضی عادلی است. آيا اين نيمايی كه بهزعمِ فريدونخان و حامیاش آقای صدرا ذوالرياستينِ شيرازی، غولِ صحرايی و شيرِ بیيال و دم و اِشكمی بيش نبود، چه گونه است كه روز به روز درخشندگیاش در آسمانِ ادبِ ايران زمين تلالو میگيرد و فريدون خان، آن يگانهی قرن و زمانهی خود، كسی كه سر به سپهر میسايد، پيش از آن كه دَم فروبندد، آثارش نه در افلاك، كه در بايگانیِ روزگار، مدفون شده بود.
بچه كودكستانی فرض كردنِ محمد حقوقی را
«در اين جا دلم میخواست از همنيمكتی و ايضاً(۷) هم مكتبی عهد نوبرنايی، شاعر خوب اين روزگار، منصور اوجی كه در همين كتاب آقای حقوقی به اندكی از حقوق خود رسيده و حشر و نشری هم با اين شاعر و نويسنده دارد بخواهم يك كارت «صد آفرين»! و نه «هزار آفرين» برای آقای محمد حقوقی در راستای اين گونه قياسها بفرستد.» (ص۱۲۴، خ۲۰) / آقای صدرا ذوالرياستين، خواهش بنده اين است كه از اين حاتمبازیها صرفنظر فرماييد كه میترسم هم خودتان ورشكست شويد و هم از اين كه مانع شدهايد كه حتی از كيسهی خليفه – آقای منصور اوجی – يك كارتِ «هزار آفرين» به دستِ اين بچهی مردم – آقای حقوقی – نرسد، از غصه دق كند.
تعريف و تمجيد
تعريف و تمجيدهای بیپايه از فريدون خان توللی و صرفاً برای خوش آمدنِ ميزبان كه مبادا حضورش در آن محفلِ ادبی كمرنگ شود و يا خدای ناكرده مانع از ورودش گردند. با كمی انصاف میشود تشخيص داد كه اين تعاريف صرفاً بهدردِ همان مجالس میخورد، نه برای ثبتِ در تاريخ. آقای صدرا ذوالرياستين آيا در پهنهی شعرِ نو، واقعاً اشخاصی چون سهرابِ سپهری، حميدِ مصدق و… نداشته و نداريم تا با آوردنِ نامشان ذكرِ خيری هم از آن عزيزان شده باشد و اين قدر جوّزده نشده باشيد. دقت بفرماييد: «با آن كه بسياری، توللی را زيرِ چالش میگيرند اما يك حقيقت را نمیتوان از نظر دور داشت و آن اين كه در اين روزگار، توللی پُررنگترين و مشهورترين شاعری است كه در پهنهی شعرِ نو حضوری چشمگير دارد.» (ص۹۱، خ ۵ تا ۷)
گرچه حضرتِ صدرا ذوالرياستين میفرمايند: «اين قلم قصد دفاع از توللی و قاآنی را بهدليل همشهری بودن ندارد.» (ص۱۲۵، خ۲۶) / ولی دارد. با نوشتههای خود و آوردنِ شاهدِ مثالهای بيش از نوشتهی خود، در عمل ثابت كرده است كه بهدفاع از فريدون خان برآمده و نامِ اين كتاب، گويای درونش نيست و میبايست كلمهی «فرود»ِ آن برداشته شود. صِرفِ اين كه گفته شود فريدون توللی پابستِ منقلش كردند و يكی دو سه مورد اشاره بهضعفِ تكنيكیِ اشعارش، كه «فرود» نشد. «فراز» و «فرود» با هم تشكيلدهندهی عنوانِ يك كتاب است و بايد پنجاه پنجاه، زندگی، اشعار، آثار، مشاغل، حركتهای سياسی، پايگاه خانوادگی، رفتار و كردار و… در محكِ ترازو گذاشت، نه اين كه يك طرفه بهقاضی رفت.
…«هنر فريدون… او را چون حافظ در تاريخ جاودانه خواهد كرد… بیترديد در خطهی فارس تا زبانِ دری زنده است، نامِ فريدون در كِنارِ نامِ سعدی و حافظ خواهد ماند.» (ص۱۰۲، خ ۳ تا ۸)(۵)
«شعرِ امروزِ فارسی با نامِ توللی آغاز میشود و او پيشكسوت به حق و شايسته همه شاعران ارجمندی است كه آهنگ انقلاب ادبی ساز كردهاند.» (ص۱۰۲، خ ۳ تا ۹)(۵)
«بحثی را كه پيش میكشم نه به خاطر نفی شاعرانی است كه برمی شمرم و يا حمايت بیچون و چرا از توللی! چرا كه در اين سلسله نوشتارها، منتقدانه فراز و فرودهای او را ديدهام و بازگو كردهام.» (ص۱۳ ۱۳۴)
ما كه نديديم. ولی بهيادِ يك ضربالمثل افتادم كه شخصی به ديگری گفته بود: «گفتی، باورم شد؛ تكرار كردی، شك كردم؛ قسم خوردی، فهميدم كه راست نمیگويی.»
«فريدونِ توللی يك نابغه بود» (دكتر مهدی پرهام) (ص۱۸۰، خ۲۱)
دفاع از فريدون خان
«ما در اينجا نمیخواهيم با استناد و تمسك بهديگر نظريهپردازان، شعرِ فريدونِ توللی را مردود يا مقبول قلمداد كنيم و باز هم در همين راستا، بر سر تخطئه ديگر منتقدان هم نيستيم.» (ص۱۴۲، خ۱۸)
اينها سخنانی است از آقای صدرا ذوالرياستين كه خود را انسانی بیطرف و منتقدی بیغرض و نويسندهای بینظر قلمداد میكنند. ولی خودِ آقای صدرا ذوالرياستين بيش از هر كسِ ديگری بهميدان آمده است تا در پناهِ تركيبِ «فراز و فرود فريدونِ توللی» از فريدونخان بهدفاع برخيزد و او را تطهير كند.
