خانه / نقد ها / نگاهی به «کتاب قو»

نگاهی به «کتاب قو»

نقدی از: محمدرضا آل‌ابراهیم

نویسنده: عبدالرضا لطف‌الهی

چاپ: دوم، ۱۳۹۸

انتشارات: پرتو رخشید، شیراز

تعداد صفحه: ۴۸۰

قیمت: ۸۰۰۰۰ تومان

ghoo-photo_2020-08-20_19-15-01.jpg (852×1280)


عنوان کتاب برگرفته از شعر «قو» سروده‌ی دکتر حمیدی شیرازی است. در صفحه‌ی ۲۶۵ آمده است:

«- مادرم یک یخدون قدیمی داره. هر چه خاطره و یادداشت دارم و همش کاملاً شخصی و واسه دل خودمه تو اون چمدانه، …

– قایم‌شون کردی؟ مثل خاطره‌های ماهرخ! مادرش می‌گفت.

– قایم‌شون کردم درسته، یک روزی همه را مرتب می‌کنم و سر و سامانشان می‌دم، یک رمان خوب ازش در میاد، یک داستان بلند عاشقانه!

– خوش به حالت هم خوب حرف می‌زنی هم می‌تونی بنویسی. موضوع داستانت چیه!

– قصه قو هست.

– قو؟!

– درسته هر وقت دکتر حمیدی میاد شیراز می‌رم سراغش، یک غزل داره به همین اسم، با دست خودش نوشته امضاء کرده بهم داده، خیلی جاها چاپ شده..» (ص ۲۶۵ و ۲۶۶)

و اما شعر «قو» سروده‌ی دکتر حمیدی شیرازی:

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد

فریبنده زاد و فریبا بمیرد

شب مرگ تنها نشیند به موجی

رود گوشه‌ای دور و تنها بمیرد

در آن گوشه چندان غزل خوانَد آن شب

که خود در میان غزل‌ها بمیرد

گروهی بر آنند کاین مرغ شیدا

کجا عاشقی کرد آن‌جا بمیرد

شبِ مرگ از بیم، آن‌جا شتابد

که از مرگ غافل شود تا بمیرد

من این نکته گیرم که باور نکردم

ندیدم که قویی به صحرا بمیرد

چو روزی ز آغوشِ دریا برآمد

شبی هم در آغوشِ دریا بمیرد

تو دریای من بودی، آغوش وا کن

که می‌خواهد این قوی زیبا بمیرد

رمان و حوادث آن مربوط به دوران پیش از انقلاب است. این را می‌توانیم از اسامی اشخاص مشهورِ آن زمان پی برد.

رمانِ قو سرگذشت سه شخصیت اصلی داستان یعنی منوچهر، سیامک و امین است. امین ۲۸ ساله است و با آن دو دوستش هم تقریباً  هم‌سن هستند. این سه دوست با هم صاحبِ یک شرکت مهندسی در شیراز هستند که در یک تصمیم سه سفره قصدِ مسافرت به شمال ایران و دریای مازندران را دارند. رمان بر پایه‌ی روایتِ اول شخص مفرد و از زبان امین پیش می‌رود. البته هر کدام از شخصیت‌ها جایگاه ویژه‌ی خود را دارند.

حرکت را با ماشینِ خودشان از شیراز آغاز می‌کنند. نرسیده به پاسارگاد به یک لندرووری می‌رسند که به‌علتِ خرابی در حاشیه جاده توقف کرده است. این سه نفر برای کمک به سرنشینان لندروور می‌ایستند. ماجراهای رمان از همین نقطه آغاز می‌شود. حاجی کهزاد صاحب لندروور است. لندروور را با ماشین خودشان بُکسل می‌کنند و به نزدیک پاسگاه می‌برند تا در جای امنی باشد و بتوانند فردا مکانیکی را بیاورند و تعمیرش کند. در لندروور هم یک زن و یک دختر نشسته بودند که نام دختر ماهرخ بود. دو سه روز مهمان حاج کوه‌زاد صاحب لندروور که از ایلات عشایر کوچ‌رو هستند می‌شوند و دیگر از رفتن به گیلان یا مازندران منصرف شده و به شیراز برمی‌گردند.

امین اگر چه با فریبا دختر خاله‌اش قرار بود ازدواج کند ولی مِهرِ ماهرخ او را تا انتهای رمان رها نمی‌کند.

منوچهر و سیامک دارای همسرند. مهری همسرِ سیامک است و شهناز همسر منوچهر. و این امین است که مجرد باقی مانده است. امین گرچه بعدها با مریم ازدواج می‌کند و صاحب فرزندی به‌نام امیرحسین می‌شوند ولی همچنان تا پایان رمان از فکر ماهرخ رها نمی‌شود. ماهرخ هم در عرضی این چهارسالی که رمان به خود اختصاص داده است، ازدواج نمی‌کند به امید امین، ولی امین زمانی متوجه می‌شود که دیگر صاحب زن و بچه است.  

بسیاری از شخصیت‌های رمان مذهبی‌اند و نماز و دعا و زیارت‌شان پابرجاست. رمان تلفیقی از عشق و عاشقی و پای‌بندی به مسائل مذهبی و عرفانی و معنویت است.

رمان از حالتِ تعلیقِ منسجمی برخوردار است و نویسنده با تسلط والایی حوادث و رخدادهای آن را به تصویر کشیده است.

کتاب «قو» که سرشار از احساسات، افکار مذهبی، روابط اجتماعی و تصویرگر زندگی روزمره‌ی ما انسان‌هاست، در مورد روابط عاشقانه، در عینِ خلوص نیت و صداقتِ سرشار از انسانیت، می‌توانیم رابطه‌ی عاشقانه‌ی امین و ماهرخ را به «لیلی و مجنون» نظامی تشبیه کنیم که آن‌هم تا آخر عمر به وصال نرسیدند گرچه در تب و تاب عاشقی می‌سوختند. و این یکی از زیباترین روابط عرفانی عاشقانه است که انسان‌های الگومانند از خود گذرانده‌اند تا به‌ما بفهمانند که عاشقی این نیست که امروزه با یک پیامک همه چیز به سرانجام برسد.

از آن‌جایی که بیشترِ حوادث در شیراز و مناطق استان فارس روی می‌دهد برای ما که استان فارسی هستیم ملموس‌تر است و جای به جای آن‌ها را در خاطره داریم.

هنوز به میانه‌ی کتاب نرسیده‌ایم که شخصیتی ظاهر می‌شود به نام عبدالرضا. ایشان نقش مهمی در رمان از خود بر جای می‌گذارد. خواننده‌ی کتاب بارها از خود می پرسید آیا این عبدالرضا همان عبدالرضای نویسنده‌ی کتاب نیست؟ هر چه بیش‌تر پیش می‌رویم این تصوّر ما پُررنگ‌تر می‌گردد تا جایی که به یقین می‌رسیم.

احتمال دیگری که ذهن را به خود مشغول می‌کند این که اگر چه امین و عبدالرضا دو شخصیت اصلی و متفاوت رمان هستند ولی آیا نمی‌توانند هر کدام نمادِ یک شخصیت باشند اما از دو بُعد جداگانه؟

چرا این سئوال در ذهن بنده شکل گرفت؟ چندین سال پیش کتاب «روزگار سپری شده‌ی مردم سالخورده» را که می‌خواندم، نامِ دو شخصیت، دائم در صحنه حضور داشتند. «سامون صنوبر نان برگ گل» و «سام بدخشِ کلخچانی». پس از سه بار خواندن فهمیدم که آقای دولت‌آبادی خودشان را در وجودِ این دو شخصیت جای داده‌اند. هم‌چنان در فکر بودم تا زمانی که ایشان به شیراز آمدند و در سالن حافظ اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی شیراز همراه با زنده‌یاد منوچهر آتشی و .. سخنرانی داشتند. از ایشان خواهش کردیم که اگر امکان دارد نیم ساعتی از وقت‌شان را برای ما هنرجویان انجمن داستان‌نویسی که به خاطر ایشان از استهبان به شیراز آمده‌ایم در اختیارمان بگذارند که خوشبختانه پذیرفتند و سوالاتی مطرح گردید. یکی از پرسش‌های بنده هم در مورد همان دو شخصیت اصلی رمان «روزگار سپری شده‌ی مردم سالخورده» که هر دو یکی هستند و کسی جز خودِ شما نیستند. پرسیدند: چند بار خوانده‌ای تا به این نتیجه رسیده‌ای؟ گفتم: سه بار.

