خانه / نقد ها / نگاهی به کتاب «فاطو و پری دریایی»

نگاهی به کتاب «فاطو و پری دریایی»

نقدی از: محمدرضا آل‌ابراهیم

نویسنده: امین فقیری

انتشارات: شهرستان ادب، تهران

قطع: رقعی

شمارگان: ۱۰۰۰نسخه

زمان انتشار:  زمستان ۱۳۹۷

تعداد صفحه: ۴۵۵ صفحه

قیمت: ۵۸۰۰۰ تومان

664.jpg (473×700)

امین فقیری یکی از چهره‌های شاخصِ ادبیات داستانی معاصر است. نخستین اثرِ ایشان با نامِ «دهکده پُر ملال» در سال ۱۳۴۷ در ۲۴ سالگی منتشر شد که به عنوان اثری ارزشمند در زمینه‌ی ادبیات روستایی مورد استقبال عمومِ مردم، و بزرگان علم و ادبیات قرار گرفت و چه نقطه نظراتِ ارزشمندی که بر این کتاب نوشته شد. بزرگانی چون: سید محمدعلی جمال‌زاده، محمود اعتمادزاده، فریدون تنکابنی، رضا مرزبان، محمود عنایت، م . قائد، عباس پهلوان، هوتن راد، ابوالقاسم فقیری، محمد کشاورز و ….

امین فقیری کسی است که زندگی‌ و سلامتی‌اش را به‌پای ادب و فرهنگ ما گذاشته است. تلاشِ همه‌ی عمرش این بوده است که در ارتقاء سطحِ فرهنگِ جامعه بکوشد. او نسبت به مردم و اجتماعی که در آن زندگی می‌کند، احساسِ دین می‌کند. امین از سرِ دلِ سیری نمی‌نویسد. او پای‌بندِ به رسالتِ خویش است. امین فقیری یکی از بهترین نویسندگانِ روزگارِ ماست. دغدغه‌ی اصلی‌اش از همان نوجوانی، تعهد به مردم و ادبیاتِ مردمی بوده است. او همچون خیلی از نویسندگان، شاعران و هنرمندانِ بی‌مسئولیت نیست که بخواهد برای تفاخر، قلم را به‌چرخش درآورد. او دنبالِ کسبِ شهرتِ کاذب نیست. فروتنانه کارِ خویش را پیش می‌برد و انتظارِ هیچ بَه‌بَه و چَه‌چَه‌ای هم نمی‌کشد. علاوه بر نوشتنِ کتاب، یک تنه سنگرِ ادبیاتی روزنامه‌ها را به‌دست گرفته است و بدونِ هیچ چشمداشتی، در نوجوانان، جوانان و نویسندگان نوپا ایجادِ انگیزه می‌کند تا قلم را رها نکنند و در راهِ صحیحِ نوشتن پیش بروند. معرّفِ بسیاری از کتاب‌های ارزشمند است که شوقِ خواندن را برمی‌انگیزد.

او مهربان است. فروتن و متواضع است. بُغض و کینه‌ای در او دیده نمی‌شود. از تکبر دور است.

غمِ مردم، غمِ اوست و شادی آن‌ها شادی اوست. نبض‌اش با تپشِ قلب‌های مردم می‌زند. اشک‌اش جاری نمی‌شود مگر اشک یتیمی را ببیند و لبخندی بر لبانش ظاهر نمی‌شود مگر آن که شاهدِ لبخندِ انسانِ دردمندی باشد.

در خلوتِ تنهایی خویش، کوله‌باری از غصه‌های مردم را در ذهنِ خود انباشته کرده است و هر از گاهی، به‌رشته‌ی تحریر درمی‌آورد و کتابی عرضه بازار می‌کند.

از دهکده‌ای سخن می‌گوید که سراسرِ مردمش از بی‌آبی و خشکسالی، قهر و آشتی، ناداری و فقر و فلاکت، امیدهای به‌یأس تبدیل شده، حقارت‌ها، شادکامی‌ها و روزنه‌ی امیدها دست و پا می‌زنند.

