نقدی از: محمدرضا آلابراهیم
نویسنده: امین فقیری
انتشارات: شهرستان ادب، تهران
قطع: رقعی
شمارگان: ۱۰۰۰نسخه
زمان انتشار: زمستان ۱۳۹۷
تعداد صفحه: ۴۵۵ صفحه
قیمت: ۵۸۰۰۰ تومان
امین فقیری یکی از چهرههای شاخصِ ادبیات داستانی معاصر است. نخستین اثرِ ایشان با نامِ «دهکده پُر ملال» در سال ۱۳۴۷ در ۲۴ سالگی منتشر شد که به عنوان اثری ارزشمند در زمینهی ادبیات روستایی مورد استقبال عمومِ مردم، و بزرگان علم و ادبیات قرار گرفت و چه نقطه نظراتِ ارزشمندی که بر این کتاب نوشته شد. بزرگانی چون: سید محمدعلی جمالزاده، محمود اعتمادزاده، فریدون تنکابنی، رضا مرزبان، محمود عنایت، م . قائد، عباس پهلوان، هوتن راد، ابوالقاسم فقیری، محمد کشاورز و ….
امین فقیری کسی است که زندگی و سلامتیاش را بهپای ادب و فرهنگ ما گذاشته است. تلاشِ همهی عمرش این بوده است که در ارتقاء سطحِ فرهنگِ جامعه بکوشد. او نسبت به مردم و اجتماعی که در آن زندگی میکند، احساسِ دین میکند. امین از سرِ دلِ سیری نمینویسد. او پایبندِ به رسالتِ خویش است. امین فقیری یکی از بهترین نویسندگانِ روزگارِ ماست. دغدغهی اصلیاش از همان نوجوانی، تعهد به مردم و ادبیاتِ مردمی بوده است. او همچون خیلی از نویسندگان، شاعران و هنرمندانِ بیمسئولیت نیست که بخواهد برای تفاخر، قلم را بهچرخش درآورد. او دنبالِ کسبِ شهرتِ کاذب نیست. فروتنانه کارِ خویش را پیش میبرد و انتظارِ هیچ بَهبَه و چَهچَهای هم نمیکشد. علاوه بر نوشتنِ کتاب، یک تنه سنگرِ ادبیاتی روزنامهها را بهدست گرفته است و بدونِ هیچ چشمداشتی، در نوجوانان، جوانان و نویسندگان نوپا ایجادِ انگیزه میکند تا قلم را رها نکنند و در راهِ صحیحِ نوشتن پیش بروند. معرّفِ بسیاری از کتابهای ارزشمند است که شوقِ خواندن را برمیانگیزد.
او مهربان است. فروتن و متواضع است. بُغض و کینهای در او دیده نمیشود. از تکبر دور است.
غمِ مردم، غمِ اوست و شادی آنها شادی اوست. نبضاش با تپشِ قلبهای مردم میزند. اشکاش جاری نمیشود مگر اشک یتیمی را ببیند و لبخندی بر لبانش ظاهر نمیشود مگر آن که شاهدِ لبخندِ انسانِ دردمندی باشد.
در خلوتِ تنهایی خویش، کولهباری از غصههای مردم را در ذهنِ خود انباشته کرده است و هر از گاهی، بهرشتهی تحریر درمیآورد و کتابی عرضه بازار میکند.
از دهکدهای سخن میگوید که سراسرِ مردمش از بیآبی و خشکسالی، قهر و آشتی، ناداری و فقر و فلاکت، امیدهای بهیأس تبدیل شده، حقارتها، شادکامیها و روزنهی امیدها دست و پا میزنند.
امین ، زبانِ گویای مردم است. مردمی که خواندن و نوشتن را نمیدانند. او بهجای آنها مینویسد و بازتابدهندی امیدها، آرزوها، شادیها و شادکامیها، حقارتها و بیچارهگی آنهاست. او هنرش را در راهِ خلقاش نثار میکند و هنر را برای هنر برنمیتابد.
«فاطو و پری دریایی» داستانهایی برگزیده از کتابهای زیر است:
کتاب «فاطو و پری دریایی» برگزیدهای از داستانهای امین فقیری است که قبلاً در کتابهای زیر بهچاپ رسیده است. خودِ ایشان بر این باورند که کتاب «فاطو و پری دریایی» بهترین آثارِ داستانی ایشان است که در این کتاب تبلور یافته است.
