خانه / نقد ها / نگاهی به کتاب «بیرونِ در»

نگاهی به کتاب «بیرونِ در»

نقدی از: محمدرضا آل‌ابراهیم

نویسنده: محمود دولت‌آبادی

انتشارات: نشر چشمه، تهران

شماره شابک: ۳ –  0109 – ۰۱ – ۶۲۲ – ۹۷۸

شماره کتابخانه ملی: ۵۴۶۶۰۳۲

پایان نگارش کتاب: دی ماه ۱۳۹۷

چاپ یکم: بهار (اردیبهشت) ۱۳۹۸

۱۴۳ صفحه، قطع رُقعی

تیراژ: ۲۰۰۰۰ نسخه

قیمت: ۲۵۰۰۰ تومان

111109821.jpg (418×599)


عنوانِ کتاب خود بیانگر حوادثی است که در مسیر رُمان طی می‌شود. واژه‌ی «در» در روی جلد کتاب حکایت از آن دارد که نَه شخصیت‌های ‌داستان و نَه خواننده‌ی کتاب جای مشخصی ندارند. و در واقع «دَر» نمادِ یک گذرگاه است که بخصوص «آفاق» – شخصیت اصلی داستان – از گمراهی به آگاهی می‌رسد اگر چه همیشه با ترس و خفقان دست به گریبان است.

همه‌ی حوادث، شخصیت‌ها، فضا و مکان‌ها در هاله‌ای از ابهام بسر می‌برند. گویی که یک آدم مالیخولیایی روایت‌گر این داستان است. همه چیز در بیرون از «در» است. در واقع خواننده از رازهای درونِ «در»، چندان اطلاعی به‌دست نمی‌آورد. چهره‌ها محو و گُنگ، خانه‌ها نیمه تاریک و مبهم، راننده‌ی تاکسی مرموز، شخصیت‌ها بسیار کم حرف، پرسش‌ها معمولاً بی‌پاسخ و یا رد گم کن و ….

از میانِ همه‌ی شخصیت‌ها، بیش از همه چهره‌ی حبیب‌الله، آن مغازه‌دار سرِ کوچه واضح‌تر و آشکاراتر است. گفته‌هابش روراست و مفهوم است.

البته در داستان نامِ مکان‌ها و خیابان‌هایی برده می‌شود که می‌توان حدس زد محل جغرافیایی این حوادث، تهرانِ پیش از انقلاب است. به‌عنوان نمونه: مجیدیه، میدان فردوسی، خیابان فردوسی، خیابان کریم‌خان زند، دانشگاه تهران، کلیسای ارامنه، کافه فرانسه و …

نویسنده در برخی موارد به سال‌های دور و دراز اشاره دارد و آوردنِ نامِ شهرهایی چون ایروان و تفلیس و قفقاز و گرجستان، خواننده را به آن طرفِ مرزهای ایران می‌کشاند و چه بسا به پیامدهای جنگ‌های جهانی اول و دوم اشاره دارد.

سوژه‌ی رمان زندگی زنی است زخم‌خورده به نام «آفاق» که گویا شوهرش یک زندانی سیاسی دورانِ ستم‌شاهی بوده است که در پی یک جنگ مسلحانه به شهادت رسیده و یا او را در زندان کشته‌اند.

خودِ آفاق هم تجربه‌ی زندان را از سر گذرانده است. او پس از پنج سال از زندان آزاد می‌شود. بیبشتر موارد، همه نمادین هستند و گویا از خانه‌های تیمی زمان شاه خبر می‌دهد. فرضاً از تلفنِ خانه زنگ نمی‌زنند مبادا که شماره‌اش را یادداشت و یا حرف‌های‌شان را شنود کنند. نام مستعار و سازمانی آفاق، «ستاره» است. (ص ۹۰)

آفاق در این داستان درگیر یک سری جریان‌های زندگی فردی پُر از رمز و راز می‌شود.

«آفاق» اگر چه بیشتر از سی سال ندارد ولی از پاشیده شدنِ گردِ سپیدی بر چند شاخه از موهای جلوی پیشانی‌اش او را به زنی کارکشته و قابلِ اعتماد مبدّل ساخته است. فِراست و دوراندیشی «آفاق» است که خواننده دایم به او دل می‌بندد و همدرد می‌شود. با او به انتظار سرنوشتی نامعلوم می‌نشیند و غم‌های او را غصه‌ی خود می‌داند. به او اعتماد می‌کند و همگام و همسو پیش می‌رود و حوادث را یکی پس از دیگری پشتِ سر می‌گذارد.

داستان با حجمی پُر از واژگان، در واقع روایتگر بخشی از تاریخ گذشته‌ی ماست که در سایه مانده است.

زاویه‌ی دید در این داستان،‌ قابل توجه و  بر سه پایه‌ی: اول شخص، سوم شخص و دانای کل در گردش است. نگاه راوی گاهی هم به نگاه خواننده هم نزدیک می‌شود.