امین ،  زبانِ گویای مردم است. مردمی که خواندن و نوشتن را نمی‌دانند. او به‌جای آن‌ها می‌نویسد و بازتاب‌دهند‌ی امیدها، آرزوها، شادی‌ها و شادکامی‌ها، حقارت‌ها و بیچاره‌گی آن‌هاست. او هنرش را در راهِ خلق‌اش نثار می‌کند و هنر را برای هنر برنمی‌تابد.

«فاطو و پری دریایی» داستان‌هایی برگزیده از کتاب‌های زیر است:

کتاب «فاطو و پری دریایی» برگزیده‌ای از داستان‌های امین فقیری است که قبلاً در کتاب‌های زیر به‌چاپ رسیده است. خودِ ایشان بر این باورند که کتاب «فاطو و پری دریایی» بهترین آثارِ داستانی ایشان است که در این کتاب تبلور یافته است.

۱ – دهکده پر ملال، مجموعه داستان، ۱۳۴۷، مرکز نشر سپهر، تهران، این کتاب تاکنون ۶ بار چاپ شده، آخرین توسط نشر چشمه، (نایاب) (سه داستان)

۲ – کوچه باغ­های اضطراب، مجموعه داستان، ۱۳۴۸، مرکز نشر سپهر، تهران، چاپ دوم، (نایاب) (دو داستان)

۳ – کوفیان، مجموعه داستان، ۱۳۵۰، مرکز نشر سپهر، تهران، چاپ دوم، ۱۳۵۰ (نایاب) (دو داستان)

۴ – غم­های کوچک، ۲۴ داستان مینی­مال، ۱۳۵۲، مرکز نشر سپهر، تهران، چاپ دوم، (نایاب) (چهار داستان)

۵ – سیری در جذبه و درد، مجموعه داستان، ۱۳۵۴، مرکز نشر سپهر، تهران، چاپ دوم، (نایاب) (دو داستان)

۶ – سخن از جنگل سبز است و تبردار و تبر، ۱۳۵۷، زردیس، تهران، چاپ یکم، (نایاب). یک ناشر زیرزمینی آن را با نام «شکارچیان» افست کرده است. (دو داستان)

۷ – دو چشم کوچک خندان، مجموعه داستان، ۱۳۶۴، نوید، شیراز، چاپ یکم، (نایاب) (یک داستان)

۸ – مویه­های منتشر، مجموعه داستان، ۱۳۶۸، نوید شیراز، چاپ یکم (دو داستان)

۹ – تمام باران­های دنیا، مجموعه داستان، ۱۳۶۸ نوشتار، شیراز، چاپ یکم، (نایاب) (سه داستان)

۱۰ – انگار هیچ وقت نبوده، مجموعه داستان، ۱۳۸۲ نیکا، مشهد، چاپ یکم، (نایاب). برنده جایزه اول جشنواره فارس (سه داستان)

۱۱ – ببینم نبض‌تان می‌زند؟! ، مجموعه داستان، نشرچشمه، مرداد، ۱۳۸۸، چاپ دوم (نایاب) (سه داستان)

۱۲ – من و محمد فری، نشر هلیا، ۱۳۹۳ (چهار داستان)

و از کتاب «گربه‌ها، مجموعه داستان، نوید شیراز، ۱۳۹۴» داستانی انتخاب نکرده‌اند.

امین فقیری علاوه بر کتاب‌های فوق، دارای چندین رمان (رقصندگان، پلنگ­های کوهستان، زمستان پشت پنجره)، نمایشنامه (شب، دوست مردم، قالیبافان، تکرار نمی شود در تو آن گل سرخ)، در زمینه‌ ادبیات کودک و نوجوان (آهوی زیبای من، اگر باران ببارد، زندگی با ورزش)، زندگی‌نامه (استاد قوام­الدین شیرازی معمار مسجد گوهرشاد، میرعماد قزوینی، شیخ شرف­الدین مصلح سعدی شیرازی، قصص الانبیاء: داستان‌های پیامبران)، تاریخ ادبیات شفاهی(مصاحبه‌ی عبدالرحمن مجاهد نقی با امین فقیری)  و چندین کتاب در زمینه‌های: مجموعه داستان‌ها، رمان، نمایشنامه، شعر، نقد و معرفی و … آماده‌ی چاپ دارند.