۱ – دهکده پر ملال، مجموعه داستان، ۱۳۴۷، مرکز نشر سپهر، تهران، این کتاب تاکنون ۶ بار چاپ شده، آخرین توسط نشر چشمه، (نایاب) (سه داستان)
۲ – کوچه باغهای اضطراب، مجموعه داستان، ۱۳۴۸، مرکز نشر سپهر، تهران، چاپ دوم، (نایاب) (دو داستان)
۳ – کوفیان، مجموعه داستان، ۱۳۵۰، مرکز نشر سپهر، تهران، چاپ دوم، ۱۳۵۰ (نایاب) (دو داستان)
۴ – غمهای کوچک، ۲۴ داستان مینیمال، ۱۳۵۲، مرکز نشر سپهر، تهران، چاپ دوم، (نایاب) (چهار داستان)
۵ – سیری در جذبه و درد، مجموعه داستان، ۱۳۵۴، مرکز نشر سپهر، تهران، چاپ دوم، (نایاب) (دو داستان)
۶ – سخن از جنگل سبز است و تبردار و تبر، ۱۳۵۷، زردیس، تهران، چاپ یکم، (نایاب). یک ناشر زیرزمینی آن را با نام «شکارچیان» افست کرده است. (دو داستان)
۷ – دو چشم کوچک خندان، مجموعه داستان، ۱۳۶۴، نوید، شیراز، چاپ یکم، (نایاب) (یک داستان)
۸ – مویههای منتشر، مجموعه داستان، ۱۳۶۸، نوید شیراز، چاپ یکم (دو داستان)
۹ – تمام بارانهای دنیا، مجموعه داستان، ۱۳۶۸ نوشتار، شیراز، چاپ یکم، (نایاب) (سه داستان)
۱۰ – انگار هیچ وقت نبوده، مجموعه داستان، ۱۳۸۲ نیکا، مشهد، چاپ یکم، (نایاب). برنده جایزه اول جشنواره فارس (سه داستان)
۱۱ – ببینم نبضتان میزند؟! ، مجموعه داستان، نشرچشمه، مرداد، ۱۳۸۸، چاپ دوم (نایاب) (سه داستان)
۱۲ – من و محمد فری، نشر هلیا، ۱۳۹۳ (چهار داستان)
و از کتاب «گربهها، مجموعه داستان، نوید شیراز، ۱۳۹۴» داستانی انتخاب نکردهاند.
امین فقیری علاوه بر کتابهای فوق، دارای چندین رمان (رقصندگان، پلنگهای کوهستان، زمستان پشت پنجره)، نمایشنامه (شب، دوست مردم، قالیبافان، تکرار نمی شود در تو آن گل سرخ)، در زمینه ادبیات کودک و نوجوان (آهوی زیبای من، اگر باران ببارد، زندگی با ورزش)، زندگینامه (استاد قوامالدین شیرازی معمار مسجد گوهرشاد، میرعماد قزوینی، شیخ شرفالدین مصلح سعدی شیرازی، قصص الانبیاء: داستانهای پیامبران)، تاریخ ادبیات شفاهی(مصاحبهی عبدالرحمن مجاهد نقی با امین فقیری) و چندین کتاب در زمینههای: مجموعه داستانها، رمان، نمایشنامه، شعر، نقد و معرفی و … آمادهی چاپ دارند.
