نگاهي به كتاب «هزاران خورشيد درخشان»
نوشته ى خالد حسينى
كتابِ «هزاران خورشيد درخشان» نوشته ى خالد حسينى نويسنده ى افغانى تبارِ آمريكانشين در تابستانِ ۸۶ با سر و صداى زيادى واردِ بازارِ كتاب شد. موجِ تبليغات آنچنان گسترده بود كه به طورِ همزمان چندين مترجم نامدار و غيرِ نامور به ترجمه اش پرداختند و چندين ناشر هم به چاپِ آن اقدام نمودند.
كتاب، سرگذشتِ زنان افغان را در يك جامعه ى مردسالار به تصوير كشيده است. اين كتاب دو چهره ى برجسته دارد: مريم و ليلا. مادرِ مريم توسطِ فردِ متمولِ خوشگذرانى به نامِ جليل كه داراى چندين زن است و در كابل صاحبِ سينماست و درآمدى مُكفى دارد، اغفال مى شود و صاحبِ فرزندى مى گردد كه مريم نام دارد. اين مريم و مادرش با بدنامى از خانه ى جليل به اعماقِ اجتماع پرتاب مى شوند. با اين تفاوت كه مادر مريم سالم و عفيف بهخانه ى جليل پا نهاده بود و هم اكنون با برچسبِ بدنامى و داشتنِ يك حرامى، موردِ سرزنش و عتابِ همگان قرار گرفته است. اين نكوهش تا بدانجا پيش مى رود كه بارِ كمرشكنِ آن بر مادرِ مريم تحمل ناپذير مى گردد و در يك صبحِ زود، مردم و مريم، درختى را مى بينند كه زنى خود را بدان آويخته و باد، دامنش را نوازش مى دهد. پس از مرگِ مادر، مريم يك تنه بارِ حرامى بودن را بر دوش مى كشد. شماتتِ همگان، او را وامى دارد كه سر بر بالشِ شوهرى بگذارد كه همسنِ پدربزرگش است. مردى رشيد نام با شكمى برآمده و دندانهايى بعضاً ريخته و همگى سياه و كِرمو.
ليلا دخترِ ديگرى كه گرچه خود حرامى نيست ولى حرمزاده اى در شكم دارد. بچه اى از طارق كه عاشقش بود و سرانجام تخمى در وى نهاد. طارق ناگزير شد كه با پاىِ از دست داده اش در جنگهاى افغانستان كشورش را به قصدِ پاكستان ترك كند. ليلاى زخمى و بيمار در خانه ى رشيد جاى مى گيرد. مريم تيمارداريش مى كند. بهبودى كه حاصل شد، علائمِ آبستنى در ليلا بروز مى كند. گريزى نيست. در برابرِ خواسته ى رشيد، تَن در مى دهد و به همسرىِ او در مى آيد. مريم آتشى است در زيرِ خاكستر. آن همه مداوا و مدارا كجا و اين همه عداوت و شقاوت پس از ازدواجِ شوهرش با ليلا كجا؟! اين دو هَوو به ناچار در كِنارِ هم به زندگىِ سگى خود ادامه مى دهند. ليلا در خانه ى رشيد، فرزندِ طارق را به دنيا مى آورد و عزيزه نام مى گيرد. دومين فرزندِ ليلا، زلماى نام دارد كه از تخم و تَركه ى رشيد است. چندين سال مى گذرد و بچه ها بزرگ مى شوند و علاوه بر ليلا، مريم هم برايشان مادرى مى كند. مريم و ليلا در خانه ى رشيد به تنگ آمده اند. هر دو سرنوشتى يكسان دارند. از رشيد شلاق مى خورند و از زمانه تازيانه. فكرِ گريز لحظه اى از سرشان بيرون نمى رود. با اندك پساندازى، قصدِ فرارِ به پاكستان را دارند. طالبان ها بر سرِ كارند و زنان بدونِ داشتنِ مَحرمى از مردان حقِ رفت و آمد و مسافرت ندارند. ناچار از ميانِ مردانِ متاهل، گزينه اى را انتخاب مى كنند و به او توسل مى جويند. او با اين كلمات آنها را موردِ استقبال قرار مى دهد:
«دستِ آخر، ليلا مردى را يافت كه بيرون، روىِ نيمكتِ پاركى نشسته بود. زنى روبنده به صورت كنارش داشت و پسركى با كلاه عرقچين به سر كه حدوداً همسن عزيزه بود و روىِ زانوهايش بالا و پايين مى پريد. بلند و باريك بود و ريشو. پيراهن با يقه ى باز پوشيده و دكمه هاى ناهماهنگِ كتِ خاكسترى را انداخته بود.