کتاب «فاطو و پری دریایی» پر است از تصویرهای زیبا و جملاتِ ارزشمند:

وقتی که ماشین وانت مالک از بلندی گدار هویدا شد، آفتاب تازه سایه‌ی جاده را جویده بود، سرازیر می‌شد تو درّه و آب پایین در عمق درّه با آفتاب هم آغوش می‌شد و روشنی می‌گرفت. (ص ۳۵)

«مثل چشمان او کهنه می‌شوم، گویی این‌جا فقط من غریبه هستم. دوستان هر روز هر ساعت احساس خوش‌زیستن را به رخم می‌کشند، ولی من استفراغم می‌گیرد. چشمانم از آه پر می‌شود. دلم از تلخی باورم می‌گیرد. گویی جهان خلاصه شده است در یک اتاق تنگ و تاریک که هر چه بگویم یا بنویسم به دیوار ضخیمی برخورد می‌کند. دنیا پر از پوچی و بیهودگی شده است. ناباوری همراه باران می‌بارد. شک با صبح زاده می‌شود. برادری مفهوم خود را به چیزهایی پست فروخته است. کجایی ای پناه‌دهنده‌ی اضطراب‌های نهانی من؟ دست مرا بگیر که بار تحمل از قافله‌ی دل افتاده است.» (ص ۱۴۲)

«با پیکانی از نور که نگاه‌های منتظر مردم صیقل داده شده است به تاریکی یورش خواهم برد. شب را خواهیم کشت. تاریکی از تمامی اشیا زدوده خواهد شد. ما حتی مهربانی را خواهیم یافت و عشق را ای مهربان، در دست‌های عرق کرده‌ی خود خواهیم فشرد و تنهایی را بسته بر بال کبوتران به شهرهای دیجور فراری خواهیم داد. به گونه‌ای از عشق سرشار خواهیم شد که پنداری اشباح شده‌ایم، سیر شده‌ایم، که پنداری غم واژه‌ی بیگانه است و عشق هیچ‌وقت سردش نخواهد شد. آهوان با خنده شکارچیان را به گریه خواهد انداخت. پاییزی برای درختان نخواهد بود که باد آن را توان ندارد که به زیبایی بتازد. کسی به جدایی فکر نخواهد کرد. کسی غم را نخواهد شناخت.» (ص ۱۴۶)

«پرواز کردن خود نوعی شعر است. هم‌سان پریدنِ پروانه روی گندم‌زار، مانند پروازِ مرغابی‌ها روی رودخانه. شعر با زیبایی قرین است و نثر با درد.» (ص ۱۴۷)

جمله‌ای بسیار زیبا و پر مفهوم:

«در مغز همه آرزوهای ملموسی فریاد می‌کشید.» (ص ۴۴۳)

مضامینی از داستان‌ها

داستان «پرنده‌هایی که عشق را فریاد کردند» با این که محتوا و رنگ و بویی از عشق دارد ولی سرانجام با خون آغشته می‌شود. مرم ایران از دوران‌های گذشته با غم و درد، اُنس و اُلفتی دیرینه داشته‌اند. مردنِ شیرعلی در این داستان بسیار تکان‌دهنده بود.(ص ۱۵۱ تا ۱۶۷)

داستان «دو چشم کوچک خندان» حالت تعلیق فراوانی دارد. حوادث بسیار تکان‌دهنده است. از جهل و خرافات دامنگیر مردم در طول تاریخ، دندان کروچه می‌کنم. (ص ۱۷۱ تا۱۷۹)

داستان «شکارچیان» یک اثر سوررئالیستی است که شخصیتِ اصلی داستان حکم یک شکار را دارد. (ص ۱۸۱ تا ۱۸۸)

داستان «خانه‌ی ما» صحبت از جنگ بود و دزدی. مفهومِ این داستان چندان روشن نبود. (ص ۱۹۱ تا ۲۰۷)