کتاب «فاطو و پری دریایی» پر است از تصویرهای زیبا و جملاتِ ارزشمند:
وقتی که ماشین وانت مالک از بلندی گدار هویدا شد، آفتاب تازه سایهی جاده را جویده بود، سرازیر میشد تو درّه و آب پایین در عمق درّه با آفتاب هم آغوش میشد و روشنی میگرفت. (ص ۳۵)
«مثل چشمان او کهنه میشوم، گویی اینجا فقط من غریبه هستم. دوستان هر روز هر ساعت احساس خوشزیستن را به رخم میکشند، ولی من استفراغم میگیرد. چشمانم از آه پر میشود. دلم از تلخی باورم میگیرد. گویی جهان خلاصه شده است در یک اتاق تنگ و تاریک که هر چه بگویم یا بنویسم به دیوار ضخیمی برخورد میکند. دنیا پر از پوچی و بیهودگی شده است. ناباوری همراه باران میبارد. شک با صبح زاده میشود. برادری مفهوم خود را به چیزهایی پست فروخته است. کجایی ای پناهدهندهی اضطرابهای نهانی من؟ دست مرا بگیر که بار تحمل از قافلهی دل افتاده است.» (ص ۱۴۲)
«با پیکانی از نور که نگاههای منتظر مردم صیقل داده شده است به تاریکی یورش خواهم برد. شب را خواهیم کشت. تاریکی از تمامی اشیا زدوده خواهد شد. ما حتی مهربانی را خواهیم یافت و عشق را ای مهربان، در دستهای عرق کردهی خود خواهیم فشرد و تنهایی را بسته بر بال کبوتران به شهرهای دیجور فراری خواهیم داد. به گونهای از عشق سرشار خواهیم شد که پنداری اشباح شدهایم، سیر شدهایم، که پنداری غم واژهی بیگانه است و عشق هیچوقت سردش نخواهد شد. آهوان با خنده شکارچیان را به گریه خواهد انداخت. پاییزی برای درختان نخواهد بود که باد آن را توان ندارد که به زیبایی بتازد. کسی به جدایی فکر نخواهد کرد. کسی غم را نخواهد شناخت.» (ص ۱۴۶)
«پرواز کردن خود نوعی شعر است. همسان پریدنِ پروانه روی گندمزار، مانند پروازِ مرغابیها روی رودخانه. شعر با زیبایی قرین است و نثر با درد.» (ص ۱۴۷)
جملهای بسیار زیبا و پر مفهوم:
«در مغز همه آرزوهای ملموسی فریاد میکشید.» (ص ۴۴۳)
مضامینی از داستانها
داستان «پرندههایی که عشق را فریاد کردند» با این که محتوا و رنگ و بویی از عشق دارد ولی سرانجام با خون آغشته میشود. مرم ایران از دورانهای گذشته با غم و درد، اُنس و اُلفتی دیرینه داشتهاند. مردنِ شیرعلی در این داستان بسیار تکاندهنده بود.(ص ۱۵۱ تا ۱۶۷)
داستان «دو چشم کوچک خندان» حالت تعلیق فراوانی دارد. حوادث بسیار تکاندهنده است. از جهل و خرافات دامنگیر مردم در طول تاریخ، دندان کروچه میکنم. (ص ۱۷۱ تا۱۷۹)
داستان «شکارچیان» یک اثر سوررئالیستی است که شخصیتِ اصلی داستان حکم یک شکار را دارد. (ص ۱۸۱ تا ۱۸۸)
داستان «خانهی ما» صحبت از جنگ بود و دزدی. مفهومِ این داستان چندان روشن نبود. (ص ۱۹۱ تا ۲۰۷)
داستان «فاطو و پری دریایی» حکایت زنی است که شوهرش – حمدو – در آبهای دریا غرق شده است ولی فاطو همچنان چشمانتظار آمدنِ اوست. اما چارهای ندارد و چشمِ امیدش به یکتاپسرش – عبدو – دوخته است. داستان «فاطو و پری دریایی» داستانی غمانگیز و واقعی است که برای بیشتر مردم سواحل خلیج فارس این اتفاق میافتد. منظرهی دلخراشِ این داستان هنگامی است که قایقها غرق میشوند و تنها یک قایق میماند که ظرفیتی بیش از چهار نفر ندارد. غرقشدگان خود را به این قایق میرسانند ولی از آنجایی که آن چهار نفر سرنشین میدانند که اگر حتی یک نفر بر آنها اضافه شود، این قایق هم غرق میشود، سرنشینانِ قایق با ضربهی چاقو، کسانی که به قایقشان میچسبند از خود میرانند تا خود زنده بمانند.