فضا، مکان و شخصیت‌های این داستان در هاله‌ای از راز و رمز پیچیده شد‌ه‌اند که این رازآلودگی تا پایان داستان نَفَسِ خواننده را به شماره می‌اندازد و گلوی او را می‌فشارد.

داستان با همه‌ی باور ناپذیری‌اش، چون از خفقان و سرکوب و سیاست‌زدگی دوران ستم‌شاهی سخن به میان آمده است، نویسنده بخشی از رسالت خویش را از غبارزدایی آن دوران نکبت‌بار به انجام رسانده است.

یکی از شخصیت‌های این رمان، «آبا آمن» نام دارد که می‌تواند نمادی از از «استاد اَبا» باشد که خود یکی از شخصیت‌های اصلی رمان «روزگار سپری شده‌ی مردم سالخورده» از همین نویسنده است.

می‌دانیم که محمود دولت‌آبادی، خویشتنِ خویش را به دو شخصیتِ اصلی رمان «روزگار سپری شده‌ی مردم سالخورده» یعنی «سام، سامون صنوبر نان برگ گل» و «سام بدخش کلخچانی» سپرده است تا روزگارِ رفته بر ایشان را به ایفای نقش بپردازند. در واقع رمان «روزگار سپری شده‌ی مردم سالخورده» زندگی‌نامه‌ی نویسنده است.

«استاد اَبا» یکی از افراد گرجی بود که در سال‌های دور و دراز از گرجستان به ایران آمد و در دولت‌آباد سبزوار اقامت گزید و پیشه‌ی دلاکی را برگزید و صاحب زن و زندگی شد.

این را خودِ آقای دولت‌آبادی گفتند که پدربزرگ من یک گرجی بود و به ایران آمده بود.

این «استاد اَبا» کسی نبود جز پدر بزرگ نویسنده. و حالا در این کتاب هم با نامِ «آبا آمن» حضوری چشم‌گیر دارد و جزء یکی از شخصیت‌های اصلی این رمان درآمده است.

حال در این کتاب هم می‌توانیم به‌گونه‌ای تصور کنیم که نویسنده، بخشی از زندگی‌نامه‌اش را بدین نحو قلمی کرده است.

آقای دولت‌آبای در روز ۸ اردیبهشت ۱۳۹۸ در سالن خوارزمی دانشگاه شیراز قسمت‌هایی از این کتاب را خواندند و گفتند: این کتاب رمانی است که شما می‌توانید از هر کجای آن شروع به خواندن کنید.

از یک بابت درست است زیرا هیچ فراز و فرود آنچنانی در این کتاب دیده نمی‌شود. همه‌ی شخصیت‌ها، فضا و مکان‌ها گویی یک‌دست انتخاب شده‌اند. حالتِ تعلیق در آن بسیار کم‌رنگ است و از نقطه‌ی اوج و گره‌افکنی و گره‌گشایی هم که از عناصر اصلی داستان و رمان است در آن به وضوح دیده نمی‌شود. ابتدا و انتهایش چندان تفاوتی با هم ندارند.

اسامی شخصیبت‌ها نامأنوس و غیر باورپذیر است. گویی همه‌ی اسم‌ها مستعارند: یسنا، ماکار، مارینا، ملیکا، ملوک، آنا آمن، ایلاد، نازیک و ….

یک‌نواختی متن، بدونِ پاراگراف و فصل‌بندی، نقطه‌گذاری کم، از ابتدا تا انتهای کتاب، نَفس‌گیر و کمی خسته‌کننده و ملال‌آور است. بخصوص برای کسانی که تازه به خواندنِ کتاب علاقه نشان می‌دهند.

ای کاش، لااقل پس از پایانِ گفت و گوی شخصیت‌ها، ادامه‌ی متن نمی‌آمد و به سرِ سطر حواله داده می‌شد.

این طرزِ نوشتن را آقای دولت‌آبادی دوست دارند. زیرا در پاسخِ پرسشی که از ایشان شد که ما هنرجویان داستان نویسی استهبان چگونه بنویسیم و چه مکتب داستان‌نویسی را برای نوشتنِ داستان انتخاب کنیم، گفتند: شما هر طور دلتان می‌خواهد بنویسید. مهم نیست که دیگران بپسندند یا نه؟ مهم نوشتن است.

به نظر می‌رسد که بیشتر شخصیت‌های این داستان اَرمنی‌تبار باشند زیرا هم از کلیسا نام برده می‌شود و هم از گرجستان و قفقاز. گرچه از مسلمان‌ها هم شخصیت‌های چون: حبیب‌الله، مجید یا حمید حضوری فعّال دارند ولی وجه غالب به‌نظر می‌رسد متعلق به مسیحیان باشد.

با مرگ پیرمرد، رمان به پایان می‌رسد.