داستان «فاطو و پری دریایی» حکایت زنی است که شوهرش – حمدو – در آب‌های دریا غرق شده است ولی فاطو همچنان چشم‌انتظار آمدنِ اوست. اما چاره‌ای ندارد و چشمِ امیدش به یکتاپسرش – عبدو – دوخته است. داستان «فاطو و پری دریایی» داستانی غم‌انگیز و واقعی است که برای بیشتر مردم سواحل خلیج فارس این اتفاق می‌افتد. منظره‌ی دلخراشِ این داستان هنگامی است که قایق‌ها غرق می‌شوند و تنها یک قایق می‌ماند که ظرفیتی بیش از چهار نفر ندارد. غرق‌شدگان خود را به این قایق می‌رسانند ولی از آن‌جایی که آن چهار نفر سرنشین می‌دانند که اگر حتی یک نفر بر آن‌ها اضافه شود، این قایق هم غرق می‌شود، سرنشینانِ قایق با ضربه‌ی چاقو، کسانی که به قایق‌شان می‌چسبند از خود می‌رانند تا خود زنده بمانند.

آقای فقیری در داستان «حرف بزن شهریار، حرف بزن» نامِ خودشان را از زبانِ یکی از شخصیت‌ها قلمی می‌شود:

شهریار می‌گوید: «دلم می‌خواهد پدرم بیاید، یک روز که می‌تواند مرخصی بگیرد. آقای فقیری هم معلم است. منطقه‌ی برنج‌کاری بوده است. اگر پدرم این‌جا بیاید کلی حرف دارد که برای هم بزنند.» (ص ۲۸۰)

داستان «من و محمد فری» بسیار داستان جذاب و جالبی بود. روندِ داستان به گونه‌ایب بود که خواننده را با خود شریک می‌کند. یاد گذشته‌ها بخیر! (ص ۳۵۷ تا ۳۷۵)

آقای امین فقیری بسیار به جا و ارزشمند داستان «بیمارستان‌های من» به جناب آقای دکتر فرهمندفر، شخصیتِ والایی که بسیاری از بیماران را شفای کامل داده است، تقدیم نموده‌اند. (ص ۳۷۷)

واژه‌های محلی

به کارگیری واژه‌های محلی چقدر داستان‌ها را به مذاق خوشایند می‌نماید. واژه‌هایی که داستان‌ها را بسیار ملموس‌تر می‌سازد و ما را با فضایی که از قبل در ذهن داریم، پیوند می‌دهد:

«کورمُنجله افتاده یه گوشه! کاشکى دستِ کم این‏قده گپ نمى‏زد.» (ص ۹)

«هژیر دست‏هاى کپُلش را گرفت و گفت: به خاطر تو خودم‏و به آتش مى‏زنم.» (ص ۱۲)

«نگاهى به آسمان کرد. ابرها واپس مى‏رفتند و ماه ناگهان پیدا شد.» (ص ۱۵)

«وقتى که اومدم، تو زمین‏ها را واگذار کرده بودى به ارژن و به من همه‏اش چهار قفیس رسید.» (ص ۲۴)

« – نه قربان سه چهار قفیس بیشتر نکاشتن، آب روش سوار نمى‏شه.» (ص ۲۹)

«حسین‏قلى جواب داد: من خودم رو نزدم و اگر رو بزنم نمى‏ده، کنِفت مى‏شم.» (ص ۲۸)

«صداى زنجره و گاهى هم قورباغه، و دورادور صداى کفتار، سگ‏توره سکوت دِه را مى‏شکستند.» (ص ۳۱)

«به‏زور خودش را بیرون کشید. دو سه جاى شلیته جِر خورد.» (ص ۴۱)

«ترید دوغ یا دوپیازه‏ى سیب‏زمینى که جلو مى‏گذاشتند با لذت مى‏خوردم.» (ص ۴۹)

«تا سرگین و پِشکلِ گوسفند و گاوها به مرور تا یک ماه از پاییز رفته، زمین را تقویت کند.» (ص ۴۹)

«ولى یک ران گوشت براى آدمِ خِنگى مثل من که رعیت‏ها برادرش بودند رشوه‏ى ناچیزى بود.» (ص ۴۹)

«از این‏جا تا به جیرفت هفت گداره / گدار اولى نقش و نگاره / گدارو بشکنین خاکش ببیزین / که پاى نازک کاکام به راهه.» (ص ۵۴)

«احمد تازه از خواب بلند شده بود. پوى پِشکلِ گوسفند مشامم را آزار مى‏داد.» (ص ۵۹)