سرشان را به نشانه تایید پایین آوردند و گفتند: بله! بله! آفرین.

البته یکی از تفاوت‌های رمان «روزگار سپری شده‌ی مردم سالخورده» با رمان «قو» در انتخاب مکتب‌های ادبی است که هر دو نویسنده، خود انتخاب کرده‌اند. رمان «روزگار سپری شده‌ی مردم سالخورده» از مکتبِ سوررئالیسم پیروی می‌کند و رمان آقای لطف‌الهی از مکتب رئالیسم اجتماعی.

دهه‌ی چهل

از برخی صحنه‌های رمان به زمان وقوع رخدادها پی می‌بریم. فرضاً در دهه‌ی چهل کرایه‌ی تاکسی در شیراز برای یک نفر ۵ ریال بود و برای دو نفر ۷ ریال. حال از این دو خط کتاب به خوبی مشهود است: «دیگه اخلاقش آمده بود دستم، باز هم رنگ به رنگ شد، فهمیدم هفت ریال هم کرایه تاکسی برای دو نفرمان ندارد. بس که تعارفی بود.» (ص ۲۲۹)

شعر شاعران و خوانندگان و دوبیتی‌های محلی

در چند جای کتاب اشعاری از شاعران بزرگ و دوبیتی‌های محلی و هم‌چنین اشعار خوانندگان سرشناس و مشهور زینت‌بخش کتاب شده است. از جمله:

«رفتیم نزدیک درِ ورودی کلوپ، نزدیک میز پینگ پنگ، نشاندم روی صندلی کنار دستگاه پخش موزیک، یک پنج ریالی انداخت تو دستگاه گفت: «گوش کن تو را می‌‌بره پیش ماهرخ، منو نزدیکای نیلوفر.»

صدای خواننتده [مرضیه] بلند شد:

به زمانی که محبت شده ‌هم‌چون افسانه

به دیاری که نیابی خبری از جانانه

دل رسوا دگر از من تو چه خواهی، دیوانه، دیوانه

تا تو همدم شب‌های منی

شب‌ها شاهد تب‌های منی

همچون آتشی شعله می‌کشی

شمع هر انجمنی

ای دل ز تو ما را چه نصیبی بود

گشتم ز تو رسوا چه فریبی بود

آن‌قدر حُزن تو صدای خواننده بود که شانه‌هام می‌لرزید، سر بالا کردم، دیدم عبدالرضا رفته صورتش را شسته و برگشته، می‌خندید.

پسر عجیبی بود، شب جمعه تو شاهچراغ. شمع و نیت و پُر از آه، حالا این‌جا جلو آن همه آدم گنده، قمارباز و حرفه‌ای، معجون خوشمزه‌ای بود!» (ص ۲۵۰)

«کولر ماشین را خاموش کرد. شیشه‌ها را داد پایین، چشم‌هایم گرم شد، صدای قشنگش را می‌شنیدم و نمی‌شنیدم!

«به جست و جوی تو

بر درگاهِ کوه می‌گریم

در آستانه‌ی دریا و علف

….

و ما هم‌چنان دوره می‌کنیم

شب را و روز را

هنوز را» (ص ۲۷۶)

[شعر شاملو در خاموشی فروغ]

غزلی از حافظ

«فیض‌الله پرسید تو دلت چه می‌گذره جوون، نگاهت میگه: زهرِ هجری چشیده‌ام که مپرس»

در کتاب «قو» با آوردنِ این مصرع از شعر حافظ، دریغم آمد که این غزل سرشار از معنویت، رنج و عذاب، هجر و فراق، عشق و غربت و …. در این‌جا آوره نشود. دکتر رضا براهنی این را یکی از بهترین غزل‌های حافظ می‌داند:

درد عشقی کشیده‌ام که مپرس

زهر هجری چشیده‌ام که مپرس

گشته‌ام در جهان و آخر کار

دلبری برگزیده‌ام که مپرس

آن چنان در هوای خاک درش

می‌رود آب دیده‌ام که مپرس

من به گوش خود از دهانش دوش

سخنانی شنیده‌ام که مپرس

سوی من لب چه می‌گزی که مگوی

لب لعلی گزیده‌ام که مپرس

بی تو در کلبه گدایی خویش

رنج‌هایی کشیده‌ام که مپرس

همچو حافظ غریب در ره عشق

به مقامی رسیده‌ام که مپرس

عشق سنگین است

عبدالرضا حرف‌های پیرمرد را برای ما یک در میان ترجمه کرد: «می‌گوید برگردید خونه‌تون، عشق سنگین است، نمی‌توانی رو شانه‌ات بگذاری و تو کوه و بیابون دنبالش بگردی. می‌گوید عشق، زخم است باید روی تنت بماند، دنبال مرحم نباش. می‌گوید هنوز اندازه عشقت آواره نشدی، تو مجنون نمی‌شی برگرد خونه‌ات.» (ص ۲۷۳)

قو، کجا عاشقی کرد آن‌جا بمیرد

«- دیگه نمیشه، فایده نداره، [عبدالرضا] حرف که می‌زند رو حرفش می‌مونه، به رفیقش گفته خردادماه امسال قو میشه!

– قو؟

– آره قو، کجا عاشقی کرد آن‌جا بمیرد، می‌خواد از شاخه‌ی توت جلو دبستانم خودش رو با طناب خفه کنه.» (ص ۳۷۴)

«گفتم: خُب حالا خوبی رفیقِ خوبِ خاطره‌هام.

– نگو امین، (خُب!)

– تو گرمی، گرم مثل نَفَس، دم و بازدم به اختیارم نیست، یخ می‌زنم، خفه می‌شم بی یادِ تو!

– به خدا داری آزارم می‌دی، نگو امین جان، خواهش می‌کنم.

فریبا صاف تو چشمام نگاه کرد. گفتم هنوز پر از شبگردهای بی تو هستم.

فریبا گفت یا امام رضا کمکم کن!

چادرش را کشید روی صورتش، سرش را گذاشت رو زانوهاش گریه کرد.

گفتم گریه نکن رفیقِ دلتنگی‌ها، همسفرِ دریاها، گریه نکن، بگذار به چشمانت نگاه کنم تا بزرگ نشم، بگذار دوباره برگردم دبیرستان نمازی، عصرها بیام دنبالت تا سر کوچه باغشاه می‌رسانمت، بعد با نگاهت برمی‌گردم خانه.

گفت قسمت من از تقدیر همین بود امین؟!» (ص ۴۵۸)

فریبا گفت: «عشق خیلی دلگیر است امین، اینو می‌دونستی، عشق رنج است، سنگین است، تحمل می‌خواد، اصلاً به نظر من عشق پیدا نیست، مثل هق‌هق پنهانی است، مثل سکسکه‌ی یواشِ بعدِ گریه است، نمیشه شنیدش، نمیشه دیدش.» (ص ۴۵۹)

«خوب که نگاه کردم، متوجه شدم چهار سال قبل لندروور حاج کهزاد چند متر پایین‌تر، آن طرف جاده کشیده بود تو شانه خاکی جاده…» (ص ۴۶۸)

«فریبا چند قدم جلوتر آمد، شانه به شانه ماهرخ ایستاد، لبخند زد، لبخندی که به هر سمت تماشا می‌بردم، می‌کشیدم یک جای دور، خیلی دورتر از این جاده‌ها، هر دو به شکل اغراق‌آمیزی زیبا بودند، مثلِ مرگ قو!» (ص ۴۷۹)

خوانش جواد بدیع‌زاده

«فریبا [در راه برگشت از قم] کاست را هل داد تو پخش [ماشین]!

