خانه / نقد ها / نگاهي به كتاب «اسب‌هايي كه با من نامهربان بودند»

نگاهي به كتاب «اسب‌هايي كه با من نامهربان بودند»

نقدی از: محمدرضا آل‌ابراهيم

نویسنده: امين فقيري

انتشارات: نشر چشمه، تهران

قطع: رقعي

شمارگان:  700  نسخه

زمان انتشار:  زمستان ۱۳۹۸

تعداد صفحه: ۱۵۷ صفحه

قيمت: ۲۹۰۰۰ تومان

1209217971.jpg (393×576)


امين فقيري يكي از صادق‌ترين نويسندگان ادبيات داستاني معاصر است. نامِ «امين» به راستي نشانگر امانتداريِ ايشان براي تثبيتِ لحظه‌هاي زندگي مردماني است كه با وي زيسته‌اند. او در حفظِ ارزش‌هاي انسان‌هاي معاصر به خوبي قلم مي‌زند. تا آن جايي كه از نوشته‌هايش برمي‌آيد در پیِ اختلاف و درگيري و توهين و جسارت بر انسان‌ها نيست. او بر خوبي‌ها تكيه زده و از دريچه‌‌ي مهرباني به آدم‌ها نگاه مي‌كند و برايشان قلم را به‌چرخش درمي‌آورد.

او نمي‌نويسد كه نويسنده باشد، او نمي‌نويسد تا خود را نشان دهد. ايشان با كمال متانت و خويشتن‌داري از مردماني سخن مي‌گويد كه بي‌شيله پيله‌اند و در غبارِ زندگي گم شده‌اند. ايشان است كه گ‍َرد و خاك زمانه را از چهره‌ي روستاييانِ پاكدل و شهرنشينانِ خوش‌نيت مي‌زُدايد تا هر چه بيشتر،  ما كه خوانندگانِ آثارش هستيم، مردمانِ پيرامونِ خود را بهتر بشناسيم و خوب و بد را از هم تشخيص دهيم.

كتاب با نثري بسيار ساده و صميمي و در كمالِ مهرباني و عطوفت بيان شده است. نثرِ ايشان بدونِ پيچيدگي‌هاي برخي از نويسندگاني است كه با كمبود سوژه مواجه‌اند و براي پُر كردنِ صفحات، بازي با كلمات را پيشه‌ي خود مي‌سازند. اين كتاب عاري از اين گونه گزافه‌گويي‌هاست. نثري همچون نويسنده‌اش سرشار از مهرباني و يكرنگي است.

كتاب را كه مي‌خواني به صداقت و صميميتِ نويسنده پي مي‌بري. در هيچ كجاي اين كتاب نديدم كه از كسي بدگويي شده باشد. و اين نيست مگر ضميرِ ناخودآگاهِ نويسنده كه همه را از دريچه‌ي عاطفه و محبت مي‌بيند.

خواندنِ كتاب موجب مي‌شود تا با نويسنده‌اش الفتِ بيشتري پيدا كني و بر خلوص نيت‌اش هزاران آفرين بگويي.

كتابِ «اسب‌هايي كه با من نامهربان بودند» به نوعي مي‌توان گفت زندگي‌نامه‌ي كوتاهي از نويسنده است. از زمان كودكي، يعني از دو سالگي، «مادر» كه تكيه‌گاهی اصلي زندگيِ هر فرد است را از دست مي‌دهد. و اين غمي سنگين و جانكاه است كه هميشه با وي همراه است. هميشه افسوس مي‌خورد كه چرا چهره‌ي مادرش را به ياد ندارد. گرچه مادربزرگ و خاله‌ي ايشان، جاي مادر را پُر مي‌كنند و لحظه‌اي از مراقبت وي كوتاهي نمي‌ورزند.

غمِ ديگر امين، عفونت يكي از گوش‌هاي ايشان است كه همچون بارِ سنگيني بر وي تحميل شده است. دورانِ رفتنِ به مدرسه با گوش دردِ شديدي كه عارضش شده است با صبوري و فروتني تمام به پايان مي‌رساند. آن گاه واردِ هنرستان مي‌شود.