«فاطمه سلام کرد. سگ خُرخُر مى‏کرد.» (ص ۵۹)

« – فرمایشاتى مى‏کنین آقاى مدیر، اینا که کار نیس. شنفتم دیشب ناراحت شدین.» (ص ۵۹)

«در هواى سرد ناله‏ى گرگ را بشنوى. به مدرسه بیایى که بالاى تپه است. در را محکم چِفت کنى و یک چیز بزرگ بگذارى پشت در، کاردى زیر مُتکا و… .» (ص ۶۸)

«از دور بچه‏ها را مى‏بینم؛ یکى یک شاخه هیزم کول گرفته‏اند.» (ص ۷۰)

«پیراهنش اصلاً تکمه نداشت، بند تنبانش آویزان بود، سرِ کاسه‏ى زانویش پاره بود و ریشه ریشه…. .» (ص ۸۰)

«ناگهان سه گربه که انگار دورِ دهانشان خون دلمه بسته بود به بریده‏ى سفیده که با خاک و خون درهم شده بود، حمله کردند.» (ص ۹۳)

«گربه‏ها هم‏چنان مُفین و پَلَشت به او زُل زده بودند.» (ص ۹۷)

«چرا دیگر به عشق فکر نمى‏کنم؟ چقدر تلخ و پَلشت شده است این زندگى.» (ص ۲۶۲)

«در را بست و چِفتِ آن را انداخت و بعد چراغ را خاموش کرد.» (ص ۱۰۱)

«چهره‏اش در هم رفت. پشت کرد و راه افتاد. دکان‏دار بور شده سر جایش نشست.» (ص ۱۰۳)

«ذاکر دولولش را آماده کرده بود.» (ص ۱۱۱)

«على گرگ گفت: کمونه کرد.» (ص ۱۱۱)

«ذاکر و ساتیار راه افتادند. مرغِ بى‏نواى پابسته تپید.» (ص ۱۱۱)

«یک بچه‏ى شش ساله داشتند که اطراف الاغ مى‏پلکید.» (ص ۱۱۶)

«قرصى داشتم و شربتى که دهان بچه را باز کردیم و دوا را به حلقش ریختیم. زنِ زادعلى برایش شوربا پخت.» (ص ۱۱۸)

«عبور دادن کرّه‏هاى کوچک از جوى مکافاتى بود. گل‏بس کارش این بود که با چوب کرّه‏ها را هى کند. کرّه‏هاى کوچک پا از پا برنمى‏داشتند.» (ص ۱۲۱)

«فراش نان کماج مى‏فروخت و آب‏نبات‏هاى کشى، و بعضى از بچه‏ها هم یخنىِ نخودِ شب‏مانده که لاى نان پیچیده بودند دندان مى‏زدند.» (ص ۱۵۲)

«وقتى که شیرعلى بساط فالوده‏فروشیش را بر پا کرد دیگ حسادت رجب به جوش آمد. مى‏خواست دَه قدم کنارتر او هم جوطى فالوده‏ى خود را بگذارد که دعوا شد. دکان‏دارها به بالادارى شیرعلى درآمدند چون حق با شیرعلى بود.» (ص ۱۵۷)

«مى‏ترسم زن و دخترم مثل زن و بچه‏ى کریم ایلون و ویلون شهرها بشن.» (ص ۱۷۲)

«اونا دیگه عارشون مى‏آد که آب چشمه بخورن.» (ص ۱۷۳)

«ملاطهماسب خیلى زود از فرصت استفاده نمود و سرِزارفتنِ نوعروس را به زندگى کودک پیوند داد.» (ص ۱۷۴)

«شیشه پشت پر از شل و گل است.» (ص ۱۸۵)

« -گوش کن خانه رُمبید.» (ص ۱۹۱)

«اما من تخم کرکى بودم. عزیز دل مادر بودم. خانه‏شاگرد بودم.» (ص ۱۹۵)

«مى‏نشیند تا تاس‏کباب سیب‏زمینى قوام بیاید، تا من از راه برسم و کنار سفره‏اى که بسیار جادارتر از دو نفر است بنشینم.» (ص ۱۹۶)

«خاک بود و دولاغ و تپه‏هاى کوچک شن که باد هر لحظه آن‏ها را به شکلى بیرون مى‏آورد.» (ص ۲۰۰)