شد خزان گلشن آشنایی

بازم آتش به جان زد جدایی

عمر من ای گل طی شد بهر تو

وز تو ندیدم جز بد عهدی و بی‌وفایی» (ص ۴۶۷)

با تو وفا کردم؛ تا به تنم جان بود

عشق و وفادارى؛ با تو چه دارد سود؟!

[خواننده: جواد بدیع زاده]

جملات و بندهای زیبا و سرشار از لطافت شاعرانه:

سیامک به حاجی کهزاد گفت: «گمانم هر چه به سمت شما نزدیک می‌شویم، طبیعت بکر و زیباتر می‌شود!»

دختر به پدر نگاه کرد، انگار پاسخ مثبت شنید، گفت: «سمتِ ما! کدام سمت است؟ هر سال بهار و پاییز را در منطقه‌ای تجربه می‌کنیم، همیشه‌ی  بهار چهار فصل را منتظریم، از آخرین برگ پاییزی که به شوق وصل دوباره به خود می‌لرزد تا عریانی درخت که دوباره جوانه می‌زند و فروردینی می‌شود انتظار می‌کشیم درست مثل خودِ درخت‌ها، حتماً دقت کرده‌اید درخت‌ها ایستاده می‌خوابند تا بیداری بهار و چه کنایت غریبی است حکایت درخت، گاهی در حضور تبر سینه ستبر می‌کند و سایه می‌گسترد بر سر تبر بدست، گاهی عروس زمستان می‌شود موسم برف، عروس صبر، انتظار، امیدوار و استوار پابرجا می‌ماند، سیل هم که بیاید مجبور است جلو عروس زانو بزند و برگردد و لابد دیده‌اید، شنیده‌اید فصل بهار درختان چگونه عبادتگاه پرندگان می‌شوند، برگ‌هایشان قنوت نسیم و پرنده است… در طوفان‌ها شاخ و برگ‌شان آشفته می‌شود اما… اما اگر لحظه جان سپردن‌شان هم رسیده باشد ایستاده جان می‌دهند تا حضور داشته باشند، تا قلم شوند و خاطره بنویسند، کاغذ شوند و…» (صص ۲۱ و ۲۲)

«بوی پودنک و عطر گل‌هایی که نمی‌شناختم نفسِ شب را سرشار کرده بود.» (ص ۵۰)

«صندلی پایه بلند دسته‌داری راس میدانگاه گذاشتند. حاج‌آقا رفت منبر. صدای گرم و گیرایی داشت. اول شب بود. نام امام حسین و حضرت ابوالفضل روی شانه‌های دشت و تپه‌ها طنین انداخت، بلندگوها آلمانی بودند، کیفیت صدا فوق‌العاده بود. موج در مزرعه گندم افتاده بود و ساقه‌ها سمت صدای آقا، خم و راست می‌شدند! آقا می‌گفت: «در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم»… زاده‌ی ماهروی فاطمه، پسر سجاده‌نشین  کوفه، خاک تو آبروی پیشانی ماست، … در میلاد تو هم به شادی اشک می‌ریزیم تا آتش دوزخ‌مان را بخشکاند. میلاد تو داغ‌ترین داغ عالم است… ام‌البنین مادر قهرمانِ آرزوهای قبیله عرب شد. وفا، داستانی شد که با دست‌های عباس نوشته شد. برادر ما عباس است… امام سجاد به صبوری رسمیت بخشید، صبر را غلام خودش کرد… ما ایرانیان امام حسین را دوست داریم که از جمله تاج عزّت بر سر دختر پادشاه ایرانی گذاشت…» (ص ۷۰ و ۷۱)

نزدیک بوته نشست کفِ دستِ زبرِ تَرَک خورده‌اش را روی بوته کشید و گفت: «مظلوم و یتیم است، هیچ گل و خاری نیست. تنها میاد، تنها میره، نه منتظر بارون می‌مونه، نه منتِ آفتاب می‌کشه، از لای سنگم که شده میاد بیرون، دو سه روزی می‌مونه می‌بینه آبادی نیست خودش را پَرپَر می‌کنه، تموم می‌شه.» (۱۲۴)

«آخر شب پشت ماشین عروس، ماشین‌ها بوق بوق راه انداختند، انگار با هر بوقی تکه‌ای از جانم تو خیابون‌ها فریاد می‌کشید، تکه تکه می‌شد و از من جدا می‌گشت.» (ص ۲۱۱)

«چارلی چاپلین می‌گوید در سال اول ازدواج به قدری همسرم را دوست داشتم که وقتی نگاهش می‌کردم دلم می‌خواست بخورمش! در سال دوم دائم به خودم می‌گفتم کاش همون سال اول خورده بودمش!» (ص ۲۱۹)

«به عبدالرضا گفتم هر جا که بگویی خوابیده بودم غیر از تو مسجد.

عبدالرضا گفت اتفاقاً من زیاد خوابیدم. شب‌هایی که دیر می‌رفتم خونه،؛ آقام کتکم می‌زد، خادم یک مسجد دوستم بود، می‌رفتم تو مسجد می‌خوابیدم.

گفتم: تو با این سن کم‌ات همه جور رفیق داری، همه جا می‌ری، میای، کلوپ، بولینگ، قمار، شمع، مسجد، شاهچراغ، میشه به من بگی کی هستی؟

– من تو کوچه و خیابون‌ها بزرگ شدم، تو همه زندگیم هر چه یادم میاد دو نفر دلواپس من بودند، مادرم و خواهرم!» (۲۷۷)

«امین: یعنی شما به جبر اعتقاد ندارید.

حشمت‌الله: آدم‌های ناموفق به جبر پناه می‌برند برای این که خودشون رو تبرئه کنند، هیچ آدم موفقی هم خریدار جبر نیست چون اثر خودش را زیر سؤال می‌برد.

– اگه بگم متوجه نمی‌شم، ناراحت نمی‌شوید!

– نه نمی‌شم، امام صادق می‌فرماید نه جبر مطلق، نه اختیار مطلق، بین این دوتاست.

– حاج آقا هم من و هم عبدالرضا عاشقیم و می‌دونیم به مرادمون نمی‌رسیم، تقصیر کیه؟» (ص ۳۲۰)

***

تشابه و نزدیکی نام محترم نویسنده با سر منشا یک بیت از غزلیات حافظ:

«سیامک کنارش نشست که: به به آقا عبدالرضا

لطف الهی بکند کار خویش

مژده‌ی رحمت برساند سروش» [حافظ]

عبدالرضا به فریبا گفت: «خانم دکتر! «دیل کارنگی» جمله عمیقی داره، میگه دو زندانی از پشتِ میله‌های زندان بیرون را نگاه می‌کردند، یکی گِل و لای می‌دید و دیگری ستارگان را. نیلوفر همیشه تو گِل و لای دنبال من می‌گشت، هیچ وقت به آسمان نگاه نکرد.» (ص ۳۳۸)

***

سیامک گفت: «چند شب پیش عبدالرضا با پیشانی زخمی آمد در خونه ما، نوشته‌هاش را به من سپرد و گفت: «امانته یا بسوزانش یا سر و سامانش بده» و رفت!

کلوپ، بولینگ، مسجد، شاهچراغ، خیابان شهنتاز خونه علیرضا، هر چه گشتیم، هیچ کسی خبری از عبدالرضا نداشت.