پس از فراغت از تحصيل به عنوان سپاهِ دانش وارد يكي از روستاهاي ساردوئيه جيرفت مي‌شود. جالب اين‌جاست كه به‌دعوتِ يكي از شاگردانِ آن زمان كه حالا خود در مقامِ دكتري در خدمت مردم است، پس از نيم قرن به آن روستا مي‌رود و خاطراتش را زنده مي‌كند. درختاني كه در مدرسه كاشته است حالا سر بر فلك كشيده‌اند. بسياري از مردان و زنان روستا مرده‌اند و دانش‌آموزانش هر كدام كامله مردي شده‌اند و در گوشه و كنار روستا و شهرهاي ايران مشغول خدمت‌اند.

نامِ كتاب برگرفته از يك داستان است مربوط به زماني كه نويسنده به عنوانِ سپاه دانش كعلم روستا بود. و بدونِ اين كه هيچ‌گاه سوار بر اسب شده باشد يك روز بر اسبِ مش غلامحسين سوار مي‌شود و به روستاي ديگري مي‌رود. در برگشت، بر سر چشمه‌اي مي‌ايستد تا اسب از خوردنِ آبِ خنكِ چشمه بي‌بهره نماند. غافل از اين كه اسب در تنگناست. افسار را از دهانِ اسب باز كردن همان و فرار اسب هم همان. هر چه به دنبالش مي‌دود، او بيشتر پاي گريز دارد.تنها كلمه‌اي كه عاري از محبت است همين واژه‌ي «نامهربان» است

همان طور كه عرض كردم نويسنده از كلماتِ خشونت‌بار و خشن و توهين‌آميز دوري كرده است.

***

نويسنده پس از گذراندنِ دورانِ سپاه دانش، در جاهاي مختلف از جمله سروستان، كامفيروز و شيراز به معلمي مي‌پردازد. آن هم با طيف‌هاي مختلف اجتماعي از فقيرنشينِ اماكن تا مُرفه‌ترين افرادِ جامعه. آن چه كه قابل ستايش است در هر مدرسه‌اي كه به خدمت مشغول مي‌شود علاوه بر خدمتِ معلمي‌اش، به تشكيل يك كتابخانه در آن مدرسه اقدام مي‌كند. هم خود كتاب فراهم مي‌آورد هم از دانش‌آموزاني كه علاقمند به كتاب هستند مي‌خواهد تا در تكميلِ كتابخانه همت كنند. گرچه پدرِ يكي از دانش‌آموزان كه رئيس ساواك است در كارِ امين مداخله مي‌كند كه چرا دانش‌آموزان را به مطالعه‌ي كتاب‌هايي تشويق مي‌كنيد كه با نظام شاهنشاهي سازگاري ندارد؟ اما امين به كارِ خودش تداوم مي‌بخشد. گرچه در صحنه‌اي از داستان، يكي از دوستانش خبر دستگيري وي از طرفِ ساواك را به ايشان بيان مي‌كند و بي‌درنگ دَر مي‌رود و امين همه‌ي كتاب‌هايي كه در آن خانه داشته است را از بين مي‌برد.

يكي از عوامل اين عشق و علاقه به كتاب، بزرگ شدن در خانواده‌اي فرهنگي است زيرا پدرش معلم است و اهل مطالعه و در وادي سياست. روزگاری است كه دكتر مصدق را دوست دارد و از كودتاي ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ بيزار است. برادرش ابوالقاسم هم مجله‌هاي ادبي و روشنفكري زمانِ خودش براي امين كه در ساردوئيه كرمان دوران سپاهي‌گري‌اش را مي‌گذراند ، پُست مي‌كند و امين در آن تنگناي روستاي بي‌كتاب ، نَفسي تازه مي‌كند و روحيه مي‌گيرد.

يكي از داستان‌هاي اين كتاب كه از حالتِ تعليقِ بسيار قوي برخوردار است، داستان «كاش بين ما بود» مي‌باشد به گونه‌اي كه خواننده در پيِ فهميدن هر چه بيشترِ داستان با عجله پيش مي‌رود.

تنها داستاني كه نتوانستم ارتباطي بينِ نويسنده و اين داستان پيدا كنم، داستان «پير ما»  بود. نمي‌دانم اين داستان نمادين بود يا اين كه ربطي به زندگي نويسنده نداشت يا دركِ من ناقص بود؟

*جملاتي زيبا و ماندگار كه در توصيفِ صحنه‌ها ارزش والايي دارد*

سايه از روستا شروع شد و از درختان صنوبر بالا رفت. شاهد بودم چگونه آفتاب جويده مي‌شود. (ص ۱۱)

وقتي راننده صدايم كرد، صبح ريخته بود روي شهر و كاميون در راهروی مسقف گاراژ ايستاده بود. (ص ۱۲)

نمي‌دانم چرا اين‌قدر ميل به خواب داشتم، اما خواب از من قهر كره بود. (ص ۲۲)

چيزي نگفتم تا دستي كاسه‌ي شير را در افق خالي كرد. ]نزديك شدن به صبح[ (ص ۲۶)

]مادر[ انگار در گوشه‌اي از ذهنِ تاريك دو سالگي‌ام خانه داشته است، سال‌ها از من دور بوده و اكنون بازنشسته است، همين. همانندِ برقي غريب كه ناگهان آسمانِ شب را روشن مي‌كند، شمشيروار سياهي را مي‌دراند و مي‌رود تا تاريكي‌ها ذره ذره نور را به كام بكشند. (ص ۲۹)

پول حقوق پدر كه بايستي خرج خانواده مي‌شد بابت دوا و دكتر من هدر رفت. حتماً زياد سيگار كشيدنِ پدر هم به خاطرِ همين بود. هنوز آن ستاره‌ي كوچك قرمز رنگي را كه نيمه‌هاي شب در دستانش سوسو مي‌زد به ياد دارم. (ص ۳۳)

حالا من بودم و روستايي كه فكر مي‌كردم همين ديروز آن را ترك كرده‌ام، با همان درخت‌هاي سپيدار كه صبح‌هاي آفتاب نزده كه نسيم در آن‌ها مي‌افتاد يك طرفِ برگ‌ها را سبزِ تيره و طرفِ ديگر را كه با نور پيوند مي‌خورد نقره‌اي مي‌ديدم.(ص ۷۵)

نخ نخِ سبيل‌هايش آن‌قدر بلند شده كه كلمات را از روي دفتر جارو مي‌كند.(ص ۸۸)

***

ايرج گفت: «مي‌داني چه كساني زير شكنجه‌ي ساواك مي‌ميرند؟»

تكان خوردم: يعني كار من به شكنجه و كشيدنِ ناخن و اين حرف‌ها مي‌كشد؟

«دسته‌ي اول آن‌هايي كه مي‌دانند و چيزي بروز نمي‌دهند و قهرمانانه در راه عقيده و هدفِ خود، چه درست چه غلط، مي‌ميرند. دسته‌ي دوم آن‌هايي كه هيچ نمي‌دانند و اصلاً چيزي ندارند كه بروز بدهند، اين‌ها به خاطر ندانستن مي‌ميرند.» (ص ۱۲۹)

***

*واژه‌هايي عاميانه و محلي كه داستان‌ها را ملموس‌تر نموده است*

همه چيز به نظرم كسل كننده مي‌آمد، حتي مزه‌ي سيب‌زمينيِ «دوپيازه» كه اول‌ها برايش جان مي‌دادم. (ص ۷)

بيش‌تر بيرون از اتاق در ايوان مي‌نشست و پشم «مي‌رِشت» و بچه‌ها مثل جوجه دور و برش «مي‌پلكيدند». (ص ۹)

فرداشبش رفتيم پلاسِ ]سياه چادري بافته از موي بُز[ پدرزنش اخضر كه بزرگ طايفه‌اش بود. (ص ۹)

خنديد و … بليت را به من داد. گفت: «نوكرت‌ايم. سلامم را به «گِشتِ» ]همه‌ي، تمامِ[ شيرازي‌ها برسان.» (ص ۱۷)

اگر كسي به زيرزمين مي‌رفت، من هم همراهش مي‌رفتم، بيش‌تر همراه مادربزرگ كه «چراغ موشي» به دست مي‌گرفت و مي‌رفت از قرابه آب‌ليمو يا آب‌غوره بردارد. (ص ۳۲)