آقای فقیری در داستان «حرف بزن شهریار، حرف بزن» نامِ خودشان را از زبانِ یکی از شخصیتها قلمی میشود:
شهریار میگوید: «دلم میخواهد پدرم بیاید، یک روز که میتواند مرخصی بگیرد. آقای فقیری هم معلم است. منطقهی برنجکاری بوده است. اگر پدرم اینجا بیاید کلی حرف دارد که برای هم بزنند.» (ص ۲۸۰)
داستان «من و محمد فری» بسیار داستان جذاب و جالبی بود. روندِ داستان به گونهایب بود که خواننده را با خود شریک میکند. یاد گذشتهها بخیر! (ص ۳۵۷ تا ۳۷۵)
آقای امین فقیری بسیار به جا و ارزشمند داستان «بیمارستانهای من» به جناب آقای دکتر فرهمندفر، شخصیتِ والایی که بسیاری از بیماران را شفای کامل داده است، تقدیم نمودهاند. (ص ۳۷۷)
واژههای محلی
به کارگیری واژههای محلی چقدر داستانها را به مذاق خوشایند مینماید. واژههایی که داستانها را بسیار ملموستر میسازد و ما را با فضایی که از قبل در ذهن داریم، پیوند میدهد:
«کورمُنجله افتاده یه گوشه! کاشکى دستِ کم اینقده گپ نمىزد.» (ص ۹)
«هژیر دستهاى کپُلش را گرفت و گفت: به خاطر تو خودمو به آتش مىزنم.» (ص ۱۲)
«نگاهى به آسمان کرد. ابرها واپس مىرفتند و ماه ناگهان پیدا شد.» (ص ۱۵)
«وقتى که اومدم، تو زمینها را واگذار کرده بودى به ارژن و به من همهاش چهار قفیس رسید.» (ص ۲۴)
« – نه قربان سه چهار قفیس بیشتر نکاشتن، آب روش سوار نمىشه.» (ص ۲۹)
«حسینقلى جواب داد: من خودم رو نزدم و اگر رو بزنم نمىده، کنِفت مىشم.» (ص ۲۸)
«صداى زنجره و گاهى هم قورباغه، و دورادور صداى کفتار، سگتوره سکوت دِه را مىشکستند.» (ص ۳۱)
«بهزور خودش را بیرون کشید. دو سه جاى شلیته جِر خورد.» (ص ۴۱)
«ترید دوغ یا دوپیازهى سیبزمینى که جلو مىگذاشتند با لذت مىخوردم.» (ص ۴۹)
«تا سرگین و پِشکلِ گوسفند و گاوها به مرور تا یک ماه از پاییز رفته، زمین را تقویت کند.» (ص ۴۹)
«ولى یک ران گوشت براى آدمِ خِنگى مثل من که رعیتها برادرش بودند رشوهى ناچیزى بود.» (ص ۴۹)
«از اینجا تا به جیرفت هفت گداره / گدار اولى نقش و نگاره / گدارو بشکنین خاکش ببیزین / که پاى نازک کاکام به راهه.» (ص ۵۴)
«احمد تازه از خواب بلند شده بود. پوى پِشکلِ گوسفند مشامم را آزار مىداد.» (ص ۵۹)
«فاطمه سلام کرد. سگ خُرخُر مىکرد.» (ص ۵۹)
« – فرمایشاتى مىکنین آقاى مدیر، اینا که کار نیس. شنفتم دیشب ناراحت شدین.» (ص ۵۹)
«در هواى سرد نالهى گرگ را بشنوى. به مدرسه بیایى که بالاى تپه است. در را محکم چِفت کنى و یک چیز بزرگ بگذارى پشت در، کاردى زیر مُتکا و… .» (ص ۶۸)
«از دور بچهها را مىبینم؛ یکى یک شاخه هیزم کول گرفتهاند.» (ص ۷۰)
«پیراهنش اصلاً تکمه نداشت، بند تنبانش آویزان بود، سرِ کاسهى زانویش پاره بود و ریشه ریشه…. .» (ص ۸۰)
«ناگهان سه گربه که انگار دورِ دهانشان خون دلمه بسته بود به بریدهى سفیده که با خاک و خون درهم شده بود، حمله کردند.» (ص ۹۳)
«گربهها همچنان مُفین و پَلَشت به او زُل زده بودند.» (ص ۹۷)
«چرا دیگر به عشق فکر نمىکنم؟ چقدر تلخ و پَلشت شده است این زندگى.» (ص ۲۶۲)
«در را بست و چِفتِ آن را انداخت و بعد چراغ را خاموش کرد.» (ص ۱۰۱)
«چهرهاش در هم رفت. پشت کرد و راه افتاد. دکاندار بور شده سر جایش نشست.» (ص ۱۰۳)