سیامک گفت: «عجب نثر شیرینی داره، اسمش را گذاشته «قو» (ص ۳۴۳)

***

«عبدالرضا خورشید بود در ظلمات روحم، شمس بود، من نتونستم «دولت پاینده» بشم.» (ص ۳۴۶)

***

«می‌دانستم شیرازِ نازک خیال و پُر راز و کرشمه شهری نیست که زیر پوست لطیف و نازپرورده خود در دهه اول محرم قرار و آرام گیرد. به جنب و جوش می‌افتاد. مردم شیراز قبل از دهه، غبار از پیراهن‌های مشکی می‌گرفتند و هزار نغمه کربلایی از چاک گریبا‌شان آواز می‌شد. هوای فضیلت‌ها را تازه می‌کردند و بیشتر از همیشه اهل «حال» می‌شدند. به این پشتگرمی وقتی بساط چای حسینیه ایستادم، اول دستم لرزید، انگار بابا نگاهم می‌کرد: «مواظب باش»

سیامک گفت: «بگو بسم‌الله الرحمن الرحیم. لاحول ولا قوه الا بالله.» (ص ۳۴۸)

«فریبا نگاه خسته و دور و درازی به من کرد: نگاه ماهرخ، چشم طاووس، لب نسرین!

– به خدا همش در تو بود، منِ احمق نمی‌دیدم خاک بر سرم!» (ص ۳۵۳)

همان شبی که واعظ می‌گفت: «امام نشان داد برای اصلاح جامعه همه مسئولیم، زندگی با سلطه ظالمین و مستبدان ننگ است، اگر طالب حقیقت هستید، از خودتان «شروع» کنید. اول باید به خودمان شخصیت ببخشم، چارلز دیکنز نویسنده معروف انگلیسی می‌گوید: اگر منظور امام حسین (ع) جنگ در راه خواسته‌های دنیایی بود، من نمی‌فهمم چرا خواهران و زنان و اطفالش به همراه او بودند؟ پس عقل چنین حکم می‌کند که او تنها به خاطر اسلام فداکاری خود را انجام داد.» (ص ۳۵۴)

«عبدالرضا میز را حساب کرد، شاید خودخواهی باشه، اما هر وقت عبدالرضا را دیدم یاد حاتم طایی و چوپان افتادم! گفت دیگه سیگار نمی‌کشم، تو هم کم بکش و یواش یواش بگذار کنار، حیف تو، خیلی حیفی! وجود داری رفیق، هستی، دیده می‌شی.» (ص ۳۹۴)

«هوای دلچسبی بود. خیابان شاهرضا را رفتیم بالا، عبدالرضا گفت: «یه کمی از خودت فاصله بگیر، یعنی از گذشته، وقتی زیاد به گذشته وابسته می‌شی، آینده را گم می‌کنی، آدم‌ها هیچ‌وقت یک جا نمی‌مانند، حتی اگر تا آخر عمرشون تو غار زندگی کرده باشند، دارند می‌روند و خودشون خبر ندارند.» (ص ۳۹۴)

«پرسیدم بالاخره با ماهرخ چیکار کنم؟

گفت: «تو به روح و ماهیت ماهرخ رسیده‌ای، جسمش را از نگاهت بیرون کن، او تو را ساخت، شاید تا حالا شوهر کرده باشد.» (ص ۴۰۵)

«وقتی طیاره از روی باند فرودگاه بلند شد، زانو زدم، نسرین هم پرید تا به دریاچه قوهای عاشق بپیوندد!» (ص ۴۰۶)

«اسمش مهتاب بود، خانواده مذهبی و اسم مهتاب!؟ آن هم مهتاب سبزه‌رو، خنده‌رو! همه سفید بودند مثل برف، غیر از مهتاب.» (ص ۴۱۲)

«فریبا و دکتر و طاووس برگشتند. رفتیم دیدارشان. من همان مجسمه یخی بودم که با هر «آه» ناگهانی فریبا قطره قطره آب می‌شدم و از چشم‌های طاووس می‌چکیدم. دکتر جمشید تکیده، لاغر و رنگ پریده تبسم می‌کرد، چیزی از فریبا نمانده بود، نه می‌خندید، نه گریه می‌کرد، نه غمگین بود و نه مرا می‌دید! بی‌تفاوت بود، روح سرگردانی شده بود، گاهی تا وسط حیاط ما می‌آمد به حوض و درخت نارنج نگاه می‌کرد و بی خداحافظی برمی‌گشت.

به ندرت با مریم اختلاط می‌کردم، همیشه بی‌حوصله بودم، او هم احتیاط می‌کرد از [که] حوصله‌ام سر نرود، گاهی صبح‌ها که قلقل سماور بلند می‌شد آهسته می‌گفت: «نگذار خورشید بیدارت کند، همه روزت خاکستری می‌شود، سر سجاده قامت ببند تا خورشید به پاهات بیفته.» (ص ۴۱۷)

«غروب، قطره قطره از چشمام چکید، دوباره شب شدم!» (ص ۴۲۶)

«من عشق را نمی‌شناختم، در معرض عشق عجله کردم، عاشقی را شناخته بودم اما مواظب عشق نبودم، این روزها می‌دیدم فریبا مثل پرنده‌ای گرفتار در اتاق دربسته‌ای به هر سمت می‌رفت و بری‌گشت به دنبال روزنه‌ای برای فرار!

حالا من مانده بودم با همسری حامله، فریبا در آستانه‌ی بیوه‌گی، طاووس بخت برگشته، نسرین امیدوار و ماهرخ گمشده. هر چه حساب می‌کردم می‌رسیدم به تاوان» (ص ۴۲۹)

«این سیگار لعنتی وسطِ لبِ آدم هر چه کوتاه‌تر میشه، اندوه آدم بلندتر میشه.» (ص ۴۳۲)

«ماهرخ تو همه‌ی وجودم ریشه دوانده مثل یک سرطان خوش‌خیم!» (ص ۴۳۶)

«فریبا، حالا همه‌ی خودش را آورده بود، موجِ اندامش، می‌لرزاندم، غرقِ عرق و تماشا بودم، چشم‌های خمارشکن و موهای پرچین و شکنش را دیگر «تاب مستوری» نبود، با قبای آبی اطلسی آمده بود ولی «حالا چرا؟» نشست، دست زیر بالشم گذاشت، پله‌پله از تاب و شکن موهاش نگاهم به سقف اتاق رسید، انعکاس آب و نور در سقف، موج دریا بود و مرگ قو!» (ص ۴۴۷)

«فریبا بالای سرم ایستاد، چشم‌هایش را روی هم گذاشت، بسم‌الله گفت و آمپول را در پایم فرو کرد و رفت و من «من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود».» (ص ۴۴۸)

مریم گفت جلال آل‌احمد می‌گوید: هر وقت دلم خیلی می‌گیرد با خود می‌گویم خدایا کی عاشورا می‌شود از تهِ دل گریه کنم. با تعجب پرسیدم مگر تو کتاب‌های آْل‌احمد را خوانده‌ای. گفت: معلومه، عیبی داره؟ گفتم نه.» (ص ۴۵۰)

فریبا گفت: «من شکایتی ندارم، آدم هر چقدر بزرگ‌تر میشه، اشتباهات دیگران رو کوچک‌تر می‌بینه.» (ص ۴۶۰)

فریبا صورت مریم را بوسید: «میدونی که منظوری ندارم، میدونی که دوستت دارم چون پسر خانه‌ام [خاله‌ام] را داری، چون مثل یک فرشته پاکی، عاشق لالایی خوندنهات هستم، اگر پسر داشتم اسمش را می‌گذاشتم عبدالرضا، اگر دختر، مریم….» (ص ۴۶۳)

نویسنده در فصلِ اولِ بخش هشتم این مطالب با صداقت کتامل نوشته‌اند: «کاش این فصل دیده نمی‌شد، نوشته نمی‌شد! وقایع را همانطور که اتفاق افتاده بود نوشتم، حتی دوبارهخوانی نکردم، اصلاح نکردم، نخواستم اسیر نثر شوم! فقط علط‌های ماشین‌نویس را تا جایی که مقدور بود تصحیح کردم!