صبح مي‌رفتيم حمام، ساعت سه و چهارِ بعدازظهر بيرون مي‌آمديم. پوستِ كهنه «قلفتي» از بدن‌مان كَنده مي‌شد و بعد كاهوپَرَّك با «تُلف» كه دهانِ همه را آب مي‌انداخت. اولين لقمه سهمِ زن‌هاي حامله بود كه همه با رضا و رغبت به آن‌ها مي‌دادند. «يَخنيِ» نخودِ شب‌مانده با نان سنگكِ بيات هم حكايتي بود، يك لقمه‌اش به اندازه‌ي دَه قابِ پلو به من مي‌چسبيد. (ص ۳۳)

پايين، كنار ديوار، «جوغنِ» سنگي بزرگي بود كه در همين خانه تراشيده بودندش. (ص ۳۷)

آيا اين دكترِ مهربان مي‌توانست مرا از اين «پَلشتي» نجات دهد؟ (ص ۵۰)

آخر معمولاً در اتاقِ پُشتي كه فقط خواص به آن راه داشتند بساط ترياك آماده بود و گاهي هم «نشمه‌اي» مي‌آورد كه يك هفته‌اي آن‌جا مهمان بود. (ص ۵۹)

دو روز فكرِ اين دنياي «پَلشت» را از سرت بيرون كن! (ص ۸۵)

رودخانه مي‌خروشيد و آبش بالا مي‌آمد، نا آرام، كناره‌هاي رودخانه «مي‌تُمبيد» درونِ رودخانه و آب، رنگِ گِل به خود مي‌گرفت. (ص ۹۷)

بابا سه چهار گنجشك دودي هم داشت. آن‌ها را مي‌گرفت و با فشار آوردن به دو گوشه‌ي نوك‌شان، دودِ ترياك را كه در دهان حبس كرده بود به دهانِ گنجشك مي‌دميد. در مدتي كه مي‌خواست گنجشك را «عملي» كند، آن‌ها را زيرِ غربالي گوشه‌ي اتاق زنداني مي‌كرد. (ص ۱۰۵)

برق نداشتيم. همه دورِ چراغِ «چِملي» جمع مي‌شديم. (ص ۱۳۲)

شب‌كلاهي به سر دارد و «تنبان دَبيت» مشكي به پا كه پاچه‌ي آن را تا زير زانو بالا روفته است. (ص ۱۴۶)

هر دست تا پنج رشته كنار هم قرار مي‌گرفت. آخرش را هم «تريشه‌اي» گره مي‌زد. اين پارچه بيش‌تر نقش تعادل را بازي مي‌كرد. (ص ۱۵۳)

*يادي از پوران:

شاگر راننده تصنيفي را كه به تازگي سر زبان ها افتاده بود و مي‌دانستم پوران آن را خوانده زمزمه مي‌كرد. (ص ۱۱)

*اتهام مالك به نويسنده:

بايد فكر اثاث و انبار را از سرم بيرون مي‌كردم. به ياد رعيت‌ها افتادم و مالك كه به خاطر كم محلي به او و جوشيدن با رعيت‌ها به من لقب «شيرازيِ چارشاخ» داده بود. فكر نكرده بود كه اين چهار شاخ الزاماً بايد از بالاي پيشاني بيرون زده باشد! بعضي اوقات هم لفظِ «كمونيست» را به كار مي‌برد كه احتمالاً نمي‌دانست معني‌اش چيست. (ص ۱۸)
چاپ در روزنامه عصر مردم، سال بيست و پنجم، شماره ۶۹۲۸، چهارشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۹

حتما ببینید

نگاهی به کتاب «تاریخ شفاهی مطبوعات» مصاحبه با محمد عسلی

کتاب از ارزش والایی برخوردار است. هم مصاحبه کننده، آقای عبدالرحمن مجاهدنقی و هم مصاحبه شونده، آقای محمد عسلی با دقتی فراوان به پرسش و پاسخ نشسته‌اند و بسیار ارزشمند و قابل درک و فهم است و می‌تواند برای هر خواننده‌ای به عنوانِ یک الگوی زندگی موفقیت‌‌آمیز موردِ بهره‌برداری قرار گیرد. فراز و نشیب‌های زندگی آقای عسلی آن چنان زیبا بیان شده است که خواننده با شوقی فراوان پیش می‌رود و درس‌ها می‌آموزد.