خانه / نقد ها / نگاهي به‌‌كتاب: مصاحبه با امين فقيری، مصاحبه‌گر عبدالرحمان مجاهدنقی»

نگاهي به‌‌كتاب: مصاحبه با امين فقيری، مصاحبه‌گر عبدالرحمان مجاهدنقی»

بيش از چهل سال است كه با نامِ امين فقيري آشنا هستم. سال ۱۳۵۳ بود كه كتاب «دهكده پر ملال» اش را خواندم. از صداقت و صميميتش خوشم آمد. كتابش گويي نوعي بازتاب‌دهنده‌ي زندگي ما بود. شخصيتش‌هايش برايم ملموس و جاندار بودند. انگار زندگي ما را به تصوير كشيده بود. آن موقع تشنه‌ي خواندن كتاب بوديم و هرگونه نوشته و كتابي كه به دستمان مي‌رسيد، مي‌خوانديم. از مجله‌هاي همچون مكتب اسلام، اطلاعات هفتگي، جوانان، زن روز و كتاب‌هاي دكتر علي شريعتي و جلال آل‌احمد گرفته تا پاورورقي نويساني چون ارونقي كرماني، ر. اعتمادي، امير عشيري، منوچهر مطيعي، پرويز قاضي سعيد، جواد فاضل و … اما دو سه نويسنده بودند كه مرا تحت تاثير قرار دادند: صمد بهرنگي، علي‌اشرف درويشيان و امين فقيري. اين سه مرا با واقعيت‌هاي جامعه‌ي خويش آشنا ساختند. آن چه را كه من نمي‌توانستم بر زبان بياورم و يا بر قلم جاري كنم، آن‌ها دستان مرا گرفتند و به اعماق اجتماع بردند. اجتماعي كه خودم و خانواده‌ام يكي از آن‌ها بودند و خود خبر نداشتم.

در آن زمان هيچ فكر نمي‌كردم كه روزي بتوانم امين عزيز را ببينم. برايم دست نيافتني بود. حق هم داشتم. در يك شهرستان كوچك زندگي كني و هيچ كس نباشد كه كتابي به دست بگيرد و مشوّق‌ات باشد و نويسنده‌اي را از نزديك بشناسد و تو را اميدوار كند كه بتواند زمينه‌ي ديدار با نويسنده دلخواهت را ميسر سازد. زمان به گذرِ خود ادامه مي‌داد و ما همچنان پيگير كتاب‌هايي كه از امين فقيري منتشر مي‌شد، بوديم. مي‌خريديم و مي‌خوانديم و بهره‌ي وافي و كافي مي‌برديم. كتاب‌هاي بعدي ايشان از جمله: كوچه باغ‌هاي اضطراب، شب (نمايشنامه)، غم‌هاي كوچك، سيري در جذبه و درد، كوفيان (۱۳۵۶)، سخن از جنگل سبز است و تبردار و تبر (۱۳۵۷)، كركيد (نمايشنامه) (۱۳۵۸)، دو چشم كوچك خندان (۱۳۶۴)، مويه‌هاي منتشر (۱۳۶۸)، تمام باران‌هاي دنيا (۱۳۶۸)، گزيده‌ي داستان‌هاي امين فقيري (چاپ دوم) (۱۳۷۰)، اگر باران ببارد (۱۳۷۲) رقصندگان (۱۳۷۵)، انگار هيچ وفت نبوده (۱۳۸۲)، زمستان پشت پنجره (۱۳۸۵)، ببينم نيض‌تان مي‌زند (۱۳۸۸)، تكرار نمي‌شود در تو آن گل سرخ (نمايشنامه) (۱۳۸۹) و ….