خبرپراكنی يا بخشِ فارسیِ راديو بی بی سی
«قضيه از اين قرار است كه دست اندركاران بنگاهِ خبرپراكنیِ انگليس (بی بی سی) با خبر میشوند كه توللی درگذشته است و خبر را پخش میكنند در حالی كه مرگِ او حقيقت نداشته است. صاحبِ اين قلم از جمله اولين كسانی بودم كه در يك غافلگيری اندوهبار به دليلِ اشغالِ تلفنِ منزلِ او، سريعاً سر از كوچه نصريه كه منزلِ او در آن قرار داشت درآوردم.» (ص۱۴۳، خ۶ تا ۱۰)
«ابوالقاسمِ طاهری، گوينده و نويسنده سرشناسِ بخشِ فارسیِ راديو B.B.Cاينبحث را ادامه میدهد تا آنجا كه:» (ص۱۴۳، خ۲۵)
آقای صدرا ذوالرياستين فراموش كردهاند كه ۱۵ خط بالاتر از اين نوشتهی اخيرشان كه از ترجمهی اشعارِ فريدون خان صحبت بهميان میآيد، آقای ابوالقاسمِ طاهری، گوينده و نويسندهسرشناسِ بخشِ فارسیِ راديو B.B.C است؛ اما در ۱۵ خط بالاتر، همين راديو كه خبرِ درگذشتِ فريدونخان را میدهد، بنگاهِ خبرپراكنیِ انگليس (بی بی سی) است.
آقای صدرا ذوالرياستين، شما كه بهضربالمثل علاقه داريد و در نوشتههایتان هم بهكار میگيريد آيا اين ضربالمثل، مصداقِ كارِ شما نيست كه: «مادر شوهر خدا را، يك بوم و دو هوا را؟!»
جملههای مبالغهآميزِ سطحی و چابلوسانهی بی سر و ته
«همشهری بزرگ من دكتر مهدی پرهام، كه خدا به سلامتش بدارد، در آن سالها بهويژه روزگار دولت ملی، اگر شيراز زندگی میفرمودهاند، بی ترديد در بالا بالاهای شهر به سر میبرده وگرنه در جای جای سر و صورت صاحب اين قلم با آن كه در كوچههای نوجوانی هم بوده، آثار چماق دوستان به حمداللَّه بهوفور ديده میشود.» (ص۱۳۶، خ۵)
جايگزينی
آقای ذوالرياستين، شما كه از واژههای بيگانه پرهيز میكنيد آيا بهتر نبود به جای اين واژهها و تركيبات، معادلِ فارسیاش را میآورديد؟ برای مثال: از ابتدا تا نهايت كتاب = از آغاز تا پايان كتاب (ص۱۲۲، خ۵). بی مداهنه = بدونِ نيرنگ، چربزبانی، چابلوسی. مُبْدِع = نوآور، كسی كه چيزی تازه بياورد يا كاری بكند كه نمونه و سرمشق از ديگران نگرفته باشد. سورپريز (ص۱۷۲، خ۲۵) = خبرِ خوش و ناگهانی. مشتهرند (ص۱۵۵، خ۳) = نامورند.
اشتباه در نام
ايرج گلسرخی (ص۱۸۷، خ۲۴) = خسرو گلسرخی
تفاوتِ افسانه سرايی با رمان نويسی
آقای صدرا ذوالرياستين خصوصيات و الگوهايی برای رمان نويس متصوّر شدهاند كه متعلقِ به افسانه سرايان است نه رمان نويسان: «كارِ آقای حقوقی بهمثابه كار رمان نويسی حرفهای است كه اول جدولی برای فرشتهها و محبوبها ترسيم نموده كه آنها را از بیرحمها، خشنها، موذیها جدا ببيند و بعد هر چه خوی خوب انسانی است و هر چه صفت بد اهريمنی است به صورت برچسبی لايتجزا به اين دو گروه الصاق نمايد!» (ص۱۲۲، خ۱۴)
دكتر حميد زرينكوب
آقای صدرا ذوالرياستين همه جا از آقای دكتر حميد زرينكوب به نيكی ياد میكنند و نظرشان را بهعنوان تأييد نوشتههای خودشان پشتبند میكنند. كار تا آنجا پيش میرود كه جنابِ نويسنده و منتقد و پژوهشگر نمیداند كه آيا قبلاً اين قسمت از نظر دكتر را آورده است يا نه؟ دقت كنيد: «فريدون از ديدگاه دكتر حميد زرينكوب، شايد قبلاً هم اشاره كرده باشم.» (ص۱۵۵، خ۱۳). / صد البته كه دكتر زرينكوب استحقاقش را دارد. اما صدراجان غير از آقای دكتر حميد زرين كوب، منتقد و تحليلگرِ ديگری وجود ندارد؟ چرا از دكتر رضا براهنی ترس و واهمه داريد و حتی يك متنِ كوتاه از ايشان نياوردهايد؟ شما كه مدعیِ بیطرفی هستيد و بهاصطلاحِ خودتان میخواهيد «فراز و فرودِ فريدونِ توللی» را بهرشتهی تحرير درآوريد آيا دكتر رضا براهنی را ناديده میگيريد. درست است كه دكتر رضا براهنی بر جسدِ رومانتيك نمازِ ميت خواند؛ درست است كه حملههای شديدی بهفريدون خان كرده است ولی آيا يك مورخ و منتقدِ بیطرف نبايد از همه گونه عقايد و آرا چه موافق و چه مخالف استناد كند و نوشتهاش را مستند سازد؟ آيا واقعاً شما اين سه جلدِ قطورِ «طلا در مس» را نديدهايد؟ من كه گمان نمیكنم؟! حدسِ بنده آن است كه از آن ترسيدهايد و يا نفرتِ شما از رضا براهنی آن قدر زياد بوده است كه نخواستهايد بهسراغ اين حمله كننده برويد. اين بهجای خودش محفوظ؛ ولی صدرا جان، آيا چهار جلدی كه آقای شمسِ لنگردوی زحمت كشيده و «تاريخِ تحليلیِ شعرِ نو» را نوشتهاند از نظرِ شما دور مانده است؟ باز هم باور نمیكنم. تعمداً شما نخواستهايد دامنهی بحث را بهآن عزيزان بكشانيد. از اينها بگذريم آيا دسترسی به سه جلد كتابِ «از صبا تا نيما» آقای يحيی آرين پور نداشتهايد يا باز خواستهايد زيرِ سبيلی رَدش كنيد. و بسياری كتابهای ديگر كه خود بهتر از بنده نشانیشان را داريد.