ليلا به مريم گفت: «همين جا منتظر باش.» به راه افتاد و شنيد كه مريم زيرِ لب دعا مى خواند.
وقتىكه ليلا به مرد نزديك شد، مرد بالا را نگريست و برابرِ آفتاب، يكدسترا بالاىِ چشمانش سايبان كرد.
«بخشيد برادر، ميرين پيشاور؟»
مردِ كور مكورى نگاه كرد و گفت: «بله».
«ممكنه كمكمون كنين؟ ميشه يه لطفى به ما بكنين؟»
مرد پسر را به همسرش داد و همراهِ ليلا چند قدمى دور شد.
«چى شده همشيره؟»
ليلا با ديدنِ نگاهِ ملايم و صورتِ مهربانِ او دلگرم شد.
قصه اى را برايش گفت كه با مريم توافق كرده بودند. گفت كه بيوه است، شوهرش مرده. او و مادر و دخترش در كابل كسى را ندارند. به پيشاور مى روند تا نزدِ عمويش بمانند.
مردِ جوان گفت: «مى خواين با خانواده ى من بياين؟»
«مى دونم براتون زحمت ميشه. اما به نظر برادرِ محترمى هستين و من»…
«نگران نباشين همشيره. مى فهمم. مشكلى نيست. بذارين برم براتون بليط بگيرم».
«ممنون برادر. صواب كردين. كارِ نيك. خدا فراموش نمى كنه».
از جيبِ زيرِ بُرقعه اش، پاكت را بيرون كشيد و به او داد. هزار و صد افغانى بود. تقريباً نيمى از پولى كه طىِ سالِ گذشته پنهان كرده و انگشتر را فروخته بود. مرد پاكت را در جيبِ شلوارش سر داد.
«اينجا منتظر باشين.
او را تماشا كرد كه واردِ ايستگاه شد. نيم ساعت بعد برگشت.
«گفت: بليطهاتون رو نگه مى دارم. اتوبوس يك ساعتِ ديگه، ساعت يازده راه ميفته. همگى سوار مى شيم. اسمِ من وكيله. اگر پرسيدن… كه البته نمى پرسن… بهشون ميگم شما عموزاده هاى من هستيد.» (صص ۲۸۳ و ۲۸۴)
ليلا و مريم با چه اميد و آروزيى در اين يك ساعتِ باقى مانده در آسمانِ آرزوها پرواز مى كردند. شايد شادترين صحنه ى كتاب، دلخوشى همين دو نفر در اين مدتِ بسيار كوتاه زندگى بود كه آن هم بى درنگ خنده ها بر لبها آماسيد و اميدها به يأس تبديل شد. زيرا آنها را به اتوبوس راه ندادند و به جاى رهايى، به چنگالِ طالبانها گرفتار شدند.
چه كسى باور مى كند كه آن همه صداقتِ در گفتار به خيانت مبدل شود؟!