اين‌ها كتاب‌هايي است كه خوانده‌ام و دارم. بسياري از اين‌ها را از دستِ مباركِ ايشان هديه گرفته‌ام و بر چشم نهاده و بي‌درنگ به‌خوانشِ آن پرداخته‌ام. از هر كدام هم درسي آموخته‌ام. علاوه بر اين‌ها امين فقيري حقی بسيار بزرگ بر گردنِ ما و انجمن داستان نويسان استهبان دارد. در جشنواره‌هاي داستاني كه در اين شهر برگزار كرده‌ايم با كمال ميل دعوت ما را پذيرفته و با همه‌ي‌ كسالت و بيماريي كه داشته‌اند، شركت كرده‌اند و ما را از رهنمودهاي ارزنده‌ي خويش بي‌نصيب نگذاشته‌اند. حضور ايشان و اخوي گرامي‌شان موجب دلگرمي و ايجاد انگيزه براي دست به قلم بردنِ ما بوده‌اند.

آخرين كتابِ ايشان «تاريخ شفاهي، مصاحبه‌ي ادبيات معاصر ايران با امين فقيري، مصاحبه‌گر عبدالرحمان مجاهدنقي» نام دارد. اين كتاب در روز جمعه ۱۷ بهمن ماه ۹۳ در اختتاميه جشنواره داستاني طنز انجمن ادبي شهرزاد داراب، خودشان بذل عنايت نموده و به بنده هديه نمودند. بر ديده نهاده و عطش خواندن از يك طرف و حضور و شركت در جشنواره از طرفی ديگر مرا در منگنه قرار داده بود. جشنواره دير به پايان رسيد و تقريباً ساعت هشت و نيم شب بود كه با ماشين پِرايد پسرخاله با زن و بچه و آقاي سيدمسيح ناظمي از اعضاء انجمن داستان‌نويسي استهبان، از داراب حركت كرديم و تا بنزين زديم و از راه قره بلاغ و ايج به استهبان آمديم، ساعت يازده و نيم شب بود. خسته و كوفته، هفت هشت تا قرص شبانه‌ام را خوردم و با سرگيجه خوابيدم. شنبه شروع به خواندن كردم. يك نَفَس خواندم. زيرا آن قدر اين كتاب پر ارزش و معنادار بود كه هيچ دلم نمي‌آمد آن را بر زمين بگذارم. با آمدنِ مهمان، چند ساعتي وقفه در خواندن ايجاد شد. گرچه در خدمت مهمانان بوديم ولي يك لحظه از گفته‌هاي امين فقيري جدا نمي‌شدم. پس از رفتن مهمان‌ها بي‌درنگ كتاب را به‌دست گرفتم و يك نَفَس تا ساعت ۳ بامداد خواندم و لذت بردم. خواندم و آموختم. خواندم و تجربياتش را آويزه‌ي گوش قرار دادم. چقدر اين مرد، صميمي و يكرنگ است. چقدر خالص و بي‌رياست. من به هيچ وجه نمي‌دانستم كه در كودكي مادرشان را از دست  داده‌اند. من به هيچ وجه نمي‌دانستم كه اين قدر كمرو و خويشتن‌دار هستند. من نمي‌دانستم كه يك گوش‌شان آسيب ديده است. مي‌دانستم كه در ساردوييه كرمان دوران خدمت سپاه دانش را گذرانده‌اند ولي چه مي‌دانستم كه با چه خاطراتي از آن جا به شيراز برگشته‌اند. مي‌دانستم كه در منطقه كامفيروز به معلمي اشتغال ورزيده‌اند زيرا يكي از همشهريان ما به نام محمدحسين جامي كه دندانپزشك تجربي بود و به روستاها سركشي مي‌كرد و دندان روستاييان را مي‌كشيد، خبر از حضور امين فقيري مي‌داد و بارها به من قول داد كه تو را به نزد ايشان مي‌برم كه اين توفيق حاصل نشد. امين فقيري از اين منطقه هم خاطراتي دارد. و با چاپ اين خاطرات در كتابش، بدخواهان و كوته فكران و معاندين چه دردسرهايي كه برايش درست نكردند. خاطرات كامفيروز با ساردوئيه در تضاد است. هر آن چه كه  اين جا، كُنِش و كشمكش وجود داشته در منطقه‌ي كرمان، ساكت و آرام و فارغ از هر گونه تشنج بوده است. خاطرات همين روستاهاست كه حاصلش «دهكده پُر ملال» است. كتابي كه امين فقيري، هنوز ۲۵ ساله نشده بود و در سال ۱۳۴۷ به چاپ مي‌رساند و شهرتي معادل نويسندگان طراز اول كشورمان پيدا مي‌كند. چه نويسندگان بزرگي كه برايش مطلب ننوشتند و تشويق‌اش نكردند!