«ذاکر دولولش را آماده کرده بود.» (ص ۱۱۱)
«على گرگ گفت: کمونه کرد.» (ص ۱۱۱)
«ذاکر و ساتیار راه افتادند. مرغِ بىنواى پابسته تپید.» (ص ۱۱۱)
«یک بچهى شش ساله داشتند که اطراف الاغ مىپلکید.» (ص ۱۱۶)
«قرصى داشتم و شربتى که دهان بچه را باز کردیم و دوا را به حلقش ریختیم. زنِ زادعلى برایش شوربا پخت.» (ص ۱۱۸)
«عبور دادن کرّههاى کوچک از جوى مکافاتى بود. گلبس کارش این بود که با چوب کرّهها را هى کند. کرّههاى کوچک پا از پا برنمىداشتند.» (ص ۱۲۱)
«فراش نان کماج مىفروخت و آبنباتهاى کشى، و بعضى از بچهها هم یخنىِ نخودِ شبمانده که لاى نان پیچیده بودند دندان مىزدند.» (ص ۱۵۲)
«وقتى که شیرعلى بساط فالودهفروشیش را بر پا کرد دیگ حسادت رجب به جوش آمد. مىخواست دَه قدم کنارتر او هم جوطى فالودهى خود را بگذارد که دعوا شد. دکاندارها به بالادارى شیرعلى درآمدند چون حق با شیرعلى بود.» (ص ۱۵۷)
«مىترسم زن و دخترم مثل زن و بچهى کریم ایلون و ویلون شهرها بشن.» (ص ۱۷۲)
«اونا دیگه عارشون مىآد که آب چشمه بخورن.» (ص ۱۷۳)
«ملاطهماسب خیلى زود از فرصت استفاده نمود و سرِزارفتنِ نوعروس را به زندگى کودک پیوند داد.» (ص ۱۷۴)
«شیشه پشت پر از شل و گل است.» (ص ۱۸۵)
« -گوش کن خانه رُمبید.» (ص ۱۹۱)
«اما من تخم کرکى بودم. عزیز دل مادر بودم. خانهشاگرد بودم.» (ص ۱۹۵)
«مىنشیند تا تاسکباب سیبزمینى قوام بیاید، تا من از راه برسم و کنار سفرهاى که بسیار جادارتر از دو نفر است بنشینم.» (ص ۱۹۶)
«خاک بود و دولاغ و تپههاى کوچک شن که باد هر لحظه آنها را به شکلى بیرون مىآورد.» (ص ۲۰۰)
«شاید دَه بار جماعتِ بچهها کوتوک او را دوره کرده و با سنگ روى حلبها کوفته بودند و با دهانشان صداهایى از خود بیرون آورده بودند، اما”فاطو« همانند سنگوارهاى ساکت و بىحرکت نشسنه بود.» (ص ۲۰۹)
«مدت زمانى مىشد که دوک نخریسى دیگر تب و تابى نداشت.» (ص ۲۰۹)
«موهایش به طرف حمدو در پرواز بود که اکنون پِشنگههاى آب درونش نفوذ کرده بود و آن خندههاى بىمحابا که در سطح دریا منتشر مىشد.» (ص ۲۱۰)
«فاطو هم مثل تمام زنهاى دِه مروارید است. شاید زنبیلى از الیاف نخ ببافد. فاطو چشمش به چندرغازىست که پس از خاصه خرجىهاى بسیار کف دستش مىگذارند.» (ص ۲۲۳)
«عصمت امّا راه مىرود. دائم او را در حال تردد مىبینى؛ از این کوتوک به آن کوتوک راه مىکشد.» (ص ۲۲۷)
«بیشتر اوقات یک کماجدون که معلوم نیست چیزى درونش باشد روى سر مىگذارد. صاف و سیخ راه مىسپرد.» (ص ۲۳۷)
«زیر پیراهنىِ رکابیش که زمانى سفید بوده اکنون چرکمرده است.» (ص ۲۲۸)
«پایین، دو نفر با بقچههایى در دست، رو به شهرى که از آنجا بسیار فاصله داشت، حرکت مىکردند.» (ص ۲۳۳)
«به مدیر گفتم روآوردش نکن. هیچ چیز به محمدجواد نگو.» (ص ۲۶۱)
«عموها و دایىها در کار تاسیساتاند. آپارتمانهاى بزرگ را کنترات مىکنند تمام کارهاى لولهکشى را انجام مىدهند.» (ص ۲۸۳)
«با دستهاى لرزان قفل را به در حیاط زدم. نباید بروز مىدادم که جانور زنده است.» (ص ۳۳۷)
«از همان بعدازظهر آسمان کیپتاکیپِ ابر شده بود؛ سقید یکدست.» (ص ۳۵۷)
«مرد باید بعضى وقتها گریه کنه، وگرنه دلش مىپُکه.» (ص ۳۶۵)