داستان من باید در مشهد یا قم تمام می‌شد، برای نگارش این چن سطر باقیمانه اذیت شدم….» (ص ۴۷۶)

یک باور عامیانه

«مادر گفت: مریم جون شب‌ها رو دست راست می‌خوابه، بچه‌تون پسر میشه، ولی عمه خانم خواب دیده، دنبال سوزن نخ می‌گرده یعنی دختره. خودِ مریم جونم خواب تفنگ دیده، بچه‌تون پسره!» (ص ۴۱۹)

نام شخصیت‌های رمان

 سیامک، منوچهر، امین، فریبا، ماهرخ، الله‌داد، شهربانو، امیرحسین، حاجی کهزاد، شیدا، منصورخان، سیدمرتضی، آمشدی تیمور آبدارچی شرکت، مرضیه، مادر، فاطمه‌نساء، کاکاخان، جیران، مهندس البرزی، مرضیه، حجت‌الله، طهماسب، کیکاوس، خانبازخان، قربون، طاووس، مهری، شهناز، دکتر اسکندری، دکتر جمشید، حسین رشتی، عبدالرضا، نیلوفر، نسرین، مهندس زمانی، ناهید، کیارش، فیض‌الله، نسرین، بهمن، حشمت‌الله، محمود، سیمین، مهندس نصرآبادی، آمشدی تیمور، آقای مهرانی، فخری خانم، فرزاد، مهتاب، مریم، پریوش خانم مادر نسرین، امیرحسین، تهمینه، فاطمه نساء

نام‌ مکان‌های آشنا در رمان

 شیراز، تخت جمشید، پاسارگاد، نجف اشرف، خرمشهر، خیابان وصال، کتل پیرزن، اردکان، شاهچراغ، خیابان باغشاه، قم‌آباد، خیابان خیام، پاساژ سینما مترو، سینما آریانا، بوشهر، کتل دختر، دشت ارژن، چنارشاهی‌جان، کازرون، بوشهر، تهرون، برازجان، کمارج، کنارتخته، شمال فارس، نزدیکای خسروشیرین، کفه‌ی آهوچر، فلکه فرودگاه، پارامونت، کافه ارجمند، باغ ارم، میبد، دبیرستان دخترانه رضا شاه، سینما دَمِ کلی، دخمه انوری، سر جوب خیرات، مسجد بردی، اصفهان، ده بید، باغ صاحبدیوان، دشت چنار، جاده فرودگاه، شهرک فضل‌آباد، سینما تخت جمشید، کوچه چپرخونه، دروازه اصفهان، بازار وکیل، مسجد حاج غنی، خیابان شاپور، دوگنبدان، سرِ کوچه سیدذوالفقار، آبادان، شوش، دزفول، جعفرآباد عُلیا، سمیرم، نجف اشرف، دبیرستان شهدخت، هتل کورش، چهارراه باغ‌ناری، باجگاه، کازبا، ماکسیم، دیسکوتیک آریانا، دروازه کازرون، قهوه‌خونه کرامت، بندرعباس، مسجد حاج رمضان، خیابون شهناز، دبیرستان ناظمیه، فلکه علم، گودعربان، کردستان، مغازه مادام گیلدا، تنگ ابوالحیات، مدرسه خان، فلکه اطلسی، ده‌بید، مشهد، جمکران، فتو ژاندارک، خیابان انوری، پنیر تبریز، شهرضا، آباده….

نام اماکن متبرکه و بزرگان دین

امام حسین، موسی بن جعفر، حضرت ابوالفضل، ام‌البنین، امام سجاد، شاهچراغ، امام رضا، حضرت علی، حُر، سید تاج غریب، کربلا، حجله قاسم، گهواره حضرت علی‌اصغر، مادر وهب، حضرت فاطمه معصومه، یا غریب‌الغربا، ام‌البنین امام سجاد….

نام اشخاص

آقای راشد، عارف، سوسن، آغاسی (شب کارون، چه گل بارون)، او هنری، آلن دولون (لقبی که منوچهر به دوستِ خوش‌تیپ‌اش امین داد)، ویگن (۹۳)، مناجات ذبیحی (۱۱۲)، راچ کاپور در فیلم سنگام، قشقایی، شاهنامه فردوسی، خسرو شیرین نظامی، لیلی و مجنون، فریدون توللی، حافظ، نادرشاه، بیک ایمانوردی، فردین، فروزان، آذر شیوا، همفری بوگارد، جولیانوجما، روح پرور، قاسم جبلّی، گوگوش، رسول پرویزی، دکتر فرزاد، ژان پل سارتر، خواجه عبدالله انصاری، آنتوان چخوف و کتاب باغ آلبالو، دیل کارنگی، ناصرالدین‌شاه، صابر رهبر، مهدی اخوان ثالث، نصرت رحمانی، کارو، سپانلو، صادق هدایت، جلال آل‌احمد،حاتم طایی، ادوار برون، پروین اعتصامی.

نام‌های آشنا مربوط به دوران شاه

اتوبوس گیتی‌نورد، ترانسپورت شمس‌العماره، صندلی ارج، مجله توفیق، حزب خران، رادیو آندریا، زنگ‌ها برای که به صدا می‌آیند (۹۲)، باغشاه، بیمارستان مرسلین، سریال‌های: «گالری وحشت»، «بالاتر از خطر»، «اختاپوس»، «خانه قمرخانم»، خانه به‌دوش (مراد برقی) و … بلیط بخت‌آزمایی، هرکول، جدال در نیم روز، تیغ ناست، تایر بی‌اف گودریچ، دختر شایسته، مجله زن روز، قرص کاشه کالمین، هتل اینتر کنتینانتال، بازارچه فیل، خیابان داریوش، فیلم خانه خدا، کلوپ داریوش، پاساژ سینما کاپری، رابرت ردفورد، گنج قارون، روزنامه پارس، دوچرخه هرکولس، مجلات روشنفکر، سپید و سیاه، فردوسی، ستاتره سینما، فلکه گل‌سرخ، شومن‌های ایتالیایی، دانشگاه سوربن، سوئد، بندرعباس، چلوکبابی تبریزی، خیابان نازی‌آباد، انگلیس، فرانسه، سینما کریستال لاله‌زار تهران، فیلم چرخ فلک، چهارراه استامبول، خیابان فردوسی، هتل هیلتون، تلفنخانه میدون توپخانه، سیگارهای (گرگان، شیراز، زرین)، مشیرفاطمی، فلکه ستاد، فروشگاه شهر و روستا، کنسولگری انگلیس، داروخانه خیام، فیلم اشک‌ها و لبخندها، مسجد خیرات، جنگ ویتنام، عکس مرموز جانسون و جان فورد، مجله جوانان تیتر داغ دادگاه محمود قربانی و گوگوش، باشگاه بدن‌سازی تاج، ماهی سیاه کوچولو، دکترهای هندی و پاکستانی، کلفَت‌های فیلیپینی، آشپزهای افغانی، خیابان زند، کافه علی‌بابا، بیمارستان حافظ، سپاه دانش، ساواک، خاوران، قم، شهرضا و ….