امين، شيرازي اصيل است و زادگاهش همان محله‌ي منصوريه و پشت شاهچراغ و سيدعلاالدين حسين است. خاطرات دوران كودكي‌اش خوب به ياد دارد و چه قدر شيرين و خوشمزه به نقل اين خاطرات پرداخته است. البته عبدالرحمان مجاهدنقي هم با پرسش‌هاي بسيار دقيق و منظمِ خود زمينه را براي بسط و گسترش يادمانده‌هاي امين فراهم ساخته است. از بازي‌هاي دوران كودكي، نُقل و نبات‌ها، همكلاسي‌ها، دوستان دوران تحصيل، دبيرستان و هنرستان و چگونگي انتخاب رشته‌ي درودگري و رفتن به پادگان در زمستاني سرد و طولاني براي آموزش دوره‌ي خدمت و سپاهي دانش و… همه و همه با دقّتي قابل تحسين به بيانِ مطلب پرداخته است. پس از آن به سروستان مي‌آيد و چندين سال در دبيرستان اين شهر به تدريس مي‌پردازد و معلم ورزش مي‌شود. بسكتبال بيشتر از ورزش‌هاي ديگر مورد علاقه‌ي ايشان است.

دوست بنده سيدعلي كشفي استهباني يكي از دانش آموزان ايشان در سروستان بود كه هميشه به نيكي از استاد خود ياد مي‌كند. قرار شد در آن سال‌ها ما را به خدمت استاد ببرد كه اين توفيق حاصل نشد.

پس آن گاه به شيراز منتقل مي‌شود و در دو مدرسه با دو طيف مختلف به تدريس مشغول مي‌شود. يكي در مدارس سطح بالاي شهر كه همه بچه‌هاي اعيان و اشراف هستند و ديگري در محله‌ي شخ‌علي‌چوپان با بچه‌هايي كه اكثراً از خانواه‌هاي محروم اجتماع هستند و برخي حتي پدر و مادر ندارند يا اگر صاحب پدر و مادرند ولي به علت كوچ‌رو بودنشان عملاً بي‌سرپرست‌اند.

اكثر داستان‌هاي منتشر شده از امين فقيري ريشه در اعماق اجتماع دارد و برگرفته از وقايعي است كه يا خود شاهد آن بوده است و يا از دوستانش شنيده و يادداشت كرده است. به طور مثال:

داستان «پرنده‌هايي كه عشق را فرياد كردند» چاپ شده در كتاب «سيري در جذبه و درد» خاطرات كلاس سوم ابتدايي ايشان است كه دانش آموزان مدرسه سعدي به يكي از خانم معلم‌هاي مدرسه ايشان متلك مي‌گويند و صف‌آرايي‌هاي كودكانه شكل مي‌گيرد. (صفحه ۵۳ كتاب)

داستان «پهلوان» در كتاب «غم‌هاي كوچك» (ص ۴۸)

داستان «ليلك سياه» در كتاب «كوفيان» بر اساس يكي از تعريف‌هاي رحيم اخلاقي از دوران دبستان‌اش نوشه است. (ص ۷۹)

داستاني دارم به نام «در چشمه‌ي خورشيد» كه تحت تأثير همين ماجراي حمام كردن نوشته‌ام كه انگار در چشمه‌ي خورشيد حمام كرده بودم و در كتاب «كوچه باغ‌هاي اضطراب» به چاپ رسيد. (ص ۹۷)