«تو را به خدا راضىشان کن بچهام دارد مىبِرِشد.» (ص ۳۹۶)
«تو هم چهقدر اُشتووت تند است! بندهى خدا، مگر مىخواهى بروى یک کاسه ماست بخرى؟» (ص ۳۹۷)
«خُب لِفتش نمىدهم، گفتند تا شب جمعه صبر کنیم. دختر بزرگ است، باید خودش تصمیم بگیرد.» (ص ۳۹۷)
«مثل گندم برشته توى ماهىتابهى داغ این ور و آن ور مىپریدى و جلز و ولز مىکردى.» (ص ۴۰۰)
«شیرِ آبِ سرد را باز کرد. دستهایش را پر از آب کرد و چند بار صورتش را درونِ آب فرو برد. چشم و چارش کمى باز شد. خنکاى آب هم به مغزش رسوخ کرد.» (ص ۴۰۸)
«گفت: شدت سوختگى او را دچار غثیان کرده بود.» (ص ۴۱۱)
«ذوالفقار گفت: خودت را نگه دار ضعیفه، اگر نرسیده بودم که دختر مردم را کشته بودى، حیوان تربیت کردهاى!» (ص ۴۲۳)
جملههایی که درست تایپ نشده و نامفهوم به نظر میرسد:
«مثل حالا که همه را بیغیرت خواند و چون کردم عقل سلیمی داشتند نتوانستند اعتراضی بکنند.» (ص ۱۲)
«گاریچی بود. اگر قهر میکرد دستهی دروازه کازرون باید بود بیعلامت حرکت کند.» (ص ۸۵)
اشتباهات تایپی:
«خودشان را گرفته بودند. معلوم بود که پشیماناند، ولی برای ]برایم[ عقده شده بود. باید حرف میزدم.» (ص ۵۵)
«دورن ]درون[ من چیزی شکسته بود که با این آسانی درمانپذیر نبود.» (ص ۱۳۸)
«همه میدانستند که خانم معلم کوچولوی ما با آب ]آن[ لپهای قرمزش این چنین شیرعلی را کمرو و سر به زیر نموده است.» (ص ۱۵۳)
«شخصیت داشت. هر چه میپوشید به اون ]او[ میآمد.» (ص ۱۵۸)
«حدود پنجاه نفر شاگردان کلاس چهارم زیر درختهای نارنج جمع میشدند و سر را سردهم ]سر را در هم[ میبردند.» (ص ۱۵۹)
در داستان «فاطو و پری دریایی» سطر ۱۴ به جای «عبدو»، «حمدو» تایپ شده است:
«اگر دریا طوفانی نباشد، اگر آسمان صاف باشد، اگر خورشید بسوزاند، چرا باید مرد دریایی چون حمدو باز نگردد؟»
حمدو ]عبدو[ چشمان مضطربش را به مادر میدوخت. (ص ۲۱۳)
در داستان «فاطو و پری دریایی» سطر ۱۱ به جای «عبدو»، «رخساره» تایپ شده است:
«وقتی تور را از روی بَر و دوش رخساره به کناری انداخت دلش از دیدن آن همه زیبایی مالش رفت. مطمئناً رخساره ]عبدو[ نیز تاکنون بدنی به این زیبایی ندیده بود.» (ص ۲۳۵)
از قلم افتادن او در این جمله:
«آشنایی من با ]او[ بهخاطر برادرش ابراهیم بود.» (ص ۲۶۷، سطر ۱۴)
در داستان «من و محمد فری» یکی از شخصیتهای داستان یک راننده است. در صفحه ۳۷۱ یک جمله از زبان این شخصیت جاری شده است که بعید بهنظر میرسد که یک راننده بتواند چنین جملهی ادیبانهای بیان کند:
«نه، فقط دلم میخواد هر وقت به حرف من ایمان آوردی با صدای بلند اقرار کنی.» (ص ۳۷۱)
افتادگی حرف «د» در واژهی خودش:
«خُب لفتش نمیدهم، گفتند تا شب جمعه صبر کنیم. دختر بزرگ است، باید خوش ]خودش[ تصمیم بگیرد» (ص ۳۹۷ سطر آخر)
جا به جایی دو واژه:
«شاید تا صبح روی فقط یک دست خوابیده بود.» = «شاید تا صبح فقط روی یک دست خوابیده بود.» (ص ۴۰۹)
افتادگی «نمی» در فعل ماضی استمراری نمیدادند:
«برای این که میدانستند من خانم کاویانی را دوست دارم اما به من پیشنهاد ازدواج دادند {نمیدادند}.» (ص ۴۲۱)
چاپ در روزنامه عصر مردم، سال بیست و چهارم، شماره ۶۶۷۹، یک شنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