«شاید دَه بار جماعتِ بچه‏ها کوتوک او را دوره کرده و با سنگ روى حلب‏ها کوفته بودند و با دهانشان صداهایى از خود بیرون آورده بودند، اما”فاطو« همانند سنگواره‏اى ساکت و بى‏حرکت نشسنه بود.» (ص ۲۰۹)

«مدت زمانى مى‏شد که دوک نخ‏ریسى دیگر تب و تابى نداشت.» (ص ۲۰۹)

«موهایش به طرف حمدو در پرواز بود که اکنون پِشنگه‏هاى آب درونش نفوذ کرده بود و آن خنده‏هاى بى‏محابا که در سطح دریا منتشر مى‏شد.» (ص ۲۱۰)

«فاطو هم مثل تمام زن‏هاى دِه مروارید است. شاید زنبیلى از الیاف نخ ببافد. فاطو چشمش به چندرغازى‏ست که پس از خاصه خرجى‏هاى بسیار کف دستش مى‏گذارند.» (ص ۲۲۳)

«عصمت امّا راه مى‏رود. دائم او را در حال تردد مى‏بینى؛ از این کوتوک به آن کوتوک راه مى‏کشد.» (ص ۲۲۷)

«بیشتر اوقات یک کماجدون که معلوم نیست چیزى درونش باشد روى سر مى‏گذارد. صاف و سیخ راه مى‏سپرد.» (ص ۲۳۷)

«زیر پیراهنىِ رکابیش که زمانى سفید بوده اکنون چرک‏مرده است.» (ص ۲۲۸)

«پایین، دو نفر با بقچه‏هایى در دست، رو به شهرى که از آن‏جا بسیار فاصله داشت، حرکت مى‏کردند.» (ص ۲۳۳)

«به مدیر گفتم روآوردش نکن. هیچ چیز به محمدجواد نگو.» (ص ۲۶۱)

«عموها و دایى‏ها در کار تاسیسات‏اند. آپارتمان‏هاى بزرگ را کنترات مى‏کنند تمام کارهاى لوله‏کشى را انجام مى‏دهند.» (ص ۲۸۳)

«با دست‏هاى لرزان قفل را به در حیاط زدم. نباید بروز مى‏دادم که جانور زنده است.» (ص ۳۳۷)

«از همان بعدازظهر آسمان کیپ‏تاکیپِ ابر شده بود؛ سقید یک‏دست.» (ص ۳۵۷)

«مرد باید بعضى وقت‏ها گریه کنه، وگرنه دلش مى‏پُکه.» (ص ۳۶۵)

«تو را به خدا راضى‏شان کن بچه‏ام دارد مى‏بِرِشد.» (ص ۳۹۶)

«تو هم چه‏قدر اُشتووت تند است! بنده‏ى خدا، مگر مى‏خواهى بروى یک کاسه ماست بخرى؟» (ص ۳۹۷)

«خُب لِفتش نمى‏دهم، گفتند تا شب جمعه صبر کنیم. دختر بزرگ است، باید خودش تصمیم بگیرد.» (ص ۳۹۷)

«مثل گندم برشته توى ماهى‏تابه‏ى داغ این ور و آن ور مى‏پریدى و جلز و ولز مى‏کردى.» (ص ۴۰۰)

«شیرِ آبِ سرد را باز کرد. دست‏هایش را پر از آب کرد و چند بار صورتش را درونِ آب فرو برد. چشم و چارش کمى باز شد. خنکاى آب هم به مغزش رسوخ کرد.» (ص ۴۰۸)

«گفت: شدت سوختگى او را دچار غثیان کرده بود.» (ص ۴۱۱)

«ذوالفقار گفت: خودت را نگه دار ضعیفه، اگر نرسیده بودم که دختر مردم را کشته بودى، حیوان تربیت کرده‏اى!» (ص ۴۲۳)

جمله‌هایی که درست تایپ نشده و نامفهوم به نظر می‌رسد:

«مثل حالا که همه را بی‌غیرت خواند و چون کردم عقل سلیمی داشتند نتوانستند اعتراضی بکنند.» (ص ۱۲)