داستان «گرگ» را بر همين اساس نوشتم. يك نفر روستايي به اصرار زنش نزد مالك مي‌رود و با خواهش و تمنا مالك را راضي مي‌كند تا گله را روي زمين او رها كند و همان شب گرگ مي‌زند به گله! و روستايي مجبور مي‌شود مهاجرت كند. آقاي سپانلو در كتاب «بازآفريني واقعيت» اين داستان را آورده و خودش هم چند سطري درباره‌ي داستان نوشته است. (ص ۱۰۰)

داستان كبك‌ها را بر همين اساس نوشتم. از آن زمان تا به حال، حتي براي يك بار هم يك حيوان زنده را نگه‌داري نكرده‌ام، چه آزاد و چه در قفس!  (ص ۱-۲)

اين ماجرا را در داستان «رهاورد» در «دهكده پر ملال» بازآفريني كرده‌ام.  (ص ۱۰۵)

من داستاني دارم به نام «كنيز» در «دهكده پر ملال» كه از همين ماجراي «ديدار» گرفته ام. او از ارتباط با روستايي كه در آن زاده شده  و در آن رشد كرده بود، عارش مي‌آمد.

و اما شرج ماجرا:

–  يكي بود به نام ديدار كه به شيخ نشين‌ها مي رفت و برمي‌گشت. در اين روستا زن گرفت، اما بچه‌دار نمي‌شد. بعد از مدتي صاحب يك بچه‌ي ناقص‌الخلقه شد. همسر و بچه‌اش را كه در كتوك (كپر يا آلاچيق) خوابيده بودند، به همراه كتوك آتش زده و كشته بود. بعد هم رفت و پشت سرش را نگاه نكرد.  (ص ۱۰۷)

* اين ماجرا را در يكي از داستان‌هايتان بازسازي كرده‌ايد . اتفاقاًً داستان تأثيرگذاري هم هست.

– بله داستان «خاربوته‌هاي آن خشكستان» است. اين‌داستان‌را براساس مسائل‌مطرح آن‌روزها بازآفريني‌كردم. (ص ۱۱۳)

پيرزني بود به نام شاباجي كه كارها و پخت و پز ما را انجام مي‌داد و مبلغي به او مي‌داديم. در يك داستان، او و كارهايش را توصيف كرده‌ام.  (ص ۱۱۷)

اما اتفاق خاص و تأثرانگيزي كه در آن مدت رخ داد مربوط است به مردي كه از روستاهاي داراب آمده بود و نامش ناصري بود. در داستاني كه تحت تأثير ماجراي او نوشته‌ام، او را صابري ناميده‌ام.  (ص  ۱۲۵)

اين ماجرا را در داستان «نشانه» كه در «غم‌هاي كوچك» چاپ شده، آورده‌ام.  (ص ۱۳۳)

زادعلي پسري هم داشت به نام ستار كه كارهاي او را در داستان «همسايگان» در كتاب «غم‌هاي كوچك» آورده‌ام.  (ص ۱۶۱)

در ماشيني كه ما را به طرف شيراز مي‌برد، ايده‌ي داستان «شكارچيان» به ذهنم خطور كرد كه داستاني سوررئاليستي است و در كتاب «سخن از جنگل سبز است و تبردار و تبر» چاپ شده است. (ص  ۱۹۴)

بر همين اساس داستاني نوشته‌ام به نام «پيكان آلبالويي رنگ» كه در مجموعه «تمام باران‌هاي دنيا» چاپ شده است. (ص ۲۱۰)

همين ماجرا اساس داستاني شد به نام «آيينه‌هاي پريشان» كه در در مجموعه «تمام باران‌هاي دنيا» منتشر شده است. تمام قهرمان‌هاي من در اين كتاب همين بچه‌هاي مدرسه دِه پياله بودند.  (ص ۲۱۲)