واژه‌هایی که به ظاهراً شبیه هم‌اند ولی معانی متفاوتی دارند:

«تو اتفاقاً باید مَحرم مُحّرم باشی.» (ص ۳۶)

گفت: «امین خان» ایمن شدم! (ص ۱۰۰)

«چند قطره آب لیمو و چند لقمه کوفته هلو و شوید لوبیا با مرغ بهم حال داد که بی‌حال شدم و خوابم گرفت.» (ص ۱۱۲)

«یوردمانده‌گی، درمانده‌گیه» (ص ۱۲۸)

«سعی می‌کرد مجابم کند، مستجابم نمی‌کرد.» (ص ۱۳۰)

«همه چیز را عکس می‌بیند و برعکس می‌کند!» (ص ۱۵۳)

«- میگم قیافه‌ات به آم‌های نمازخون نمی‌خونه، ولی می‌خونی.» (ص ۱۶۰)

«ظاهر خودت رو هم‌شکل اونایی که دوست دارند نساز که مجبور می‌شی هر روز به یک ساز روزگار برقصی!» (ص ۱۶۱)

«غروری پایمال شده بود، غروبی بی‌انجام بود.» (۱۷۷)

«برای اولین بار چهره منوچهر را مینوچهر دیدم!» (۲۳۹)

«نیشتک انداخت. یعنی شکلک درآورد.» (ص ۲۵۴)

«- درسته اسباب تشفی خاطر ما میشی.» (ص ۲۵۷)

«حمام امین‌جان با یک نقطه بی‌جا شده حمام امین‌خان.» (ص ۳۰۰)

«بابام همیشه می‌گفت هر وقت می‌خوای یک نفر رو خوب بشناسی یا همسفرش شو یا هم‌سفره‌اش!» (ص ۳۲۴)

«کار جهان و خلق جهان جمله در هم است» (ص ۳۵۳)

«ناشی هم که باشی پرسان پرسان پیدایش می‌کنی.» (ص ۳۶۲)

«اصلاً توجهی به بی‌توجه‌ای‌هایم نداشتم.» (ص ۳۶۷)

«بیابون که بهتر از خیابونه.» (ص ۳۷۰)

«همش جباریتت را به رخم کشیدی، فکر نمی‌کنی حالا نوبت رحمانیت رسیده باشد.» (ص ۳۸۶)

«فریبا را مه‌آلود می‌دیدم در هوای شرجی نوشهر و بوشهر.» (ص ۳۸۶)

«به‌قول پسر کوچک دایی «نعلت به خودم» لعنت به من…» (ص ۴۱۳)

«اصلاً بوی تلخ دوای درمان نمی‌داد، بی‌درمان و درمانده به‌نظر می‌آمد.» (ص ۴۲۶)

«اونا دام و دانه‌ها را بهتر می‌شناسند» (ص ۴۳۶)

جملاتی که نویسنده واژه‌های محلی در آن به کار گرفته‌اند:

مادر متعجب شد: «خدا توبه! این دو تا تازه زن اِسدَن، …» (ص ۱۷)

«سه تایی رفتند سمت اتاق کوچک تاریکی که روی تاقچه‌اش چراغ چملی سوسو می‌زد.» (ص ۱۷)

«اتوبوس دو سه بار بوق زد، هفت هشت نفر زن و مرد هولکی از نمازخونه آمدند بیرون سوار اتوبوس شدند.» (ص ۱۹)

«منوچهر گفت همین حالا هم هوا خیلی مَلَسه!» (ص ۲۱)

«الله‌داد تُنگِ دوغ و لیوان و پیاز و سبزی را گذاشت وسط سفره و عقب عقب رفت بیرون.» (ص ۲۹)

«از دَرزِ خیمه می‌دیدم ستاره‌ها درگذرند.» (ص ۳۱)

«منوچهر از صخره‌ای پایین آمد که برو بالا ببین چه خبره پر از جاشیر، آویشن، پودنک، تره کوهی، خارشتر،…» (ص ۳۴)

«مرتب از خیمه‌ها و چادرها صدای کل‌زدن‌های دنباله‌دار می‌آمد، خیمه‌ی اول می‌زد چادرِ بعدی جواب کل‌اش را می‌داد و هی دور می‌زد. نوبت به ترکه‌بازی رسید، ریتم ساز و نقاره تغییر کرد. بعضی‌ها روی لباس ارخالق پوشیده، شال به کمر بسته بودند و کلاه‌های ناصرخانی به سر داشتند.» (ص ۴۲)

«منم سری به کله‌ی مرغ و خروس‌ها می‌زنم.» (ص ۴۲)

مادر گفت: «می‌روم تو کله تخم‌های این سه چهار روزه را جمع کنم.» (ص ۴۴)

«پسین با سیامک و منوچهر سری به موتور برق زدیم.» (۴۶)

«ماهرخ بادیه شیر را گذاشت روی سکوی کنار در آغُل و نشست و گفت:» (ص ۵۳)

«یک شقه فولکس واگن که شیدا نشسته بود در هم تا شده بود، آن خدابیامرز در دَم جان سپرده بود.» (ص ۵۹)

«حاجی بخته‌ش کرده، یعنی شما می‌گید، اَخته!» (ص ۷۴)

مادر گفت: «حوصله کن کاکوی کاکام، صبر داشته باش. اول برادریت رو ثابت کن. هر کاری راهی داره…» (ص ۷۴)

«پرسیدم: آن‌جا که جمع شدند چه خبر است؟ گفت: شاباش است، هر که هدیه‌ی عروس و دامادها را می‌دهد شاباش سر می‌دهند.» (ص ۸۰)

«امیرحسین گفت به منصورخان بَرمی‌خوره!» (ص ۸۰)

«انگار آهوی زبون بسته طلسم شده بود، جُم نمی‌خورد از سرِ جاش.» (ص ۸۸)

«ماهرخ بیرون چادر دو زانو نشسته بود، تنباکوی خیس را در قدح خوب چلاند و آبش را گرفت.» (ص ۸۹)

«مادر نی‌پیچ قلیان را به سمت خودش کشید و گفت: «تو کاه دودش می‌کنی، چند پُک می‌زنم چاق که شد میدم بکش». » (ص ۸۹)

«ما با سنگ دو سه تا اجاق درست کردیم و مقداری خار و هیمه جمع کردیم.» (ص ۹۱)

«- پس این دقایق آخر از من رَم نکنید، رحم کنید.» (۹۷)

«دایی‌ات گفته اگر امسال دهنش بو زهرماری [مشروب] بده از خونه میندازمش بیرون.» (ص ۱۰۷)

«دو سه ساعت دیگه این جا خیلی سرد میشه، از هر طرف سُوم می‌باره.» (ص ۱۱۸)

«گفت: «هرچه یاد دارم کاکاخان جارم زدند، نمی‌دانم اهل کجا هستم؟» (۱۲۰)

گفت: «این نون‌ها رو تلیت کن تو شیر، قند هم بریز توش شیرین بشه، سینه‌ات را حال می‌یاره.» (۱۲۴)

«بلند شد بند تنبانش را کشید و گره زد، کلاه نمدی را روی سر جابجا کرد و رفت.» (۱۲۴)

کاکاخان گفت: «بارون تندتر هم میشه، ماشینت تو گِل و شُل می‌ماند.» (ص ۱۲۶)

گفت: «الوارهای محکمی داره، از داخل هم چفتش رو می‌اندازم، نترس!» (ص ۱۲۶)

«خیلی‌ها رفتند شهر سرخورده برگشتند، باید کاری می‌کردم، خیش بخودم بستم و زمین‌ها را شخم زدم.» (ص ۱۲۹)

«از این گُر می‌گیرم که جیران آبستن بود، بچه تو شکمش بود.» (ص ۱۳۰)

«زن‌های آبستن تو مسیر کوه و دشت بچه زیاد می‌ندازن، از سرما، از گرما، از بی‌رمقی، از فشارهایی که به  گُرده‌شون میاد…» (ص ۱۳۱)

«امروز به مردم مشتلق حموم را میدم!» (ص ۱۳۲)

مادر گفت: «باز نگیری بخوابی برای شام شوربا بار گذاشت با شلغم که بدت میاد ولی سینه‌ات رو حال می‌آره.» (ص ۱۳۴)

مادر گفت: «لِنگِ ظهره مگه کوه کندی! پاشو منوچهر دو سه بار زنگ زده.» (ص ۱۳۴)