«گاریچی بود. اگر قهر می‌کرد دسته‌ی دروازه کازرون باید بود بی‌علامت حرکت کند.» (ص ۸۵)

اشتباهات تایپی:

«خودشان را گرفته بودند. معلوم بود که پشیمان‌اند، ولی برای ]برایم[ عقده شده بود. باید حرف می‌زدم.» (ص ۵۵)

«دورن ]درون[ من چیزی شکسته بود که با این آسانی درمان‌پذیر نبود.» (ص ۱۳۸)

«همه می‌دانستند که خانم معلم کوچولوی ما با آب ]آن[ لپ‌های قرمزش این چنین شیرعلی را کم‌رو و سر به زیر نموده است.» (ص ۱۵۳)

«شخصیت داشت. هر چه می‌پوشید به اون ]او[ می‌آمد.» (ص ۱۵۸)

«حدود پنجاه نفر شاگردان کلاس چهارم زیر درخت‌های نارنج جمع می‌شدند و سر را سردهم  ]سر را در هم[ می‌بردند.» (ص ۱۵۹)

در داستان «فاطو و پری دریایی» سطر ۱۴ به جای «عبدو»، «حمدو» تایپ شده است:

«اگر دریا طوفانی نباشد، اگر آسمان صاف باشد، اگر خورشید بسوزاند، چرا باید مرد دریایی چون حمدو باز نگردد؟»

حمدو ]عبدو[ چشمان مضطربش را به مادر می‌دوخت. (ص ۲۱۳)

در داستان «فاطو و پری دریایی» سطر ۱۱ به جای «عبدو»، «رخساره» تایپ شده است:

«وقتی تور را از روی بَر و دوش رخساره به کناری انداخت دلش از دیدن آن همه زیبایی مالش رفت. مطمئناً رخساره ]عبدو[ نیز تاکنون بدنی به این زیبایی ندیده بود.» (ص ۲۳۵)

از قلم افتادن او در این جمله:

«آشنایی من با ]او[ به‌خاطر برادرش ابراهیم بود.» (ص ۲۶۷، سطر ۱۴)

در داستان «من و محمد فری» یکی از شخصیت‌های داستان یک راننده است. در صفحه ۳۷۱ یک جمله از زبان این شخصیت جاری شده است که بعید به‌نظر می‌رسد که یک راننده بتواند چنین جمله‌ی ادیبانه‌ای بیان کند:

«نه، فقط دلم می‌خواد هر وقت به حرف من ایمان آوردی با صدای بلند اقرار کنی.» (ص ۳۷۱)

افتادگی حرف «د» در واژه‌ی خودش:

«خُب لفتش نمی‌دهم، گفتند تا شب جمعه صبر کنیم. دختر بزرگ است، باید خوش ]خودش[ تصمیم بگیرد» (ص ۳۹۷ سطر آخر)

جا به جایی دو واژه:

«شاید تا صبح روی فقط یک دست خوابیده بود.» = «شاید تا صبح فقط روی یک دست خوابیده بود.» (ص ۴۰۹)

افتادگی «نمی» در فعل ماضی استمراری نمی‌دادند:

«برای این که می‌دانستند من خانم کاویانی را دوست دارم اما به من پیش‌نهاد ازدواج دادند {نمی‌دادند}.» (ص ۴۲۱)
چاپ در روزنامه عصر مردم، سال بیست و چهارم، شماره ۶۶۷۹، یک شنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸

حتما ببینید

نگاهی به کتاب «تاریخ شفاهی مطبوعات» مصاحبه با محمد عسلی

کتاب از ارزش والایی برخوردار است. هم مصاحبه کننده، آقای عبدالرحمن مجاهدنقی و هم مصاحبه شونده، آقای محمد عسلی با دقتی فراوان به پرسش و پاسخ نشسته‌اند و بسیار ارزشمند و قابل درک و فهم است و می‌تواند برای هر خواننده‌ای به عنوانِ یک الگوی زندگی موفقیت‌‌آمیز موردِ بهره‌برداری قرار گیرد. فراز و نشیب‌های زندگی آقای عسلی آن چنان زیبا بیان شده است که خواننده با شوقی فراوان پیش می‌رود و درس‌ها می‌آموزد.