در واقع خيانت اين مرد كورمكورى، موجبِ بازگشتِ مجددِ مريم و ليلا به همان گورستانى شد كه رشيد به عنوانِ سرپناه برايشان درست كرده بود. رشيد به جايى رسيده بود كه ديگر مريم و ليلا برايش سوگلى نبودند. براى او اين دو زن مثالِ دو كالا و يا دو ماشين بود. بِنز و ولگا. كه البته ليلاى جوان و موبور و زيبا بنز بود و مريم وامانده و پير شده، ولگا. «شماها ماشينهاى منين. تنها مى خوام منظورم رو بهتر بگم.» (ص ۲۳۹)
رشيد پى برده بود كه بچه ى اولِ ليلا از آنِ خودش نيست و يك حرامى است. علاوه بر اينها فشارهاى زندگى و اُفت و خيزهايش باعث شد كه تصميم گرفت ليلا را خفه كند. دستانِ رشيد هنوز آن قدر قدرت داشت كه بتواند راهِ تنفسِ ليلا را ببندد. بر سينه اش نشسته بود و نفسه اى آخرِ ليلا را شماره مى كرد كه لبه ى تيزِ بيلى فرقِ رشيد را به دو نيمه كرد. اين مريم نبود كه بيل را فرود آورده بود؛ اين عصيان و برافروختگىِ زنانِ تاريخ بود بر فرقِ مردان. و مريم به جرمِ قتلِ عمد از صفحه ى زندگى محو شد. همچنان كه آمدنش با شادى نبود، رفتنش هم شيونى در پى نداشت.
كتاب با پايانى خوش به انتها مى رسد. ليلا و طارق به هم مى رسند و عزيزه پدرِ واقعىِ خويش را مى بيند.
به نظر مى رسد كه كتاب، بيشتر از يك فيلمِ هندى كپىبردارى شده است. چون به جز اسامى اشخاص و مكانها همگى دال بر اين مُدعاست كه گويى به تماشاى يك فيلمِ هندى نشسته اى. زيرا گرچه از سوزِ درونِ زنان لب به سخن مى گشايد ولى همه چيز روبنايى و ساختگى است.
كتاب با اين حجمِ تقريباً زياد، با كمبودِ شخصيت روبهروست. خواننده با پدر و مادر و خواهر و برادرِ بسيارى از شخصيتها حتى براى يكبار هم كه شده است رو به رو نمى شود. حوادث در سطح جارى است و تلاشِ نويسنده براين بوده است كه حالتِ تعليق نوشته اش را قوى و پُربار سازد تا خواننده را به دنبالِ خويش بكشاند.
نكته ى ديگرى كه حائزِ اهميت است آن كه خواننده احساس مى كند كتاب، با آن همه سر و صدايى كه كرده است و برايش تبليغ نموده اند، شايستگى اش را ندارد. آدم بر اين شك استوار مى گردد كه نكند نَفَسِ گرمِ تبليغاتِ غرب و رسانه هاى فراگيرشان در پسِ اين نوشته ها خوابيده باشد. و اين شك زمانى به يقين نزديك مى شود كه خالد حسينى گر چه افغانى است ولى فعلاً دارد نان و نمك آمريكاييان را مى خورد.
نويسنده ى كتاب خواسته است كه تاريخِ معاصرِ افغانستان را در خلالِ مباحثِ داستانىِ كتابش را به معرضِ ديد خوانندگان بگذارد. اما از آنجايى كه اين كتاب يك رمانِ چند منظوره بوده است، نويسنده نتوانسته است از پىِ اين مهم برآيد. علاوه بر اين، يك محقق و پژوهشگر، به ويژه يك مورخ مى بايست بى طرف باشد و تاريخ را آن گونه كه اتفاق افتاده است بيان كند. ولى به راحتى مى توان تشخيص داد كه خالد حسينى مدافع غرب و مروجِ افكارِ غربيان است. هر چند تلاشِ وافرى نموده تا اين وجهه از شخصيتش را در لفافه اى از انسان دوستى بپيچاند.
مشكلِ ديگرِ كتاب اين كه تقريباً همه ى شخصيتهاى رمان به يكسان لب به سخن مى گشايند. از افرادِ عادى و عامى تا مسئولين ادارات و رانندگان و كسبه و هر چه كه هست سخنانى همگون بيان مى كنند.