***

اي كاش اين كتاب ادامه مي‌يافت زيرا هنوز خيلي ناگفته‌هاست كه مي‌دانم امين فقيري در دل دارند و براي گفتن دنبال مجالي مي‌گردند. زيرا اگر بخواهيم نموداري براي نقل خاطرات بيان كنيم بيشترين سهم مربوط مي‌شود تا ۲۵ سالگي ايشان. اي كاش همان روندي كه براي سنين آغازين خود پيش گرفته بودند، براي پس از ۲۵ سالگي هم ادامه مي‌دادند. شايد هم اين از خودخواهي بنده است. زيرا دلم مي‌خواهد بيشتر از آن چه كه از اين مرد بزرگ آموخته‌ام و ياد گرفته‌ام، بياموزم و بدانم. حقيقتش را بخواهيد بنده از اين‌گونه كتاب‌ها بسيار پند مي‌گيرم و مي‌آموزم و لذت مي‌برم. زماني بود كه آقاي ناصر حريري با بزرگاني همچون احمد شاملو، مهدي اخوان ثالث، علي موسوي گرمارودي، معصومه سيحون، سيمين دانشور، پرويز ناتل خانلري، داريوش آشوري، محمود مشرف آزاد تهراني، سيمين بهباني، حميد مصدق،‌ محمد قاضي، ليلي گلستان و …   به گفت و گو مي نشست و چه آثار گرانبهايي كه از خود به يادگار گذاشت. پس از ايشان آقايان اميد فيروزبخش، كيوان باژن، اردوان اميري نژاد، مهدي اورند، ناصر صفاريان زير نظر آقاي محمدهاشم اكبرياني در نشر ثالث به گونه‌اي ديگر اين كا را پيگيري نمود. نمونه‌هايي در دست دارم و خوانده‌ام. از جمله گفتگو با: ليلي گلستان (۱۳۸۶)، عمران صلاحي (۱۳۸۷)، شمس لنگرودي (۱۳۸۷)، ضياء موحد (۱۳۸۷)، مهدي غبرايي (۱۳۸۸)، نصرت رحماني (۱۳۸۸)، عبدالعلي دستغيب (۱۳۸۹)، احمدرضا احمدي (۱۳۹۱) و در ارتباط با تاريخ شفاهي ادبيات معاصر ايران درباره صمد بهرنگي.

و حال آقاي مجاهد نقي كمر همت بربسته‌اند و تاكنون دو اثر از ايشان خوانده‌ام. يكي مربوط به زنده ياد صادق همايوني  و ديگري هم از عزيز بزرگوارمان امين فقيري است كه عمرش دراز باد و سايه‌اش مستدام.

***

از خاطرات خوشي كه داشته است ديدنِ زنده ياد غلامرضا تختي در تهران است. و آن هم به هنگامي است كه زلزله‌ي بوئين زهرا رخ داده بود و تختي براي كمك به زلزله زدگان از تمامي دست اندركاران حكومت شاه پيشي گرفته بود. (ص ۸۷ و ۸۸)

***

از سال ۱۳۶۶ با محمد عسلي كه در آن زمان رياست تربيت معلم شيراز را بر عهده داشت آشنا مي‌شود و براي تدريس اصول داستان نويسي به آن جا مي رود. سپس در سال‌هاي بعد كه مدير مسئول روزنامه عصر مردم شيراز مي‌گردد، امين فقيري به همكاري وي مي‌پردازد و با چاپ داستان هنرجويان و رهنمود در اصول داستان نويسي، راهنماي بسياري از نويسندگان مي‌گردند.