اگر چه تمامی کتاب سرشار از جمله‌هایی زیبا و ارزشمند است، ولی به آوردنِ یکی دو بند (پاراگراف) بسنده می‌کنیم:

«ایلاد به آفاق گفت: نباید، نباید لطف کنی به کسانی که نمی‌شناسی. همه‌ی آدم‌ها توی لباس‌شان شبیه آدم هستند. چه می‌دانی کی هستند.»  (ص ۱۲۳)

«حبیب‌الله گفت: ما که او را می‌شناسیم، می‌شناختیم! بیش از بیست سال او را می‌شناختیم. از نوجوانی‌اش، از دامادی‌اش، عروسی تا صاحب اولاد شدنش. از کارش و از رفتار و گفتار و مراوداتش با مردم، با همسایه‌ها و مشتری‌ها. مشتری‌های مخصوصی که ماشین‌هاشان را به امید ماکار می‌خواباندند تو این حیاط. ماشین‌های گران‌قیمت. طرفِ اطمینان همه بود. تاسوعا – عاشورا میان ما می‌آمد. چی بگویم؟ باور کنم؟ خواستند که ما باور کنیم. اما نه! هیچ کس باور نکرد. نمی‌شد باور کرد. نیمه شب ریختند، بگذار وردار کردند و دست‌بسته بردندنش. در آن ساعت کسی تو محل بیدار نبود که! آن هم در این محل خلوت با این دیوار سرتاسری باغ خرابه، باغی که بلاتکلیف افتاده سر نزاع ورّاث. بله شایع کردند این خانه از خانه‌های امن مبارزان بوده برای نگه‌داری سلاح. ماکار رفته بود ایروان و تفلیس و آن‌جاها را دیده بود. از این خراب شده رَخت و لباس می‌خرید و می‌فرستاد برای آن‌جاها…» (ص ۱۱۱ و ۱۱۲)

اینک چند جمله که در آن واژه‌های محلی به‌کار گرفته شده است:

«باید به این نتیجه می‌رسیدم که این مرد در جایی مرا دیده که امثال من حق دیدن مردی را نداشته‌ایم، مگر همان که با اهانت و لیچار جمله‌هایش را می‌کوبید تو سر متهم که: بنویس!» (ص ۱۳)

«… خیلی حوصله می‌خواست که راه بیفتی بروی کوچه – خیابان و آهنگر خبر کنی که بیاید لنگه‌ی در –  هر دو لنگه را  – اساسی درست کند تا شب بتوانی چِفت پشتِ در را بیندازی و بروی سر بگذاری بخوابی.» (ص ۱۶)

«فکر نمی‌کرد به این که نیازی باشد یا نباشد که برایش «بپّا» گذاشته یا نگذاشته باشند.» (ص ۳۰)

«لِت در را پیشکرد و بردش به اتاق نشیمن، برایش آب آورد و با احتیاط زبان گشود.» (ص ۳۵)

«برگشت توی خانه و در را پیش کرد و خود متوجه نشد که پیشانی‌اش توی هم رفته است.» (ص ۶۲)

«پیش از آن که بیرون برود انگار جزّ جگر زد که ….» (ص ۶۳)

«مرد به آرامی گفت: خواستیم باری از گُرده‌ی شما برداشته شود.» (ص ۶۷)

«اصلاً وازش کن ببینم ساعت چند است؟» (ص ۹۷)

«از شتابی که داشت از یاد برده بود که درِ راهرو را پیش بکشد و چِفت کند.» (ص ۹۸)

«آفاق هم در پی وارد راهرو شد، شانه داد به زِوار چارچوب و نگاه دوخت به ته اتاق که ببیند آباآمن لب باز می‌کند با همسایه‌ی سالیانش چیزی بگوید؟» (ص ۱۰۹)

«به مارینا نگاه کرد و گفت: شما سر پا ایستاده‌اید و من ناراختم. خواهش می‌کنم بنشینید، یا من پا می‌شوم.» (ص ۱۲۱)

«ایلاد دست برد و لنگه‌ی درِ راهرو را پیش کرد.» (ص ۱۳۷)
چاپ در روزنامه عصر مردم، سال بیست و چهارم، شماره ۶۶۵۳، چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۸، صفحه معرفی کتاب، ص ۸

حتما ببینید

نگاهی به کتاب «تاریخ شفاهی مطبوعات» مصاحبه با محمد عسلی

کتاب از ارزش والایی برخوردار است. هم مصاحبه کننده، آقای عبدالرحمن مجاهدنقی و هم مصاحبه شونده، آقای محمد عسلی با دقتی فراوان به پرسش و پاسخ نشسته‌اند و بسیار ارزشمند و قابل درک و فهم است و می‌تواند برای هر خواننده‌ای به عنوانِ یک الگوی زندگی موفقیت‌‌آمیز موردِ بهره‌برداری قرار گیرد. فراز و نشیب‌های زندگی آقای عسلی آن چنان زیبا بیان شده است که خواننده با شوقی فراوان پیش می‌رود و درس‌ها می‌آموزد.