از محاسنِ كتاب، تصويرِ زندگى زنان است كه با چه جان سختى شب را به روز و روز را به شب مى آورند و دايم توهين و تحقير مى شوند و گويى خفت و خوارى، همزادِ آنان است و تمامى درها به روى شان بسته است. به اين گفته ى باريكتر از موىِ مادرِ مريم به دخترش توجه كنيد:
«من رو نگاه كن مريم!»
مريم با اكراه چنين كرد.
نانا گفت: «همين حالا و خوب اين را ياد بگير دخترم. انگشتِ ملامتِ يه مرد هميشه مثلِ عقربه ى قطب نما كه شمال رو نشون ميده يه زن رو پيدا مى كنه. هميشه. اين به يادت باشه مريم.» (ص ۹)
اين جمله هميشه با مريم همراه بود و براى بارِ دوم در صفحه ى ۳۹۵ كتاب تكرار شده است.
در جايى ديگر رشيد غذايى را كه مى خورد بهانه مى آورد كه برنج را درست پاك نكرده اى و در آن پُر از ريگ است. رشيد با زنش چنين برخوردى دارد:
«بلند شو. بيا اينجا. بلند شو».
دستش را قاپيد و گشود و مشتى سنگريزه درونش ريخت.
«بذار تو دهنت».
«چى؟»
«بذار. اينارو. تو دهنت».
دست بردار رشيد. من»…
دستانِ قدرتمندش آرواره ى مريم را گرفت. دو انگشت را درونِ دهانش فرو برد و به زور بازش كرد و سپس سنگريزه هاى سرد و سخت را درونِ دهانش فرو كرد. مريم تقلا كرد. مِن مِن كرد، اما رشيد سنگها را داخل هُل داد، لبِ بالاييش پيچيد و به نيشخندى گشوده شد.
گفت: «حالا بجو».
مريم با دهانى پُر از شن و سنگريزه التماس مى كرد. اشكهايش از گوشه ى چشمها مى جوشيد.
رشيد عربده كشيد: «بُجو»!
غليانى از نفسِ پُر دودش به صورتِ مريم كوبيد. مريم جويد. چيزى ته دهانش شكست.
رشيد گفت: «خوبه».
گونه هايش مى لرزيد.
«حالا مى دونى برنجت چه مزهاى ميده. حالا مى دونى تو اينازدواج چه بهم دادى. غذاى بد. همين و بس».
بعد رفت و مريم را تنها گذاشتتا خون و سنگريزه و تكه هاى دو دندانِ كرسىِ شكستهرا تفكند. (ص ۱۱۶)
ترجمه ى كتاب خالى از نقص نبود و شتابزدگى و ناپختگىِ مترجم از جاى جاىِ آن هويدا بود. جمله هاى غيرِ سليس و اغلاطِ چاپى فراوان به چشم مى خورد. فرضاً در همه جا افعالى كه ريشه در مصدرِ برخاستن به معناى بلند شدن و بر پا ايستادن دارد همراه با «و» آمده. برخواستم. برخواستى. برخواست… و يا «خُرده» به معناى ريزريز شده به صورتِ «خورده» كه از مصدرِ خوردن مى آيد آورده شده بود و…
از تصوير سازى هاى زيبا و جمله هاى منسجمِ كتاب هم نبايد غافل بود. فرضاً:
«ليلا عزيزه را در آغوش گرفت. مثانه ى عزيزه خود را آسوده كرد و گرما جلوى لباس ليلا پخش شد.» (ص ۲۹۳)
اين كتابِ موردِ بحث توسطِ سميه گنجى به فارسى برگردانده شده و نشرِ زهره آن را در ۴۴۸ صفحه در سال ۱۳۸۶ براى نخستين بار با قيمت ۶۰۰۰ تومان كه نسبت به قيمت كتابهاى ديگر، اندكى گران به نظر مى رسد به چاپ رسانده است.
با احترام: محمدرضا آلابراهيم، استهبان، ۱۳ فروردين ۱۳۸۷