«جُم بخورید.» (ص ۱۴۳)

«صبح زود نماز می‌خونم و راه می‌افتم. الهی شکر دیگه دهن به نجسی [مشروب] هم نمی‌زنم.» (ص ۱۶۳)

گفت: «تو کجا، این دختر کجا، این‌ها یک مُشت آدم بیچاره، گُشنه، دربه درن.» (ص ۱۶۷)

«امشب به شهر نمی‌رسی، شاید نصف شب برسی اونم اگر بارون نگیره و ماشینت تو گِل و شُل نچپه!» (ص ۱۶۸)

«فهمیده بود آدم ملنگ و به دردنخوری هستم.» (ص ۱۷۹)

گفت: «دائم‌السفر که نیستی، نمازت قصر [شکسته] است.» (ص ۱۸۱)

«گفتم سرما خورم، کمرم داره می‌پوکه، خسته‌ام.» (ص ۱۹۰)

«خاله به زور لیوان شربت را داد به مادر. انگار زهر هلاهل می‌خورد، نصفه شربت را گذاشت روی میز!» (ص ۲۱۸)

«سر جوب خیرات سوار کورس شدن.» (ص ۲۳۵)

«صورت خوشگلت که همه حسرتش رو می‌خوردند، شده انگار کماجدون منگ زده.» (۲۳۶)

«در حیاطی پر از مرغ و خروس و کبوتر، بز سفیدی به کنده درختی بسته بودند و نشخوار می‌کرد.» (ص ۲۶۱)

«- مادرم یک یخدون قدیمی داره» (ص ۲۶۵)

«مادر، تریشه‌ی پارچه‌ی بلندِ سفیدی زیرِ سوزنِ چرخِ خیاطی گذاشت.» (ص ۳۱۷)

«فریبا بلند شد و قلیان [را] برای عمه‌جان چاق کرد.» (ص ۳۱۷)

«نگذار رنگت بپره، نیلوفر توخالیه، فقط هارت و پورت می‌کنه.» (۳۲۹)

«بعضی روزها زنبه‌ی کاهگل می‌گذاشت رو سرش از نردبان می‌رفت بالا بده دستِ استاد بنا!» (ص ۳۳۵)

«این قوری شلغمی که کلی گنگوکاری شده بود، مربوط به دوره ناصرالدین‌شاه بود.» (ص ۳۵۲)

« قابل باشیم خذمت می‌رسیم.» (۳۷۰)

«بعدازظهر با طیاره برگشتم شیراز!» (ص ۳۷۸)

«دستمالِ ماهرخ را خیس کرده بود و خوب چلانده بود.» (ص ۳۸۶)

«مادر گفت: چند روز دیگه مراسم «لوله‌اندازون» دارند. اخلاقت را خوب کن، بعدشم «رختک» میارن تو هفت ماهگی.» (ص ۴۱۹)

«- امین تا گوشی دستمه این چولوس رو بنداز بیرون از شرکت.» (ص ۴۲۰)

«- از کی حرف می‌زنی؟ از این چاچول چشم عدسی هوسباز!» (ص ۴۲۰)

«شنفتم چی فرمایش دادین!» (ص ۴۲۱)

«گفتم دختر خاله بیا برویم زیر اون طاقچه، سه کنج دیوار بشینیم، می‌بینی چه سوک دنجی هست.» (ص ۴۵۷)

«صورت مریم سرخ شد و ساکت بود! می‌خواست امیرحسین را از فریبا بگیرد. فریبا چند حبه قند انداخت تو کپ مریم، چند تا هم در کپ من، گفت: «چای اگر با قند شیرین بشه خوشمزه‌تر از شکر میشه، اونم با پنیر تبریز، نوش جان کنید.» (ص ۴۶۳)

«به قم رسیدیم. صبح جمعه بود و حرم شلوغ، امیرحسین را بغل کردم تا فریبا و مریم زیارت کنند، بعد من بروم. مشغول خواندن شعر مزار پروین اعتصامی بودم:

این که خاک سیهش بالین است

اختر چرخ فلک پروین است…» (ص ۴۶۴)

شبی که سحر نداشت

«مثل شبی بارانی بود، شبی که سحر نداشت.» (۴۸) این جمله‌ی «شبی که سحر نداشت»، مرا به یاد عنوان رمان دو جلدی خانم عصمت مقتدری، نویسنده‌ی ارجمند و همشهری استهبانی بزرگوارمان انداخت.

پرسش

آیا علامت جمع «ها» فارسی بر کلماتِ جمع عربی جایز است؟ : «او اخلاق‌های خاص خودش را داره.» (ص ۳۷)

آیا واژه‌ی «تغیر» درست است یا «تغییر»؟ در این جمله: «گذشته را نمی‌شود تغیر داد.» (ص ۶۱) / در هر مجلسی نوع نبرد، تعداد کشته‌ها و منطقه تغیر می‌کرد.» (ص ۱۰۶)

آیا تنوین عربی بر واژه‌های فارسی می‌تواند اتصال یابد؟ «اولاً که خدا کریمه، دوماً خدا کشتی آن‌جا که خواهد بَرد.» (ص ۶۲).

گفتم: «اولاً خیلی بی‌جا کردی ما را پائیدی، دوماً این فضولی‌ها به تو نیامده سوماً حالا کجا کوچ کردند؟» (ص ۱۱۶).

«باید قول بدی اول تا برنگشتم پیراهن نارنجی و شلوار مشکی نپوشی، دوماً حق نداری به هیچ دختری نگاه کنی.» (ص ۴۰۶)

یک واژه‌ی محاوره‌ای در یک جمله‌ی ادبی: «هنوز برق نگاه ماهرخ در ذهنم روشن باقی مانده است، پیش‌تر از همه او سرحال اومده بود، الهی شکر!» (۶۴)

آیا شخم کردن درست‌تر است یا شخم زدن؟ «همه کاری براشون کردم، از دشت‌بانی بگیر تا چوپونی، از شخم کردن زمین‌ها تا درو و خرمن و ….» (۱۲۳)

افتادنِ یک «و» در این جمله: «بیست شش  [بیست و شش] ساله منتظرشم، روزی برمی‌گرده.» (ص ۱۲۷)

«ا» به جای «آ» = «دیگه از ان [آن] صبح تا حالا نمازم ترک نشده» (ص ۱۶۳)

کمبود «از» در این جمله: «نمی‌خواستم جلو مادر و فریبا خودم را ببازم. اما [از] درونم خفت می‌کشیدم.» (ص ۲۰۹)

«- به تو مربوط نیست، حساسیت فصلی است، حرفتو بزن، خفم [خفه‌م] کردی.» (ص ۲۴۴)

جا افتادگی «می» پیشوند مضارع اخباری: «این بچه‌ها مثل من عاشق سینما هستند، پول ندارند. گاهی همین نگاتیوها را با هم معامله کنند [می‌کنند]، گاهی…» (ص ۲۶۰)

خُرده یا خورده؟

 خورده از مصدر خوردن می‌آید و خرده به معنای خُرد و ریز ریز شده است.

«گفتم می‌رم از تو ماشین یک خورده [خُرده] خوراکی بیارم.» (ص ۱۱۹)

«دوست داشتم یک خورده‌اش رو تلافی کنم!» (ص ۲۵۲)

«مزاحم شما نمی‌شم، یک خورده کشک و دوغ و بنه و نان تیری براتون آوردیم.» (ص ۲۹۹)

«- خب، یک خورده هم بی‌بخار به‌نظر میاد!» (ص ۳۰۶)

«ساعت را زیر پام خورد و خمیر کردم.» (ص ۳۱۴)

«- والله لبم یک خورده مشکل داره.» (ص ۳۲۳)

«من خودم هنوز رویایی هستم، ولی یک خورده عاقل شدم.» (ص ۳۹۵)

«… شاید یه خورده بیشتر بمونیم.» (ص ۴۰۴)

«- میشه یک خورده‌ روشن‌تر باهام حرف بزنی.» (ص ۴۰۸)

شکستن افعال مرکب:

«آمدم جواب در شان جناب سرهنگ بدهم.» (۱۳۵) = «آمدم در شان جناب سرهنگ جواب بدهم.»

«زنگ بهش بزن» = «بهش زنگ بزن!» (۱۹۴)

«عادت بهش ندارم.» (۲۲۳) «بهش عادت ندارم.»

«عبدالرضا پول بهش داد.» (۳۲۸) «عبدالرضا بهش پول داد.»

«سخت خودم را مشغول کار در شرکت کردم.» (ص ۳۶۲)  «در شرکت خودم را سخت مشغول کار کردم.»

گفتم: «دروغ بهت زیاد گفتم ولی حیله‌گر نبودم.» (ص ۴۴۷) « بهت زیاد دروغ گفتم……»

درهم‌ریختگی علائم نگارشی

«رفتیم خانه سرهنگ، زیاد ننشستیم، خاله همراه ما آمد به اتفاق برویم. منزل دکتر، سرهنگ، بیکاری از سر و رویش می‌بارید» (ص ۲۱۴)

«سیبک آدم دکتر جابجا شد، عینکش را برداشت‌ها کرد و گذاشت روی چشمش.» (ص ۲۱۷)

فریبا گفت چرا به این زودی می‌خواید برید! (ص ۲۲۰) = فریبا گفت: «چرا به این زودی می‌خواین برید؟»

اشتباهات تایپی

نویسنده‌ی گرامی‌گهر آن قدر سعه‌ی صدر دارند که خود اذعان دارند که به جزء برطرف کردنی چند غلط ماشین نویسی شده، دیگر متن را دوباره خوانی نکرده‌اند. امید که جسارت‌های بنده را ببخشایند.

ارزش کتاب بسیار بسیار بیشتر از این‌هاست که بخواهد با چند غلط تایپی از نظر دور شود. اتفاقاً حالت تعلیقی که در رمان  «قو» وجود دارد آن‌قدر قوی و غنی است که یکی مثال بنده در عرض یک شبانه‌روز کتاب را خواندم و لذت بردم و درس‌ها آموختم.

با این وجود در بیشتر صفحات کتاب، علائم نگارشی سرِ جای خود قرار نگرفته‌اند. یا در تایپ مطالب، بازبینی مجددی صورت نگرفته است.

گقت = گفت (ص ۶۷، سطر یک).

نکید = نکنید (ص ۶۷، س آخر).

بساطه = بساط «پشت سر آقا دوباره بساطه‌ساز و نقاره جان گرفت…» (ص ۷۲).

آمدن = آمدند «حالا هم عزای حسین، منم سینه زدم، رفقا هم پایین آمدن سینه زدند…» (ص ۹۰).

شیریتی = شیرینی «جعبه شیریتی را زد به پهلوم و گفت: «شکموی بی‌معرفت، کو سلامت؟» (ص ۱۰۸).

«مادر ظرف میوه را آورد، روی پتو قالی فرش کرد، دو سه تا بالش هم من آوردم، نشستم.» (ص ۱۰۹).

ایسادم = ایستادم «مقابل استنبلی آتش ایسادم، دستهایم را گرم کردم.» (ص ۱۱۸).

نطامی = نظامی «چرا عصبی میشی تو که روحیه نطامی‌ها رو می‌شناسی.» (ص ۱۵۱).

قریبا = فریبا « – نه، شهناز نباید بفهمد با جیپ رفتم، به قریبا می‌گه، زن خودت رو نمی‌شناسی؟» (ص ۱۵۸).

فرودین = فروردین  «آخر فرودین ماه یک روز عصر از کیوسک سر کوچه سینما آریانا سیگار گرفتم.» (ص ۲۲۳).

قشنک = قشنگ «گفتم تقصیر اون نگاه قشنک و مظلومته، دلبری می‌کنی دیگه!» (ص ۲۳۱).

وسطه = وسط «آمد کنار دستم وایساد تا وسطه آدم‌های غریبه نباشم، از همه جوان‌تر بود.» (ص ۲۵۰).

«لا الله الالله» و «لا الا اله الله…» = «لا اله الا الله» (ص ۳۴۹ و ۳۵۷).

فاصله بین واژه‌ی «وزن‌اش» در این جمله: ‌»چند روزی مریض شد و  زن‌اش شد نصف.» (ص ۳۷۷).

یک «/» اضافی: «تو دفترچه‌اش چیزهایی می / نوشت.» (ص ۳۸۵).

«داشتم هفت پیکر نظامی را می‌خواندم، شاه سیاه‌پوشان در گنبد سیاه‌رنک [سیاه‌رنگ]، نگذار سیاه‌پوش شهر خودت بشی، نگذار خرابه‌نشین بشی.» (ص ۴۰۴).

یک حرف «ح» اضافه: «چهارشنبه شبی رفتم منزل عروس! غروب رفتم، تنها، با چند شاخه گل رفتم. زنگ زدم، مادر عروس منتظر و خنده‌روح [خنده‌رو] در را گشود.» (ص ۴۱۱).

«همین‌طور ایستاده بودم، مادرش گفت: «وای ترو خدا بشنید [بِشینین]، جلو کی بلند می‌شین.» (ص ۴۱۳).

فاصله افتادن بین یک واژه: « نمی‌دونم، مذ هبیه [مذهبیه].» (ص ۴۱۵).

«همیشه بی‌حوصله بودم، او هم احتیاط می‌کرد از [که] حوصله‌ام سر نرود.» (ص ۴۱۷).

«مریم از پشت پنجره به داس ماه زُل زده بود، منتظر بود بَدُرش [بَدْرش] کامل شود.» (ص ۴۴۰).

«می‌بینی امین این‌جا هر گوشه‌ای را نگاه کنی ضیافته، داد و ستدهای قسنگی [قشنگی] رونق داره، دل می‌دند امید می‌برند!» (ص ۴۵۸).

«سرش را بلند کرد دوباره نور و بلور چلچراغ در دانه‌های اشک‌ش هزار تکه شد. گفت خواهش می‌کنم تنهام بگذارد [بگذار]. گفتم اگر می‌شد باز هم از لب‌های خوش‌صدای تو دوستت دارم را بشنوم، اگر می‌شد…» (ص ۴۵۹).

«فریبا صورت مریم را بوسید: «میدونی که منظوری ندارم، میدونی که دوستت دارم چون پسر خانه‌ام [خاله‌ام] را داری.» (ص ۴۶۳).

«از اصفهان گذشتیم…. از شاهرضا [شهرضا] که گذشتیم فریبا گفت: «امین پلک‌هایت داره سنگین می‌شه، خسته‌ای، بزن کنار یک تیکه را من رانندگی می‌کنم.» (ص ۴۶۶).

«شاگرد شوفر صورتش را چسباند به قنداقه امیرحسین، چشمهای شوفررگ [شوفر رگ] زد و گفت:…» (ص ۴۶۹)

حتما ببینید

نگاهی به کتاب «تاریخ شفاهی مطبوعات» مصاحبه با محمد عسلی

کتاب از ارزش والایی برخوردار است. هم مصاحبه کننده، آقای عبدالرحمن مجاهدنقی و هم مصاحبه شونده، آقای محمد عسلی با دقتی فراوان به پرسش و پاسخ نشسته‌اند و بسیار ارزشمند و قابل درک و فهم است و می‌تواند برای هر خواننده‌ای به عنوانِ یک الگوی زندگی موفقیت‌‌آمیز موردِ بهره‌برداری قرار گیرد. فراز و نشیب‌های زندگی آقای عسلی آن چنان زیبا بیان شده است که خواننده با شوقی فراوان پیش می‌رود و درس‌ها می‌آموزد.