***

آقاي محمد بهمن‌بيگي در زمان شاه از آقاي امين فقيري مي‌خواهد كه زندگي‌نامه و فعاليت‌هاي ايشان را براي مقامات دولتي بنويسد. ولي امين فقيري خيلي ماهرانه از زيرِ اين كار در مي‌رود. انقلاب ۵۷ صورت مي‌پذيرد و يك روز آقاي بهمن‌بيگي مي‌گويد: «آقاي فقيري خيلي زرنگ بودي كه از دست من در رفتي! اما حالا مي‌فهمم كه در آن پنهان شدن‌ها و امتناع‌ها حق با تو بوده.» من هم راستش را به ايشان گفتم كه نمي‌توانستم و نمي‌توانم تعارف نويس باشم.  (ص ۱۹۶)

من خودم كه اين مطالب را مي‌خواندم بارها و بارها بر امين فقيري آفرين گفتم و در دلم ستايشش كردم و ارزش و اعتبارش برايم چند برابر شد.

***

در صفحه ي ۹۷ كتاب آمده است: «در جيرفت، گردنه را گدار مي‌گويند، در حالي كه ما در فارس به آن‌جا كه آبِ رودخانه پهن مي‌شود گدار مي‌گوييم.» در لغت نامه دهخدا هم معناي گدار همان است كه آقاي امين فقيري ذكر كرده‌اند. اما در استهبان هم مانندِ جيرفتي‌ها به گردنه، گدار مي‌گويند. نمونه‌اش همان گردنه‌اي كه بينِ استهبان و ني‌ريز است. و به آن گدار سياه مي‌گويند. در همين بالاترين نقطه‌ي گدار است كه درياچه‌ي بختگان پديدار مي‌شود.

بيچاره‌ها براي نشا برنج را داخلِ جوال كرده بودند و «تنجه» زده بود و موقع نشا رسيده بود. (ص ۱۳۵)  ما در استهبان به جوانه زدن گياه و درخت مي‌گوييم «تِج» زده بود. و واژه‌ي «تنجه» براي تيغه‌ي چاقو به كار مي‌بريم.

***

متني از يك ساواكي به امين فقيري: كساني كه در ساواك از بين مي‌روند دو گروهند. يا مي‌دانند و مقاومت مي‌كنند و نمي‌گويند ، يا مثل تو كاري نكرده‌اند و هيچ نمي‌دانند و چون چيزي ندارند بگويند كشته مي‌شوند.  (ص ۱۵۵)

***

به نظر مي‌رسد يكي از پرسش‌هاي آقاي مجاهد نقي چندان ضروري به نظر نمي‌رسيد و آن در صفحه ي ۲۰۳ است كه آقاي فقيري در مورد فيلم‌هايي كه ديده‌اند صحبت به ميان آورده‌اند و بحث از فيلم هزار و يك شب پازوليني است كه آقاي مجاهد نقي مي‌پرسند: ماجرايش چه بود؟  (ص ۲۰۳)

آنچه كه برايم جالب بود اين كه امين فقيري از علاقه‌مندانِ به ديدنِ فيلم‌هاي خوب است. در صفحه‌ي ۲۴۹ آمده است: – هر سال تقريباً دويست فيلم خوب و معروف ديده‌ام! يعني در اين سه سال حدود ۶۰۰ فيلم!   (ص ۲۴۹)

***

طنزهاي به كار رفته در كتاب:

دبير ادبيات ما آقاي مصباحي بود. پسر عموي ايشان معمم بود و مصدقي و منبر معروفي داشت. از فرط لاغري معروف بود به هسته‌ي خرما. اين لقب به گوشش رسيده بود و گفته بود: همين هسته‌ي خرما مي‌تواند سوراخ يك خيك بزرگ را محكم ببندد. (ص ۵۴)