در دو سه جا نامی از رضا براهنی آوردهايد. نخستين بار در صفحهی ۸: «آيا اين حرفِ «دكتر رضا براهنی» را كه بيست سال قبل از مرگ فريدون بر قلم جاری شده بپذيريم كه گفته بود: «نماز ميت بر جسدِ رومانتيزم، نگرشی بر شعر توللی، مجله فردوسی، شماره ۸۳۴، سال ۴۶» و يا حرفهای ديگر صاحب نظر معاصر «دكتر مهدی پرهام»، مجله آينده، شماره (۱۰-۱۱ – ۱۲) كه البته مشخص است كه از رضا براهنی میترسيد و با آوردن سخنانِ دكتر مهدی پرهام مُهرِ تاييدِ ديگری بر گفتههای خود به دفاع از فريدونخان میزنيد.
ديگر بار نام رضا براهنی در صفحهی ۱۵۴ در ميانِ اسامی ديگران و يكبار هم در صفحهی ۱۶۱٫ آقای صدرا ذوالرياستين مینويسند: «حيف است كه از يكی از منتقدين و مخالفانِ سرشناسِ شعرِ توللی، يعنی دكتر رضا براهنی حرفی بهميان نياوريم. براهنی كه اتفاقاً از تحليلگرانِ چيزفهمِ روزگارِ ماست، در بعضی مقاطع قلمِ خود را از پهنهی نقد بهديگر ميدانها هم میكشاند. از آن ميان موضعگيری او پيرامون (دكتر پرويز ناتل خانلری، دكتر محمدعلی اسلامی ندوشن و فريدون توللی) است. نوشتهی رضا براهنی را نديدم، اما پاسخِ حبيبِ يغمايی، نشان از اين وضعِ بخصوص دارد.» (ص۱۶۱، خ۳ تا ۸)
نظرِ دكتر شفيعی كدكنی
جنابِ آقای صدرا ذوالرياستين، از همه چيز كه بگذريم، نظرِ آقای دكتر محمدرضا شفيعیِ كدكنی – اين شاخصهی عظيمِ شعرِ زندهی امروز و اين دانشمند و اديبِ سخندانِ زُبدهی روزگارِ ما، پژوهشگری كه بدونِ هيچگونه حُبّ و بُغضی نظرگاهِ والایِ خويش را بيان میكند، كسی كه در حالِ حاضر بديلی برايش سراغ نداريم ببيند در موردِ مرحومِ حبيبِ يغمايیكه موردِ اِستنادِ شماست چه میفرمايد:
«در مجلسِ ختمِ مرحومِ حبيبِ يغمايی، مديرِ مجلهی ادبیِ يغما، كه سی سالِ تمام، بیهيچ وقفهای سنگردارِ دفاع از شعرِ كهن بود، واعظی كه به منبر رفته بود، بدونِ كوچكترين قصد و توطئهای، در تَبيينِ مضامينِ منبرش، پارهای از يك شعرِ تولدی ديگر را خواند و شايد گوينده را هم بهدرستی نمیشناخت. بهاخوان كه در كِنارم نشسته بود گفتم: «بدين گونه امروز، بهدو معنی، مجلسِ ختمِ شعرِ كلاسيك است.» حالا میفرماييد بهآن واعظ چه كسی گفته بود شعرِ فروغ را حفظ كند و چه كسی صدها هزار خوانندهی بالقوهی شعرِ جديد را از توجه به يك سطر از كارهای اين آقايان در طولِ سی سال شاعریشان بازداشته است؟ درست گفت اقبالِ لاهوری: قسمتِ باده بهاندازهی جام است اينجا. من به همهی «شعرای ناكامِ معاصر» – كه مطرح كردنِ اين ملاك و محك را نفیِ مقامِ شاعریِ خويشتن خواهند ديد – حق میدهم كه اين مقدمه را و اين كتاب را و همهی آثارِ مرا بهعنوانِ «مانيفستِ ارتجاعِ ادبی» تلقی كنند. كسی كه حرفش را همگان قبول داشته باشند، هيچگاه وجود نداشته است. از طرفِ ديگر، من نامِ هيچ كسی را نبردهام و آدرس و مشخصاتِ هيچ كسی را هم ندادهام، اگر كسانی خود را مصداقِ اين موضوع بدانند و بهاصطلاح اين نقطهی ضعف را بهريش بگيرند، تقصيرِ خودشان است و در اين مرحله هيچ فرقی بينِ شعرایِ ناكام قصيدهسرای و غزلپرداز و رباعیگوی و مسمّطنگار و مثنویآفرين و طرفدارِ شعرِ آزاد و شعرِ منثور و موجِ هفت و موجِ هشت و موجِ يك ميليون و نهصد و نود و نهم، نيست. آزمايشگاهِ جامعه بیرحمتر از آن است كه رعايتِ حالِ شخص يا اشخاصی را وجه هی همّتِ خويش قرار دهد.(۱۱)
***
آقای صدرا ذوالرياستين، كتابِ «طلا در مس» دكتر رضا براهنی در بيشترِ كتابخانههای عمومی و شخصیِ افرادِ علاقهمند بهشعر و شاعری وجود دارد. چهگونه است كه شاعر، نويسنده، پژوهشگر، روزنامهنگار (بهتر است از قولِ خودِ آقای صدرا ذوالرياستين بگوييم: نامه نگار) منتقد و بهويژه كسی كه داعيهی نوشتنِ «فراز و فرود» شاعری را دارد، آيا پذيرفتنی است كه میخواهد سخن از كسی بگويد و تازه حيف بداند كه سخنی از او نياورد اما دو خط پايينتر بگويد من نوشتهی آن آقا را نديدهام؟!
به نظر میآيد كه دكتر رضا براهنی را خوب شناختهايد و از حملهای كه به فريدون خان كرده است كاملاً آگاهی داريد زيرا دو سه خط پايينتر او را به شَغادِ نابكار تشبيه كردهايد كه چاهِ رياكاریاش، بلعندهی فريدون خان با گُرزِ هفتصد منیاش را دانستهايد. اين گفتههای شماست: «راستی اين مرد شاعر كيست؟! او كه سرانجام بهحيلهی شَغادِ روزگار دچار آمد و پيكرش را كه توانمندی تهمتنگونهای داشت بهژرفای چاه رياكاری و وسوسه نامردمی ياران صاحب ديوان و مسند و تريبون، دغلكاران هزار چهره بهباختن داد و خود و رَخشِ راهوار و توانمندِ شعرش را كه در خوانِ اول شير شكاری خود را بروز داده بود، درگير و دارِ زندگی هنری باخت!….. و آيا اين ويرانگران انديشه و استعداد، بهاندازهی يكهزارم سنگهايی كه توللی و امثالهم را نشان گرفت با ريگ كوچك پرتابی كسانی مثل دكتر براهنی، هدف قرار گرفتند؟» (ص۱۶۱، خ۱۵)
نظرِ دكتر رضا براهنی
حضرتِ آقای ذوالرياستين، حال كه شما حيف دانستهايد كه مطلبی از رضا براهنی بياوريد، و متأسفانه نياوردهايد؛ با اجازهی شما چند قطعهی كوتاه از نظرگاهِ ايشان در بارهی فريدونِ توللی آورده میشود تا بخشی از كاستیِ «فرود»ِ فريدونِ توللی ترميم گردد: «من مدافعِ گنجشكهای معصومی هستم كه از پِهِن، پِهِنِ پهناورِ اين ملكِ دَرَندَشت، دانه چيده، بارور شده، برای خود غولی شدهاند، نه مدافعِ مريمهای سپيدِ روسپیوار، مريمهای خيالی و تو خالی توللیوارها كه همگی ارزانیِ همان فئودالهای رمانتيك و همان بورژواهای مخبط باد!»(۱۲)
«متاسفانه وجودِ روزنامهنگارهای ذوقزدهی احساساتی و منتقدانِ بیسوادِ نفهم سبب شد كه غبغبِ شعرِ توللی هر روز چاقتر و باد كردهتر از روزِ قبل گردد، درازتر شود و برسد بهنافش و از آن نيز بگذرد و از نظرِ ديدِ شعری مفلوج و خانهنشين و بازنشستهاش نمايد، طوری كه اوجِ شعرِ توللی اين باشد كه در غزلی ناگهان بخواهد از مسندِ افلاسِ خود بهطرفِ زنی شوهردار خيز بردارد؛ و يا از زيرِ ميز، پاهايش را دور از چشمِ شوهرِ مادرمُردهی آن زن – محكم بر رویِ پاهای او فشار دهد (كدخدامنشیِ عاشقانه را میبينيد؟)، و يا از زنی شيرازی كه تازه از حمام درآمده و برای نخستين بار توللی او را ديده، دريوزگیِ عشق و تقاضای كام كند كه شايد ابلهانهترين مضمونِ رُمانتيك همين باشد؛ چنين آدمی را كه بهنظر میرسد، در خود فساد فئوداليسم منحط و فسيلشده و اشرافيتِ گنديدهی شبنشينیهای توأم با افيون كشيدن را متمركز كرده، نبايد بخشيد و نبايد بهعنوانِ مظهرِ زوال ناديده گرفت و اگر از نظر شعری مُرده باشد كه آقای توللی مُرده است، نبايد از اين ضربالمثلِ فارسی پيروی كرد كه: مُرده را نبايد چوب زد. اتفاقاً مُردهای چون توللی را بايد چوب زد و حتی محكمتر هم زد تا بر رویِ پُلِ ويرانهی زمان و مَعبرِ تار و مار شدهی تاريخ، درسِ عبرتی باشد برای همهی آنهايی كه میروند و همهی آنهايی كه میآيند. مُردهای چون توللی را نه فقط بايد چوب زد، بلكه حتی دوباره كشت و پوستش را كاه كرد و بر سر در تاريخِ ادبيات آويخت تا مردمِ روزگار بدانند كه اگر نقدِ ادبی در اين ملك – خواه سازنده و خواه ويران كننده – نبوده است، دليلِ عظمتِ اشخاصی كه شعرشان روی انتقاد نديده نخواهد بود. رمانتيكها از سالِ سی تا چهل نوعی سانسور بهوجود آورده بودند كه شعرِ اصيلِ فارسی را سالها عقب انداخته بود.»(۱۳)
نيازی به گفتههای رضا براهنی نيست. شعرِ فريدونخان گويای همه چيز است:
به! بر بناگوشِ دلانگيزت چه زيباست
آن سايهروشنهای رقصِ گوشواری
خواهم كه گستاخانه بوسم نزدِ شويت
جامی بده، تا وارَهم از شرمساری
در كاسهی نافِ تو، می شيرينتر افتد
ديوانهام، عيبم مكن زين می گُساری
از زيرِ ميزم پا فشردی بر سر پای
زان رو كنم در راهِ عشقت پافشاری
دانی كه گوش آموزِ آوازِ تو هستم
گر پَرزنان، خيزی بهدوشم چون قناری
ديدگاهِ احمد شاملو
برای تأكيدِ بيشتر بد نيست نظرگاهِ احمدِ شاملو در برابرِ پرسشِ ناصر حريری مبنی بر: «- بهنظرِ شما شعر، هنری آزاد است يا مُلتَزَم؟» آورده شود تا اندكی از نقصانِ پژوهشِ آقای صدرا ذوالرياستين در «فراز و فرودِ فريدونِ توللی» و نه «فريدونِ توللی فراز و فرود» كاهش يابد:
– اصولاً هنر ملتزم نيست. يعنی هيچگاه التزام و تعهد نقشی در آفرينشِ هنر بازی نمیكند. التزام امری شخصی و فردی است. در موسيقیِ موزار هيچ تعهدی بهچشم نمیخورد و میتوان گفت آثارِ او فقط موسيقیِ خالص است در حالی كه مثلاً باخ را میشود متعهد بهكليسا دانست يا مثلاً وانگوگ را، صرفِ نظر از طرحهای نخستينش، نقاشی فاقد تعهد بهشمار آورد هر چند كه اين موضوع در روزگارِ آنها مطرح نبوده است. اما التزام هنرمند بايد انسانی باشد. التزامی فارغ از قيد و بند فرقهگرايی و تحزب. التزامی فارغ از سياست و تنها در راهِ تعالیِ انسان. اما بههر تقدير اثرِ هنری پيش از آن كه بارِ تعهد يا التزامی را بهدوش بكشد بايد هويتِ هنریِ خود را ثابت كند. حافظ نه به اين دليل كه بيش از شاعرانِ ديگر غمخوارِ انسان و دشمنِ رياكاری بوده بر قلهی غزلِ فارسی پايدار مانده. تعهدِ او فرعِ استادی و قدرتِ غزلسرائيش است. ماياكفسكی – شاعر انقلابی – التزام و تعهد اجتماعیِ شاعر را اساسِ كار قرار میداد و میگفت شاعر بايد برای نوشتنِ شعر از اجتماع سفارش قبول كند و شعر را «محصولِ سفارش اجتماعی» میخواند. او فراموش كرده بود كه نخست بايد شاعر بود تا بتوان بهسفارشِ جامعه پاسخِ شايسته داد، وگرنه بسيار بودند كسانی كه بههمان راهِ او رفتند و نامی باقی نگذاشتند. من هم شعرِ پريا را مستقيماً بهسفارشِ اجتماع نوشتم. جامعه كه با كودتایِ ۱۳۳۲ لطمهی نوميدانهی شديدی خورده بود بهآن نياز داشت و من كه در متنِ جامعه بودم اين نياز را درك كردم و بهآن پاسخ گفتم. آن هم با زبانِ خودِ توده. و توده هم بیدرنگ آن را تحويل گرفت و برد. لازمش داشت و من اين لزوم را با پوست و گوشتم احساس كرده بودم. پس شعری بود محصولِ لزوم و اقتضا. اقتضایِ وارستگی، نه اقتضایِ وابستگی. اقتضایِ ايثاری نه اقتضایِ بيعاری. اين شعر مِنبابِ مقايسه در همان تاريخی نوشته شد كه مثلاً شاعرِ ديگری سرگرمِ صادر كردنِ چنين چيزهايی بود:(۱۴)
تشنه، ای بَس كه بهآغوشِ گنه رفتی و باز
آمدی تشنهتر از روزِ نخستين بهكِنار
همسرت ناله برآورد كه: «ای اُف به تو شوی!»
دلبرت چهره برافروخت كه: «ای تُف به تو يار!»(۱۵)
تاريخِ تحليلی شعرِ نو
اين بار رشتهی كلام را بهدستِ شمسِ لنگرودی میسپاريم:
«از هياهویِ معمولِ روزمره كه بگذريم، توللی، بیگمان يكی از مؤثرترين شاعرانِ نوپردازِ ما بود. هرچند او سرشاخهی اصلیِ رومانتیسيسم در شعرِ نو ايران شد كه بهگمانِ بسياری برای مدتی شعر را از حركت بازداشت.
مسلم است كه همهی اشعارِ توللی از ارزشِ يكسانی برخوردار نيست، و بيشترِ اشعارِ خوبش هم مربوط بهدورهی اول كارِ شاعری اوست كه متأسفانه چندان زياد نيست. ولی همان تعداد اندك شعرها، عظيمترين اثر را بر شعرِ نو ايران نهاد، و بعد از او هم، هزاران تن كه بهراهِ او رفتند، هيچكس جز نادرپور بهپایِ او نرسيد.
رها، نخستين و بهترين مجموعهی شعرِ توللی است. او در مقدمهی مفصلِ كتاب، ماحصلِ هنريش – كه همانا اصولِ مدرنيستهای محافظهكار و ميانهرو، يا بهقولِ آقای نادرپور، كلاسيكهای جديد است – را بيان میكند.
بعد از رها، توللی عملاً كارِ مهمی نمیكند. در كودتای ۲۸ مرداد سالِ ۱۳۳۲ خانهاش را در شيراز آتش میزنند و او پس از مدتی مخفی بودن، بهتهران میگريزد و در فضای سرد و غمآور و باورنكردنیِ آن سالها (پس از آنهمه آزادی و گرما) سرگردان میماند؛ روز بهروز نوميدتر و تنهاتر و درونگراتر میشود، و در سالِ ۱۳۴۱، با انتشارِ گزيده اشعاری با نامِ نافه، نظراً و عملاً از موضعِ ترقیخواهانه و مدرنيستیِ شعر عقب نشسته، بهسنتگرايی نزديك میشود. و در سالهای ۱۳۴۵ تا ۱۳۵۳ با انتشارِ ديوانهای غزل و قصيده با نامهای «پويه» و «شنگرف»، رسماً بهمرتجعترين جناحهای شعرِ زبانِ فارسی میپيوندد. و كتابش را بهيكی از مرتجعترين آدمهای حكومتی بهنامِ اسداللَّه عَلَم، كه زمانی نخستوزيرِ ايران بود و آنهمه عليه همرديفانش التفاصيل نوشته بود، تقديم میكند. در همين روزگار است كه بهنيمايوشيج نيز بهشدت میتازد.
توللی در نهمِ خردادِ ۱۳۶۴ ه. ش در سنِ شصت و شش سالگی جهان را ترك میكند.»(۱۶)
بخشهايی از كتاب يادداشتهای نيمايوشيج
«اين جوان خانلری ، بچههای نورس را به دورِ خود كشيده است برای ترقی خودش. مخصوصاً تولّلی شيرازی كه شاملو میداند چه طرز كار میكند. شيرازی خوش اقبال و بد بدرقه با همكارش پرويزی قاطرچی و نمكنشناس و خيانتكار كه مشغول گاوبندی و ترقی است.» (نيمايوشيج، ص ۵۹)
بعداً جوانان بيشتر وقتِ مرا اشغال كردند؛ اشغال شدنِ وقتِ من با حقه بازیهای ديگران، مثلِ حقهبازیهای تولّلی و پرويز رسولی.» (نيمايوشيج، ص ۶۴)
بسيار جوانها در پی من آمدند. بسيار جوانها نام مرا خراب كردند.
من بسيار بسيار از اين جوانها را ديدم كه بهمن گرويدند؛ بعد بهمن تف انداختند. تولّلی يكی از آنها بود.. (نيمايوشيج، ص ۱۷)(۹۲)
م. آزاد در كتاب «گفت و گو با شاعران معاصر» میگويد: «… اين بابا [علیاف] اگر واقعاً نيما را میشناخت آقای توللی را كه به نيما فحش داده صدرِ شاگردان نيما نمیگذاشت. اين آدم نيما را نمیفهميد.»(۱۸)
رمانتيسمِ سياه
«شيوعِ رمانتيسمِ سياه، رمانتيسمی كه جز تيرگی هراس و نوميدی و مرگ رنگِ ديگری ندارد، در شعرِ نو فارسی از لحاظی بستگی بهمحروميتها و شكستهايی دارد كه طبقهی متوسطِ ايران از سالها پيش بهاين طرف متحمل گرديده است، و از لحاظی زاييدهی ناكامیها و تلخیهائی است كه در اين دوران گريبانگيرِ شاعرانِ بیكسِ خويشتنبين گرديده است. فريدونِ توللی كه خطاب بههنرمند میگويد: «برو ای مرد! برو! چون سگِ آواره بمير…» در حقيقت حالتِ دردانگيزِ هنرمندی را بيان میكند كه اجتماع قدرِ او را نشناخته و خودِ او هم نتوانسته آيندهی بهتری را ببيند و گريزی ندارد مگر اين كه بهزاری بگويد:
ناشناس از همه بگذشتی و در ملكِ وجود
كس زبانِ تو ندانست و روانت نشناخت
سنگِ رَه بودی و جز نفرتِ خَلْقَت نگرفت
چنگِ غم بودی و جز پنجهی مرگت ننواخت(۱۹)
حِرمانها و آرزوهايی كه نمايندگانِ مكتبِ رمانتيسمِ سياه – توللی و نادرپور – در شعرِ خود بيان میكنند چه از لحاظِ كيفيت و چه از لحاظِ نحوهی توصيف، در دائرهی نوساناتِ اجتماعی و تحولاتِ فكری طبقهی متوسطِ ميهنِ ما قرار میگيرد. منتهی، رنجی كه گويای آنند تنها رنجِ طبقاتی نيست بلكه در ميانِ طبقهی خود هم نتوانسته است جای برازنده خود را باز كند.»(۲۰)
دلسوزی آقا صدرا برای يك انگشتانه مواجب منظورِ فريدونخان
تا آنجايی كه میدانيم خانوادهی آقای فريدون توللی يكی از خاندانهای فئودالِ استان فارس بودند كه دارای مِلك و زمين و آب و قنات و قلعه و بعدها تلمبه و… هستند. قلعهی دهويهی رونيزِ استهبان و زمينهای آنجا همگی متعلق بهخاندانِ توللیها بوده و هست. در پايان بسياری از اشعار و آثارش واژهی «دهويه» بهچشم میخورد. و اين همان مكانی است كه فريدونخان تكيه بر مخده، منقل به پيش، وافور بهلب، نوكر دست بهسينه ايستاده، رعيت در زيرِ تابش آفتاب عرقريزان بهكشاورزی برای آقای خان مشغول، كبابِ تيهو و كبك بر سيخ، آبِ قنات جاری، و شعر بر زبانِ شاعر ساری. آن گاه آقای صدرا ذوالرياستين از صنعتِ شعریِ «تجاهلالعارف» استفاده میكنند و مینويسند: «میدانيم كه از مُردهريگِ پدر بهزخمِ زندگی میزد و يك انگشتانه مواجبِ منظور! نه سيرابكننده عطشِ او بود و نه آن شندر غاز حقوق ديوانی، گشاده دستی و سفره گستری او را رونق میداد.» (ص۱۶۵، خ۲)
آقای صدرا ذوالرياستين، نيازی بهاين گونه تملقها نيست. خوشبختانه هنوز آن قدر نان در سفره دارند كه محفلِ ادبی شما در منزلِ آن زندهياد را گرم نگه دارند.
كسی كه بنا به گفتهی خودشان تنها در يك روستا دارای سه حلقه چاه و تلمبه هستند، آيا اين يك انگشتانه درآمد دارد؟ آقای فريدونِ توللی در پاسخِ نامه به آقای دكتر باستانی پاريزی مینويسد: «… بايد عرض كنم دهويه نيز با ده زوج زراعت، قناتی بطول هفت كيلومتر داشت كه زراعتِ مزبور را كفايت میكرد، ولی بعد از اختيارِ شق تقسيم، بهعلتِ حفر چاههای عميقِ بالادست، در سالِ ۱۳۴۵ بهكلی خشك افتاد و من و خانوادهام ناچار دست بهحفرِ ۳ حلقه چاهِ نيمه عميق زديم…» (ص۱۸۳، خ۱)
آيا كسی كه در يك ملكش فقط سه تلمبه دارد، «يك انگشتانه مواجبِ منظور!» درآمدِ ايشان است؟ پس آن كه فقط يك بيل يا يك داس دارد و نه زمينی و نه مِلك و آبادی، چهقدر «انگشتانه مواجبِ منظور!» دارد؟
آن قدر شور است كه آشپز هم اعتراف كرد
حضرتِ صدرا ذوالرياستين، كه هدفش كتابسازی بوده است نه كتابنويسی؛ آنقدر بهحاشيه رفتهاند و حدودِ ۷۰ درصد از كتابشان از اين و آن بهوام گرفتهاند و كار را به تكرار و تكرار كشاندهاند كه خود را هم بهاعتراف كشاندهاند: «ما هم «پافشاری» میكنيم كه از توللی فاصله نگيريم و حداقل در اين بخش بهشعرهای بعد از دو مجموعهی نخستِ او بپردازيم، اما متأسفانه با حرف توی حرف آمدن از قولِ خود عدول میكنيم.» (ص۱۶۵، خ۲۴)
در كلِ كتاب ملاحظه بفرماييد و ببينيد كه چه قدر از اين و آن بهوام گرفته شده است. و اين كفايت نمیكند و ۱۱ صفحه از صفحاتِ پايانی كتاب را به آقای كاميار عابدی اختصاص دادهاند.
علاوه بر اينها از نَقلِ خاطراتِ سفر به نروژ و سورپريزی كه پشتِ استاد را لرزانده است و پذيرايی شام دلانگيز در آن ديار فرنگ و و (ص ۱۷۲، خ۱۸)
صحبت آقای ابوالقاسم فقيری
در صفحهی ۱۷۴ آقای صدرا ذوالرياستين، نقلِ قولی از آقای ابوالقاسمِ فقيری شروع میكنند كه مثلِ بيشتر متنهای از ديگران اخذ كرده، پايانی بر آن متصور نيست. خواننده نمیداند تا كجا حرفِ آقای صدرا ذوالرياستين، و فرضاً صحبتِ آقای ابوالقاسمِ فقيری است.
آيا توللی از عبيد زاكانی والاتر و بالاتر بود؟ و آيا نثر و شعر او همترازِ گلستان و بوستان است؟
«اين قلم نمیخواهد دراينجا از فريدونِ توللی يكپهلوانِ اساطيری در پهنهی طنز بسازد، اما بیمداهنه(۲۱) توللی تا اين روزگار، يعنی بروز و ظهور التفاصيلهايش آدم ويژهای بود كه میشود از آن با يلِ بلامنازع(۲۲) ميدان طنز و هجو ياد كرد.» (ص۵۳، خ۱۱)
آقای صدرا ذوالرياستين، هر جا كه از خود در تعريف و تمجيد از فريدون خان توللی كم آورده است طبقِ سنتِ ديرينهاش از ديگران وام گرفته است. و اين بار از جناب آقای پرويزِ خائفی: «اما شايد سخنی بهاغراق نگفته باشم اگر بگويم در پنجاه سالِ اخير نمونه نداشته و در مسيرِ كلی تاريخ شعر و نثر پارسی از پيشروان است كه مقامی در صدر دارد…
ولی از جهتِ ديگر كار فريدون كه طنز و هزل و هجو بود، هيچ كس قدر او را نيافت… گروهی معتقدند بعد از عُبيد جز فريدون، ديگری را نداريم، اما بر آنم كه توللی با ذهنيّتِ خاصی كه در اين جهت داشت، از عُبيد والاتر و بالاتر است.
در اين آميزه شعر و نثر، نثرِ او بهشيوايی گلستان و شعرِ او بهروانی و پختگی بوستان است.» (ص ۱۷۸ و ۱۷۹، خ۲۳)(۲۴)
آقای خائفی واقعاً اين بياناتِ صادقانهی شماست؟ يعنی شما حاضريد قدر و منزلتِ نيما و عبيد زاكانی و سعدی خودمان را اين قدر تنزل دهيد؟ شما كه در ستايشِ نيما فرمودهايد: «او، / كهنه خرقهی مُرقعِ ديرينهسال را / از شانههاش برانداخت / و، / با پوستينی مأنوس از عطرِ نسوجِ جنگلِ «آليو» / در توازنِ نامتوازنِ درختانِ «كَرگويچی» / رها، / بر قُلهی «نُوبن» بالا شده از سنگ سنگِ مكتوب / ديوان، كتاب / منظومه و قصيده، تضمين و مستزاد / آواز داد: / – شعر، حس! / پيچيد بویِ وحشیِ گلبوهایِ تازه و بیتاب / در دشت و كوه، صحرا و سنگلاخ / وآنگاه خود، يله بر صخرهی شكيب / گوشه گرفت تماشا را / – كآب در خوابگه مورچگان ريخته بود. / باران، باران، / صاعقه، تُندر، طوفان / قنديل سنگیِ اعصار / تن داده زيرِ سايه روشنِ شولایِ روز و شب / تا قُلههای بر شده در اَبر، آسمان / پژواك، پژواك / مازندران، / شهر جهان، هميشه بهاران / مدهوش عطرِ ساقه ساقهی نورَس / از خاكِ واژگان / و بذر پاك در تنفس رويش / ديوارهای قلعهی تاريخ / نيمایِ يوش / تكيه زده بهقدمتِ شهنامه / تا سر كند فسانهی افسانه / در خواب سبز جلگهی «بيتل» بر صافی صفای مزرعهی كاغذينِ ذهن / حس میشوند علفهای خيسِ شعر / هيهای! های آدمها / «كه بر ساحل نشسته…. / تا قلّهی كلام حافظ شيراز / «تاريكی شبان و خروشِ هراسِ موج…. / «و آسودگانِ خوابِ سبكبار / من نعرههای رسایِ هميشهام – گل كردهام: / هان رهگذار / سرمای دستهای زمستانی تو باد / بر گرمیِ سپيدیِ خاكستر / كاين مانده از عبور رهسپری تنهاست / كآتش نشاند و رفت…. / های! گرمای حس! / گلبوتههای شعر (شيراز، آذرماه ۲۴)(۸۵)
اين دوگانگیِ نظرِ شما را چهگونه باور كنيم؟
عشقِ فريدون
«من مرد عشقم و اسير نگاه دلانگيز و افسونگر زيبارويان قشقايی!» (ص۱۹۱، خ۱۸)
تِزِ دكترا
حضرتِ(۲۵)صدراذوالرياستين، بخشیازاينكتابرا تِزِ دكترایيكدانشجو میداند. بشنويم از زبانِ ايشان: «در سالِ ۱۳۶۱ يكیاز بستگانم كه آن زمان استادِ دانشگاهِ شيراز بود با اطلاع از اينكه صاحبِ اين قلم تحقيقی را پيرامونِ فريدونِ توللی شروع كرده، خواستارِ بخشی از يادداشتهايی شد كه پيرامون شعرِ معاصر انجام دادهام و آن بخش «شرح احوال و نقد آثار فريدونِ توللی» بود، نامبرده اظهار داشت كه همسرش دانشجوی دوره دكترای ادبياتِ فارسی دانشكده خاوری پنجاب پاكستاناست و برمبنای توصيه و خواسته استاد راهنمای خود «دكتر عبدالشكور احسن» موظف است كه تِزِ دكترای خود را پيرامون «فريدون توللی» بنويسد. با آنكه آن نوشتهها هنوز بهنهايت(۲۶) نرسيده بود، خواسته اين خويش و دوست را اجابت كردم و آن دستنوشتهها كه بخشی از آنها را در يادداشتهای پيوسته اين قلم پيرامون فريدون ملاحظه فرموديد، مورد استناد و استنساخ(۲۷) آن بانوی دانشجو قرارگرفت و خوشبختانه موفق بهاخذِ درجه دكترا P.H.D از دانشگاه مزبور گرديد و در مقدمه آن تِز كه نسخهای از آن را دارم ذكرِ نام و يادی نيز از صاحبِ اين قلم شده است.» (ص۱۴۴، خ۲۲) / خواننده يك لحظه شك میكند كه نكند همين كتاب، تِزِ دكترای آن بنده خدا باشد؟
حاصل نيم قرن تلاش اين است؟
«تحقيق خودم برآمده از زير و بالاكردنِ انبوه منابعی است كه در كتابها، نشريات و جنگها بهنظرم رسيد، و نيز حاصل حداقل نيم قرن آمد و شد هر چند كمرنگ در بخش فرهنگ معاصر، خاصه شعر اين روزگار است.» (ص۱۹۴، ۵)
منابع و مأخذ
الحق كه آقای صدرا ذوالرياستين، در ذكر منابع و مأخذ سنگِ تمام گذاشتهاند و با دقتِ خاصی تمامی منابعِ استفاده شده را با ذكر مأخذ دقيق، اَعم از تاريخ، شمارهی نشريه، ماه و سال و روز و حتی صفحه و سطرِ آن با وسواس و دقتِ خاصی آوردهاند تا خوانندهای كه میخواهد اين قضايا را پيگيری نمايد و يا از كم و كيفِ بيشتری آگاهی يابد، دچار مشكل نشود. و بهراحتی بدان دسترسی يابد. مثلاً كافی است كه شما بخواهيد از مجلههای آينده، سخن، يغما، راه هنر، فردوسی، تهران مصور، كيهان فرهنگی و… به يك مطلب مراجعه كنيد، ديگر لازم نيست يك دورهی ده، بيست، سی سالهی مجله را صفحه به صفحه ورق بزنيد، كافی است تا به منابع و مأخذی كه آقای صدرا ذوالرياستين، زحمت كشيدهاند و با وسواسِ خاصی متنِ موردِ نظر را ارجاع دادهاند، مراجعه كنيد و در طرفهالعينی به آن دسترسی يابيد.
استهبان، ۱۴ تيرماه ۱۳۸۶
******************
۱ – روزنامهی نيمنگاه، سالِ نهم، شماره ۲۷۸۷، سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۸۶، صفحهی ۹ (بر بال كتاب)، نوشتهی صدرا ذوالرياستينِ شيرازی
۲ – صفحهی ۶۵ كتاب، از خطِ ۱ تا خط ۶
۳ – روزنامهی نيمنگاه، سالِ نهم، شماره ۲۷۸۷، سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۸۶، صفحهی ۹ (بر بال كتاب)، نوشتهی صدرا ذوالرياستينِ شيرازی
۴ – روزنامهی نيمنگاه، سالِ نهم، شماره ۲۷۸۷، سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۸۶، صفحهی ۹ (بر بال كتاب)، نوشتهی صدرا ذوالرياستينِ شيرازی
۵ – آقای صدرا ذوالرياستين، پارسی را پاس میدارند.
۶ – توضيحِ داخل پرانتز از آقای صدرا ذوالرياستين است.
۷ – آقای صدرا ذوالرياستين، پارسی را پاس میدارند.
۸ – البته اين سه خط، آقای صدرا ذوالرياستين، از آقای دكتر مهدی پرهام بهوام گرفتهاند.
۹ – البته اين سه خط، آقای صدرا ذوالرياستين، از آقای دكتر محمود عنايت بهوام گرفتهاند. در ضمن میافزايند كه: بنده از بسياری اشعارِ نيما چيزی نمیفهمم.
۱۰ – ادغامِ عنوان و مأخذ در يك جا، از خودِ حضرتِ صدرا ذوالرياستين است.
۱۱ – موسيقیِ شعر، دكتر محمدرضا شفيعیِ كَدكَنی، انتشاراتِ آگاه، چاپ ششم، ۱۳۷۹، صفحهی بيست و هشت.
۱۲ – طلا در مس (در شعر و شاعری)، رضا براهنی، جلد دوم، تهران، چاپ اول، ۱۳۷۱، ص ۸۲۹
۱۳ – طلا در مس (در شعر و شاعری)، رضا براهنی، جلد دوم، تهران، چاپ اول، ۱۳۷۱، ص ۸۳۴ و ۸۳۵
۱۴ – دربارهی هنر و ادبيات، ديدگاههای تازه احمد شاملو، بهكوششِ ناصر حريری، نشر آويشن، بابل، چاپ سوم، ۱۳۷۲، صص ۱۲۵ و ۱۲۶
۱۵ – قطعهی ملعون از فريدونِ تولّلی، چاپ شده در ماهنامهی سخن، شمارهی دی ماه ۱۳۳۲: سالِ كودتا (!) سر پيچ يكی از بزرگترين وقايع قرنِ اخير.
۱۶ – تاريخِ تحليلیِ شعرِ نو، شمسِ لنگرودی، جلدِ نخست، نشرِ مركز، تهران، چاپ اول، ۱۳۷۰، صص ۳۱۱ تا ۳۱۷
۱۷ – يادداشتهای روزانه نيما، بهاهتمام عبدالرضا رضايینيا، انتشارات سوره مِهر (وابسته به حوزه هنری)، چاپ دوم، ۱۳۸۸
۱۸ – گفت و گو با شاعران معاصر، گيردهاردی تيكو، علیرضا انوشيروانی، انتشارات آرشام، چاپ يكم، ۱۳۹۰، صفحه ۵۰
۱۹ – اين گونه اشعار، از نخستين شعرهايی بود كه در سالهای پس از شهريورِ بيست، موجی از جريانِ عظيمی شد كه بعدها، همراه با جريانِ راستينِ شعرِ امروز، بهراه افتاد، و حتی سالها، شعرِ ارجمندِ «نيما» را از درخشش بازداشت، اما خوشبختانه چندان بهطول نينجاميد، تا آنجا كه امروز جويباری زمزمهگر بيش نيست. (شعر و شاعران، محمد حقوقی، انتشاراتِ نگاه، چاپ اول، ۱۳۶۸، ص ۲۴)
۲۰ – رئاليسم و ضدِ رئاليسم در ادبيات، دكتر ميترا (دكتر سيروس پرهام)، انتشاراتِ نيل، چاپِ پنجم، ۱۳۵۳، صص ۹۶ و ۹۷
۲۱ – آقای صدرا ذوالرياستين، پارسی را پاس میدارند!
۲۲ – آقای صدرا ذوالرياستين، پارسی را پاس میدارند!
۲۳ – متأسفانه آقای صدرا ذوالرياستين برای گفتهی آقای پرويزِ خائفی هم مأخذی ذكر نكردهاند و در عنوان چنين آوردهاند: «پرويز خائفی: (همان)». و اين نه در پانويس آمده؛ بلكه بهجایِ عنوانِ مطلب نشسته است. و «همان» مشخص نيست كه به كدام مرجع برمی گردد. اگر به «صادق همايونی: (آينده، شماره ۱۲ ۱۱، سال يازدهم)» كه در چند بند بالاتر آمده است ارجاع میدهند كه باز خودِ همين مأخذ ناقص است. زيرا «سالِ دوازدهم» در چه ماه و سالِ خورشيدی واقع شده است تا خواننده بتواند آغازِ پنجاه سال ماقبلِ گفتهی آقای خائفی را تشخيص دهد.
۲۴ – فصلنامهی تخصصیِ شعر گوهران، ويژهی نيمايوشيج، جلدِ اول، شماره سيزدهم و چهاردهم، پاييز و زمستانِ ۸۵، صص ۲۲۰ و ۲۲۱
۲۵ – كاربرد بيش از اندازه از واژهی «حضرت» بهمنظورِ خوشايندِ آقای صدرا ذوالرياستين است.
۲۶ – آقای صدرا ذوالرياستين، پارسی را پاس میدارند.
۲۷ – آقای صدرا ذوالرياستين، پارسی را پاس میدارند.