چيزي كه در آن جا ديدم و نزد دانش آموزان عشايري تبديل به يك عادت شده بود آن بود كه بعد از هر بار پاسخ به پرسش‌ها، دانش آموزان خطاب به پرسشگر مي‌گفتند:‌ بفرماييد، يعني بفرماييد سؤالات خود را ادامه دهيد كه لطيفه‌اي هم در اين باره ساخته بودند كه نمي‌دانم واقعيت داشته يا اين كه ساخته‌اند. مي‌گفتند فرح ديبا از يكي از همين دانش آموزان مي‌خواهد كه دستگاه گوارش را توضيح دهد. دانش آموز شروع مي‌كند: غذا بعد از جويده شدن و عمل بلع به مري و معده و روده‌ي بزرگ و كوچك وارد مي‌شود و عاقبت از محرچ خارج مي‌شود، بفرماييد! (خنده)  (ص  ۱۸۸)

هودي گفت: يك حكمِ گُل‌زده به ما دادند. مي‌دانيد كه ميوه‌هايي كه قسمتي از آن‌ها خراب شده را گُل‌زده مي‌گويند و جمله‌ي قشنگي گفت! (ص ۲۶۴ و ۲۶۵)

***

و اما خواننده در طول مصاحبه پي مي‌برد كه امين فقيري به ادبيات شفاهي مردم زادگاه خود – شيراز – پاي‌بند است و با علاقه‌مندي واژه‌هاي محلي را به كار مي‌گيرد و چه خوش بر دل‌ها مي‌نشيند. در اين جا به پاره‌اي از آن واژگان اشاره‌اي گذرا داريم:

چملي (صفحه ۶)، جوقن (۱۲)، كِر (۱۳، ۹۳، ۱۲۶)، گمپاله (۱۷)، پكيدند (۱۹)، آب لمبو (۲۰)، يخني (۲۲)، كيل (۲۷)، تو تاوه‌اي  (۳۰)، ماملك (۳۲)، وابُر (۳۸)، پِشنگه (۴۲)، خره و خرما (۴۳)، هنگه (۴۴)، كالا مالا هو (۴۵)، مُچنه (۶۵)، چنگ (۷۳)، ترش بالا (۷۳)، شقه (۸۳)، دوپيازه آلو (۹۶)، يخني (۹۸)، نان تنك (۱۰۰)، كتوك (۱۰۷)، شترك (۱۱۹)، هلي هولي (۱۲۱)، چخ (۱۴۰)، تال هيزم (۱۶۰)، گل كو (۱۸۲)، چاكي (۱۹۵)، گل زده (۲۶۵)

***

با همه‌ي تلاشي كه در ويراستاري و غلط‌گيري متن صورت گرفته كه قابل تحسين است ولي در عين حال به نظر مي‌رسد كه داراي چند اشتباه تايپي است:

صفحه ۵۵ آقاي مصباجي = شايد آقاي مصباحي باشد؟

صفحه ۵۵ بزرگ اين = بزرگان. مي‌توانستم آثار بزرگ اين زبان را بدون واسطه بخوانم.

صفحه ۶۸ جعقر = مثل جعقر توكل و رحيم هودي به طور حرفه‌اي تئاتر اجرا مي‌كردند.  = جعفر

صفحه ۷۷  = Good arternoon  كه مي‌بايست Good afternoon  باشد

در صفحه ۱۳۴ به نظر مي‌رسد يك «  ، »  از قلم افتاده است: وظيفه‌ي كدخدا آن كه از ژاندارم‌ها و مهمانان پذيرايي كند  ] ، [ امور را رتق و فتق كند، و در قبال اين خدمات، هر خانوار روستايي موظف شده بود….

صفحه ۱۴۲ خُرد و خاكشي  يا خُرد و خاكشير؟

صفحه ۱۴۴ بهبود يا بهبودي؟ كلاً بعد از انقلاب وضع مردم اين ناحيه خيلي خوب شده بود و آثار اين بهبود به راحتي براي من قابل تشخيص بود.

با احترام: محمدرضا آل ابراهيم، استهبان، ۱۹ بهمن ۱۳۹۳٫

حتما ببینید

نگاهی به «کتاب قو»

عنوان کتاب برگرفته از شعر «قو» سروده‌ی دکتر حمیدی شیرازی است. در صفحه‌ی 265 آمده است: