نقدی از: محمدرضا آلابراهیم
مصاحبه شونده: محمد عسلی
مصاحبه کننده: عبدالرحمن مجاهدنقی
چاپ: نخست، ۱۳۹۹
انتشارات: نوید، شیراز
تعداد صفحه: ۴۰۰
قیمت: ۷۵۰۰۰ تومان
کتاب از ارزش والایی برخوردار است. هم مصاحبه کننده، آقای عبدالرحمن مجاهدنقی و هم مصاحبه شونده، آقای محمد عسلی با دقتی فراوان به پرسش و پاسخ نشستهاند و بسیار ارزشمند و قابل درک و فهم است و میتواند برای هر خوانندهای به عنوانِ یک الگوی زندگی موفقیتآمیز موردِ بهرهبرداری قرار گیرد. فراز و نشیبهای زندگی آقای عسلی آن چنان زیبا بیان شده است که خواننده با شوقی فراوان پیش میرود و درسها میآموزد.
فهرست کتاب شامل موارد زیر است:
یک پیشگفتار از محمد عسلی و یک مقدمه از عبدالرحمن مجاهدنقی
و هفده فصل: روزگار کودکی، تحصیلات ابتدایی، تحصیلات متوسطه، خدمت سربازی، دانشسرا، دانشگاه، مدیر دبیرستان، آموزشکده تربیت معلم شهید مطهری (آب باریک)، سرپرستی مؤسسه کیهان در فارس، دوره کارشناسی ارشد، مدیر مسئول، فرزندان، سردبیران، یاد بعضی نفرات، سفرها، نشریات شیراز و سخن آخر.
هر کدام از این بخشها گنجینهای از علم و دانش و تجربه است که خوانندهی کتاب بهرۀ لازم را میبرد و می تواند الگو قرار گیرد.
محمد عسلی در هفتم آبان ماه ۱۳۲۸ در یک خانوادهی مذهبی در استهبان به دنیا میآید. تا دوازده سالگی در استهبان میماند و پس از گرفتنِ مدرک ششم ابتدایی به درخواستِ داییاش زندهیاد محمد روسفید (روشن) به شیراز میآید و دورانِ دبیرستان را همراه با کار و تلاش به پایان میرساند.
کتاب برای همه جذاب و خواندنی است علیالخصوص برای ما استهبانیها که همشهری ایشان هستیم و با لحظه لحظهی خاطرات، مکانها، محلهها، روستاها، شخصیتها، معلمها، پستی و بلندی و دستاندازهای جادههای خاکی، چشمهها، واژههای محلی، تراخم در مدرسهی چهارپایه و …. همدلی و آشنایی داریم و تداعیگرِ ضمیرِ ناخودآگاه ماست. بیانِ خاطراتِ ایشان آنقدر واضح و آشکار است که گویی مسیرِ زندگی ما را به تصویر کشیده شده است.
برای بنده با نامِ ۹۰ درصدِ شخصیتهای استهبانی که در کتاب یادی از آنها شده است آشنایی کامل دارم و آنها را میشناسم. آوردنِ این نامها و مکانها ارتباطم را با کتاب هر چه بیشتر نزدیک و نزدیکتر میکند. اشخاصی چون: شمس اصطهباناتی، روحپرور، جناب مؤمن استهباناتی، میرزاخان صادقی، مرتضیخان صادقی، محمد روشن، حبیبالله آموزگار و چهار فرزندش، سیداحمد تقوی، سیدعلیرضا تقوی، جابری، قدمیاری ، محمد مهاجر، اسماعیل عسلی، عباس عسلی و …..
چشمه قهری، محلههای کزَمان، پنار، اَهر، کوچه شاه، انارستان، در بازار، تیربنجون ]تیروَنجون[، پیرمراد، ،،،،ماهفرخان خیر، سهلآباد، چارتاقی اردشیر بابکان، دَمِ تَنگ، کوه قبله، بُک بُک، کهل حضرت عباس، چشمه خواجه خضر، بنوان و …..
***
نا گفته نماند که تبحر و مهارت آقای عبدالرحمن مجاهد نقی با ایجادِ زمینهای ملایم و مناسب و پرسشهایی درخورِ موقعیتِ زمانی و مکانی از پاسخگو، فضایی دلنشین فراهم میکند و به جوابهایی شایسته و قانع کننده دسترسی مییابد. ایشان علاوه بر کارهای دیگرِ ادبی و مقالات و چاپ کتابها، تا آنجایی که بنده اطلاع دارم مصاحبه با آقای محمد عسلی چهارمین اثرِ ایشان است. قبلاً با آقایان منصور اوجی امین فقیری و زندهیاد صادق همایونی به گفت و گو نشستهاند و در کارنامۀ تاریخِ شفاهی خویش به ثبت رساندهاند.
***
«دایی دوم من محمد روسفید بود که چون تابلوی مغازه خیاطیاش به اسم روشن بود، او را آقای روشن صدا میکردند. پدرشان در استهبان مشهور بود به کل حسین کله بورا. چون سفیدپوست بودند و به همین دلیل است که فامیل روسفید را انتخاب کرده بودند.
دایی دوم من که خیاط بود مرا ]برای تحصیل[ به شیراز آورد.» (ص ۶۱)
یک افسانه جالب
درویشی راه گم میکند و به سیاهچادری در بیابان میرسد. زنی با کودکش در سیاهچادر بودند. درویش میگوید: خواهرم راه گم کردهام، اجازه میدهی در اینجا استراحت کنم؟ زن میگوید اگر درویشی، فرزندم ناراحت است و مدام گریه میکند. دعایی بنویس تا آرام بگیرد. درویش مطلبی بر قطعهای کاغذ مینویسد و میگوید: درون قنداق کودک بگذار. از قضا بچه خوب میشود و گریه و بیتابی به پایان میرسد. زن به سراغ کاغذ میرود و آن را درون تکهای از چرم میدوزد و به گردن بچه میاندازد. فردای آن روز ماجرا را برای دیگر ساکنان سیاهچادرها تعریف میکند، به نحوی که هرگاه فردی مستاصل و درمانده میشد به سراغ زن میآمد و دعا را قرض میگرفت و پس از استفاده پس میداد. از این ماجرا سالها میگذرد و کودک بزرگ میشود. روزی ملایی رهگذر، ماجرا را از زبان مردمِ باورمند میشنود. میگوید دعا را بیاورید ببینم. به خود جرئت میدهد و پس از سالها تکه چرم را باز میکند و تکه کاغذ را میگشاید و نوشته را میخواند. نوشته بود: ملاحسینِ نادون (نادان)، چه دونه حالِ طفلون؟ ای زن زار و حیرون، شیرش بده و بجنبون! (خنده). ملا میخندد و مردم میگویند چرا میخندی؟ پاسخ میدهد که دعای شما دیگر باطل شد و قدرتش را از دست داد! (خنده). (ص ۱۹)
اشعاری از آقای محمد عسلی
آقای محمد عسلی علاوه بر ادیب بودن و حرفۀ روزنامهنگاری شاعری صاحب ذوق هم هستند:
از کنارت که گذشتم به عقب برگشتی
دل من گفت که برمیگردی!
و به من خندیدی!
همه آهم کردی
تا نگاهم کردی
و چو زاغی که به باغ
کاغذی پوستترین دانۀ گردو به دهان میدزدد
و به زیرِ تَلِ خاکی در دور
رازآلوده نهان میسازد
دل یغمازده را دزدیدی
و هلاکش کردی
تا به خاکش کردی!….. (ص ۳۲)
***
«به یاد آن روزهای ماهیگیری کودکانه، شعری سرودهام که جناب منصور اوجی هم آن را پسندیدند و از آن تعربف کردند. من هم آن شعر را در روزنامه چاپ کردم که مورد اقبال هنردوستان قرار گرفت. از جمله آقای اوجی به من گفتند: «اگر در عمرت همین قطعه شعر را گفته باشی شاعری».
اسم شعر پُل است:
پُل، بید بود
کهنه درختی ز عهد دور
آب زلال چشمه، روان در مسیر رود
خورشید ظهر
آینه گردان آفتاب
شنهای سینهمال ز پهلوی ماهیان
جولانگه کپوری گریزپا
در دستهای کودک مشتاق روی پُل
قلاب، نیش سوزن مادربزرگ بود
پُل، بید بود
ریشه دوانده درون آب
کودک نشسته گرم
دلواپس فتادن ماهی درون آب.» (ص ۳۷)
شعری از دایی مجتبی:
«گر نداری زبانِ حرف زدن
پنج پ اختیار باید کرد
پُز و پارتی و پول و پُر رویی
پلویی هم ناهار باید کرد.»
چند خاطره از دوران دبستان در ماهفَرخان (مَفَرغون) خیر استهبان سالهای تحصیلی ۱۳۳۴ تا ۱۳۳۸
بله. موهای کوتاه شده بهواسطۀ مکینههای کند، مثل دستاندازهای روی سرها جلوه میکرد و چارخانه چارخانه به چشم میآمدند. موها در دندانهها گیر میکردند و به قول بچهها روی سرها چهار خیابان درست میشد. برای مبارزه با حشراتی مانند شپش، روی سرِ بچهها گَردِ د.د.ت میریختند، به طوری که تا مدتها دچار دردسر میشدیم. دیگر آنکه از طرفِ بهداشت برای رفع تَراخم میآمدند. از بس گرد و خاک در محیط موجود بود، تراخم به شدت شیوع داشت. به شیوهای خاص پلک را برمیگرداندند و قطرهای آبیرنگ در چشمِ کودکان میچکاندند. به دلیل بیدقتی، بخشِ زیادی از این قطرهها روی پیراهن و لباس کودکان میریخت و تا مدتها این لکههای آبی بر لباسها خودنمایی میکردند. این چهار سال مدرسه تبعیدگاه جهنمی بود. بوی پِهن خصوصاً در فصلهای گرمِ سال به شدت مشام را آزار میداد. تنها خاطرۀ خوش من و همدرسانم مربوط است به تک درختِ گل نسترنی که در حیاط مدرسه بود و به وقت گل، فضا را سرشار از زیبایی و طراوت و بوی خوب میکرد. (ص ۴۹)
راحت بگویم هر کس مثلاً در آن دوره مداد رنگی داشت، خیلی بچۀ عزیزی بود. تازه مگر مداد رنگی آن زمان چه بود؟! مدادی با دو سر بود که یک سرش آبی و سر دیگرش قرمز مینوشت. همین! (ص ۵۲)
ویژگیهای پدر
پدرم: هیچ وقت عصبانیت ایشان را ندیدم. خیلی صبور بودند. خیلی که به ایشان فشار میآمد، سر خود را به زیر میانداختند و در سکوت فرو میرفتند. یک بار صدای فریاد ایشان را نشنیدم. در اوج بیماری در سالهای آخر عمر، علیرغم دردی که تحمل میکردند، هبچ وقت نالۀ ایشان را نشنیدیم یا در زمانی که لای درِ اتوبوس گیر کردند و پوستِ قسمتی از پای ایشان قلفتی کنده شد که تا شش ماه از قسمتهای دیگر پوست برمیداشتند و پیوند میزدند. با این وجود و با این همه درد، هیچگاه گله و شکایت نداشتند. یک عارف واقعی و بدون ادعا بودند. (ص ۵۶)
مطالبی چند از گفتههای آقای محمد عسلی در گفت و گو با آقای مجاهدنقی
همۀ کتاب خواندنی، قابل فهم و آموزنده است. ای کاش میتوانستیم همۀ کتاب را عرضه کنیم ولی به ناچار به اختصار مطالب پرداختهایم.
«عبدالرحمان مجاهد نقی: چه کتابهایی در این دوره ]دانشسرا[ میخواندید؟
«آثار صمد بهرنگی و علامه قطب و از طرف دیگر هم کتابهای مهم روز در فضای روشنفکری. از آقای امداد مجوز گرفتم که عکس صمد بهرنگی را چاپ کنم. این عکس را کلیشه کردم و پانصد عدد چاپ کردم. مرا گرفتند و به ساواک بردند. گفتند به تحریک چه کسی اینها را چاپ کردهای؟ گفتم مجوز کتبی از رئیس دانشسرا دارم. بنده خدا آقای امداد سرش شلوغ بود و متوجه نشد که مجوزِ چه عکسی را به ما داده است. کاملاً مرا میشناخت و اعتماد کرده بود. میشود گفت که ایشان با آثار صمد بهرنگی آشنایی نداشت. البته من هم نمیدانستم که چاپ و توزیع عکس صمد بهرنگی ممنوع است، زیرا بسیاری از کتابهای او که بیشتر قصههای کوتاه برای بچهها بود، چاپ شده و در دسترس بود.»
عبدالرحمان مجاهد نقی: چه سالی بود؟
«۱۳۵۱٫ دبیرِ ادبیاتی داشتیم به نام کریم محمود حقیقی. او از مریدان مرحوم نجابت بود. یک بار سر کلاسش گفتم اجازه هست بیایم شعر بخوانم؟ شعری بود از کتای سحوری اثر نعمت میرزازاده که در اعتراض به جنبشهای ۲۵۰۰ ساله سروده بود. بچهها هم میدانستند که من شعرهای سیاسی میخوانم. شروع کردم:
شبِ بد شبِ دَد شب اهرمن
وقاحت به شادی دریده دهن
شب نور باران شب شعبده
شب خیمه شب بازی اهرمن
شب گرگ در پوستینِ شبان
شب کاروان داری راهزن
شب سالروزِ جلوس دروغ
شب سالگرد بلوغ لجن
شب کوی و برزن چراغان شده
فضاحت ز شیپورها نعره زن
شبِ شب چرانی به فرمان دیو
شبِ سورِ اهریمن و سوگِ من….
اینجا که رسیدم گفت آقای عسلی نان ما را نبُر، برو بنشین (خنده).» (ص ۱۲۰)
عبدالرحمان مجاهد نقی: ارتباطهای سیاسی در دانشسرا شکل گرفته بود؟
«بچههای مذهبی دانشسرا دو گروه بودند. یک گروه به مسجد آتشیها و آیتالله سیدمحمدعلی دستغیب وابسته بودند، مثل آقای ستایش، امین سازگارنژاد، بیات و گروه دوم به مسجد شمشیرگرها رفت و آمد داشتند و با آیتالله محیالدین حائری بودند. تفاوتهایی در نظر و عمل میان این دو گروه موجود بود که بعد از انقلاب هم ادامه پیدا کرد. گروه سوم که بیشتر بعد از پیروزی انقلاب فعال شدند، گروه مسجدالرضا به امامت سیدعلیاصغر دستغیب بودند. از هر سه گروه بعد از انقلاب بسیاری در جنگ تحمیلی شهید و جانباز و اسیر شدند.» (ص ۱۲۱)
«کتاب امیل در آموزش و پرورش از آثار مشهور روسو را خواندم. کتاب با جملهای شروع میشود در این مایه: طبیعت خود به خود زیباست، اما انسان آن را خراب میکند، آن هم به اسم آبادانی. یا مالکیت را با این جملهها آموزش میدهد: اگر کودکی گلهای باغچه را کند تا به جای آن لوبیا بکارد، بگذار لوبیایش سبز شود، بعد آن را بکن تا مفهوم مالکیت را دریابد.» (ص ۱۵۲)
«ها… خواستم بگویم … دو سه جا خواستم به دو شعر زیبا که همین آقای مهاجر برایم نوشتند و تابلو شد و دوستشان داشتم اشاره کنم. متاسفانه در شرایطی که خانوادۀ ما احساس خطر میکرد، در سالهای ۱۳۵۴ یا ۱۳۵۵ بود که اسماعیل تعداد زیادی از کتابهای خودش و مرا جمع کرد و بخشی را پنهان کرد و بخشی هم در جریان جابهجاییهای مداوم از بین رفت. این تابلوهای خوشنویسی در همین ماجرا از بین رفتند. یکی شعر اخوان ثالث بود:
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که میبینم بدآهنگ است
بیا رَه توشه برداریم
قدم در راهِ بیبرگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟!» (ص ۱۵۷ و ۱۵۸)
***
«من در میان دو خانواده با دیدگاههای متفاوت بزرگ شدم، خانوادۀ پدری سنتگرا و خانوادۀ دایی محمد تجددگرا. دانشگاه به من آموخت که آزاده باشم و استقلالطلب. مسجد به من آموخت خداباور باشم و با توکل. جامعه به من آموخت از رنجها و سختیها برای رسیدن به هدف استقبال کنم. کتابهای گوناگون و مطالعۀ روزنامهها و مجلات به من آموختند که به روز باشم و از پیلۀ تعصیات کورکورانه به در آیم. و در نهایت زندگی خودم به من آموخت که با ففر مبارزه کنم و خودکفا باشم.»
«در آموزش و پرورش تا زمانی که در مصدر کار هستی عزیزی، اما وقتی کنار رفتی به سرعت فراموش میشوی، مگر آنکه دانشجویان و دانشآموزان شما را دریابند» (ص ۲۴۴)
«شعارهایی بر روی در و دیوار خوابگاه دختران تربیت معلم دیدم که نظرم را جلب کرد. یکی از آنها این بود: وقتی میخواهی ازدواج کنی چشمانت را باز کن و هنگامی که ازدواج کردی، چشمانت را ببند.» (ص ۲۴۵)
«روزنامهنگاری صبر نوح لازم دارد و زور فیل و دل شیر که جز عشق تاب تحملش را ندارد! تنها همین عشق است که جوهرۀ محرکۀ آن است…» (ص ۲۹۴)
«اسماعیل ]عسلی[ یک نویسنده، نقّاد، تحلیلگر، شاعر، دبیرِ ادبیات و طنزپرداز است…. محسناتی دارد که جرئت نکردهام کسی را به جایش بگذارم!»
عبدالرحمان مجاهد نقی: چه محسناتی؟
«…. اول آن که امانتدار خیلی خوبی است. دوم مسئولیتپذیر است. سوم اِشرافی که به کار پیدا کرده. موارد دیگر مثلاً درک خویش از اشتباهات خبرنگاران و سایر کارکنان روزنامه است. تسلط بر آیین نگارش، فهم محتوایی او، فرم کلامش و تسلطش بر دستور زبان فارسی، تحصیلات ادبی و تاریخی خویش، طنزپردازی او که همراهانش را قادر میسازد تا ساعتها در کار روزنامه احساس خستگی نکنند و مواردی از این قبیل. خودش هم سخت کار میکند و خستگی بر او کارگر نیست و عاشق کارش است. مثل خودم است. گویی چیزی در خون ما هست که مادرزنم آن را به خوشی نسازی ما تعبیر میکند و میگوید ما خوشی نساز هستیم! (خنده) (ص ۲۹۵ و ۲۹۶)
«من متاسفم که او ]شهریار مندنیپور[ به آمریکا رفت و در آنجا ماند. با سیمین دانشور همنظرم که بر این باور بود که من لباسهای چرکم را در منزل خودم میشویم و یا با شاملو که گفت چراغ من در این خانه میسوزد و بسیار کسان دیگر که ترک وطن نکردند و با خوب و بدش ساختند.» (ص ۳۰۴)
«من از این مرد ]مجید روزیطلب[ صداقت دیدهام. سادهزیستی او را با تمام وجود درک کردهام. هیچ انسانی را سراغ نداریم که دور از نقص باشد یا مطلق باشد. خوبی و بدی نسبی است.» (ص ۳۴۳)
«یک قاضی در استهبان مرا احضار کرد به دادگاه و به من گفت در نوشتهات به فلان شخص توهین کردهای. پرسیدم چه توهینی؟! گفت که گفتهای دگم هستی! گفتم اینکه فحش نیست! مگر دگم چه معنایی دارد؟! گفت دگم یعنی خر! (خنده) رفتم فرهنگنامه آوردم و معنای دگم و دگماتیسم را نشان دادم و ثابت کردم این طور نیست.» (ص ۳۴۳)
عبدالرحمان مجاهد نقی: «فکر میکنم اشاره سهراب سپهری به اساطیر ایرانی دربارۀ خلقت آدم است. اولین موجود مادی در اساطیر ایرانی کیومرث است که به معنای جانِ میرا است. اهریمن به کیومرث حمله میکند و از خون کیومرث، دو شاخه ریواسِ درهم تنیده پدید میآید که به صورت دو موجودِ نَر و ماده در هم پیچیدهاند و اولین انسانها را پدید میآورند با نام مشی و مشیانه. با توجه به ذهنیت اسطورهگرای سهراب، به احتمال زیاد نظر شاعر به اسطوره بوده است.» (ص ۳۵۸)
«از آنکارا به قونیه رفتیم و مقبرۀ مولانا را زیارت کردیم که برای من خاطرهای فراموش نشدنی بود و حالاتی عجیب به من دست داد. آن قدر فضا سنگین بود که آدم خودش را فراموش میکرد!» (ص ۳۶۸)
«مواضع سیاسی ما از همان ابتدای انتشار نخستین نسخۀ عصر مردم در سر مقالهای با نام «چرا عصر» روشن است. ما از انقلاب مردم ایران دفاع کرده و میکنیم. از آرمانها و آرزوهای حاصل شده و نشده بارها در سرمقالهها یاد کردهایم و به تجلیل معضلات اجتماعی و سیاسی پرداختهایم و بیمحابا بعضی از مسئولان را به باد انتقاد گرفتهایم و چوبش را هم خوردهایم. به طور متوسط هر یک سال یک بار به دادگاه احضار شدهام و در مقام دفاع از نوشتهها و مطالب برآمدهام.» (ص ۳۷۵)
«آقای هوشمندراد از من پرسید میخواهی روزنامه در بیاوری؟! گفتم بله. گفت چیزی به تو میگویم و امیدوارم تا همیشه یادت بماند! روزنامه مثل بچه غولی است که اول کار میاندازد در بغلت. به تدریج بزرگ و بزرگتر میشود تا آن زمان که به حدی خواهد رسید که ترا میبلعد! (خنده) هر وقت به سختی برمیخورم یاد این حرف میافتم و تصور میکنم بهمرحلهای رسیدهام که غول میخواهد مرا بخورد.» (ص ۳۸۳)
واژههای محلی به کار گرفته شده در کتاب
گردسوز = ]پدرم[ بیشتر شبهای زمستان در کنار بخاری و با نور چراغ گردسوز مطالعه میکردند. (ص ۱۷)
حُقّت = استهبان به دلیل وجود خاک چینی از قدیمالایام از مراکز سفالگری بوده است و ظروف سفالی با لعاب یا بدون لعاب و انواع حقه که در لفظ محلی به آن حُقّت میگویند، مربوط به ادوار مختلف در دست هست. (ص ۲۵)
خُنگ = بازی دیگر سینما بود که با قوطی سیگار بیضی سینما درست میکردیم. دو خُنگ جارو (= نخ جارو) را از دو سوراخی که قبلاً در دو طرف قوطی سیگار تعبیه کرده بودیم، عبور میدادیم. با قطعه کاغذی لوله شده و منقوش به نقشها و گرداندن آن و قراردادن یک ذرهبین، وسط درِ قوطی یک سینمای متحرک کوچک میساختیم. (ص ۳۰)
تُرپی = دو قطعه چوب بود به اندازۀ کف دو پای هر فرد. دو سوراخ در سر جلو و دو سوراخ در پاشنه بود که بند از آنها رد میشد و نوعی پاافراز را تشکیل میداد. این ترپیها را به پا میبستیم، درست مثل کفش چوبی. با تُرپّیها به روی لبۀ بیل فشار میآوردیم. بیل در عمق بیشتری در خاک فرو میرفت. (ص ۳۱)
پلکی = قسمتی از گردوهای دور از دسترس آدمها و پنهان مانده از چشم پرندگان را جمعآوری میکردم و به بقالی میبردم و بخشهایی از مایحتاج خودم را از مواد غذایی کودکانه گرفته تا مداد رنگی و دفتر تامین میکردم. به این کار پَلکی یا پسکی میگفتند. (ص ۳۲)
توبال = این پرندگان دانههای گردو و بادام را در جاهای خاصی چال میکردند، مثلاً در زیر خاکهای آبندیده و سست که ما آن را توبال میگفتیم. (ص ۳۲)
هراس = اما صحنۀ مهیب آن بود که پسر یک کارگر که هشت نُه ساله بود آتش گرفت و به جای آن که روی زمین و در خاک بغلطد از هراس زیاد پا گذاشت به دویدن و همین باعث شد تا کاملاً بسوزد. (ص ۳۳)
بیاتو = وقتی زنان زایمان میکردند یک دوای مخلوط از آرد و روغن و چند نمونه ادویه و دارو درست میکردند که اصطهباناتیها آن را بیاتو مینامیدند. (ص ۳۶)
کم = جنس بشکه از مقوای فشرده بود و از بس در معرض رطوبت قرار گرفته بود، از چند جا به اصطلاح کم کرده بود (باد کرده بود). (ص ۴۷)
کلوها: «در خیر سه گروه اجتماعی قابل تشخیص بودند: اول گروهی که به کلوها مشهور بودند. عمدهترین کارِ کلوها در هنگام برداشت گندم بود که با غربیلهایشان میآمدند و گندم پاک میکردند.» (ص ۴۹)
کولی یا گوباز: «اما کولیها با چلنگری سر و کار داشتند و ابزار کشاورزان را میساختند و صیقل میدادند. نام دیگرشان که نزد عامۀ مردم شهرت داشت، گُوباز بود (= گاوباز) و از شهرت خاصی برخوردار نبودند و مطرود بودند.» (ص ۵۰)
آسیو آتشی: «آسیاب برقی که به آن آسیاب آتشی میگفتند در نزدیکی مدرسه قرار داشت و صدایش مدام در گوش ما بود.» (ص ۵۲)
چنته = چنته فرقش با کیف این بود که ساختار اصلی آن چوبی بود و رویش با حلبی رنگی میخکوب شده بود. (ص ۵۷)
چراغ آزاک = «چراغی بود پر نور با جالی که خیلی هم داغ میشد. در آن نفت میریختند و پمپ میزدند. نفت و هوا با فشار وارد ماسوره میشد و وقتی آتش میگرفتند، توری آن نورانی میشد. این چراغ نور زیادی داشت.» (ص ۶۲)
علّاف = «یادم هست مردی سوار اتوبوس شد و وسط راه پول پس کرایه نداشت. راننده گفت تا این آقا پول ندهد حرکت نمیکنم. یک ساعت همه علّاف بودیم تا آن که همه پول روی هم گذاشتند و کرایۀ آن آقا را دادند و اتوبوس حرکت کرد (خنده). کرایه ]استهبان تا شیراز[ بین سه تا پنج تومان بود. پولِ بار را جدا میگرفتند، البته باری که بر روی سقف اتوبوس میبستند و روی باربند نام داشت.» (ص ۷۷)
نماخام = «نگاهی به من کرد و دستش را دراز کرد و ساعت را در دستم نهاد و گفت نماخام!» (ص ۷۸)
مورد: «مادربزرگ به ما یاد داده بود چوبِ درختِ مورد mord بخورید تا حافظهتان قوی شود.» (ص ۸۵)
لِبدی = آدم مفلوک و بد قوارهای در استهبان بود که وقتی شلختگی کسی را میخواستند مثال بزنند به نام او اشاره میکردند.» (ص ۱۲۳)
رشتی = «علی خلیلیپور علمداری دانشجوی دانشکدۀ حقوق، اهل یکی از روستاهای شمال در مازندران به نام روستای علمدار بابلسر بود. اتاقی به مبلغ ۵۰۰ تومان در خیابان فروردین اجاره کردیم. یک روز زنگ خانه را زدند. ما در طبقۀ سوم بودیم. از بالا نگاه کردم و دیدم کارگر شهرداری است. خلیلیپور پرسید کیه؟ گفتم رشتی است. من نمیدانستم او با این کلمه آشنا نیست. او هم نمیدانست چنین واژهای دربارۀ آشغال و مسئول جمعآوری آشغال وجود دارد. فکر کرد قصدم تمسخر اوست. ناراحت شد.» (ص ۱۳۴)
گُر = «یک بار بخاری نفتی کلاس در طبقۀ چهارم گُر گرفت و با چه وضعیتی آن را از دیوار کندم و به ناچار از طبقۀ چهارم به حیاط مدرسه انداختم. الحمدالله کسی آسیب ندید.» (ص ۱۵۰)
قِسِر در رفتن = «بالاخره به هر شکلی بود از آن ماجرا قِسِر در رفتم و به خود قبولاندم که هیچ وقت بدون مطالعۀ کتابهای جدید سرِ کلاس نروم و همان شد.» (ص ۱۵۶)
پِشِنگه، دَرز = «یک دوچرخۀ کورسی داشتم. پسرم امین را داخل کولهپشتی میگذاشتم و پا به رکاب دوچرخه میزدم. .. تایر جلویی دوچرخه واردِ دَرزِ روی پل شد… امین داخل جوی آب افتاد. مقداری آب و لجن روی سر و صورت و لباس من پِشنگه کرد.» (ص ۱۶۹)
پارچۀ چلوار = «اما در تربیت معلم فرق میکرد و میشد از طریق بازرگانی وسایلی را با قیمتهای ارزان تهیه کرد و به مدرسان داد، مثل ساعت مچی خوب یا پارچۀ چلوار.» (ص ۱۹۸)
ننو = «متن مصاحبهها تمام و کمال در کیهان چاپ شد. اول آیتالله سیدعلیمحمد دستغیب بودند که خوب یادم مانده که هنگام مصاحبه، هم کودک تازه متولد شدۀ خود را در ننو میجنباندند و هم به گفت و گو مشغول میشدند.» ( ص ۲۳۲)
دوغ و دوشُو = «… و سوم تناسب سیستم تشویق و تنبیه. دوغ و دوشاب نباید یکی باشد و این تفکیک باید با دقت تمام انجام شود.» (ص ۲۴۶)
کل کل = «گفت کار خوبی نکردهای. گفتم شما بنشین سر جایت، این حرفها در حد تو نیست که دخالت کنی. همینطور کل کل داشتیم!» (ص ۲۷۵)
سنگ پس شاخ = «اصطلاح چوپانهاست. وقتی یکی از گوسفندان از مجموعه جدا میشود، چوپان از دور سنگی به سویش پرتاب میکند که معمولاً سنگ به پس شاخ گوسفند اصابت میکند و از بیراهه برمیگردد.» (ص ۳۱۶)
بتمرگ = «قاضی گفت: بتمرگ، خفه شو.» (ص ۳۳۱)
له و لورده = «من به آقای روزیطلب به عنوان یک دوست اعتراض کردم که چرا شما باید زیر بار بروید و آن ساختمان سالم را با این عمارت فکسنی و له و لورده تعویض کنید؟» (ص ۳۳۹)
لکه = «یادم است یک بار برای شرکت در جلسۀ امتحانی که در استهبان از بچههای روستاهای اطراف میگرفتند، مجبور شدم به استهبان بروم. مرا با یک مُکاری که شامل چند الاغ با بارِ کاه بود به استهبان فرستادند. رسم این بود که بچهها را بینِ دو جوال که درونش کاه بود، بر روی الاغ سوار میکردند. خرها لُکه میرفتند. خرها چهار نعل نمیروند، امّا لُکه میروند و آدم را پرت میکنند.» (ص ۳۵۶)
دُنبل و جاشیر و بِلهَر…. = «در کجا قارچ و دُنبل و جاشیر و گُل گاوزبان و بُن سرخ و بِلهَر و مالنگو (همان به النگوی تهرانیها) میرویند؟» (ص ۳۵۷)
خوره = «اساساً روزنامهنگاری کار سخت و طاقتفرسایی است که هم استرس مستمر دارد و هم تمامی اوقات شبانهروز را از مدیر مسئول و یا سردبیر میگیرد و هم مثل خوره به جان آدم میافتد که عادتی است و عشقی است مداوم از نقطۀ آغاز تا دم مرگ همراه است.» (ص ۳۷۳)
نون واسون = «به کسی میگویند که نان سنگک را از تنور درمیآورد.» (ص ۳۸۴)
اشتباهات لفظی
«چنار آببخش که ده سال قبل از انقلاب بریده شد.» (ص ۲۴)
باید عرض کنم که چنار آب بخش در اثر بیتوجهی و همینطور که آقای عسلی فرمودهاند اطرافش را اسفالت کردند و آب به آن نرسید و خشک شد. قطع آن درختِ عظیم ۹۰۰ ساله که مولف فارسنامه ناصری آن را بینظیر دیده بودند در دههی هشتاد رُخ داد نه در ده سال قبل از انقلاب.
«اِسَخ بالا و اِسَخ پایین (اِسَخ همان استخر است)» (ص ۲۶) = گویشِ مردمِ استهبان اِسِلخ است.
«یک چارچوبی هست که در ماه محرم استفاده میکردند و معروف است به چارچوب امام حسین (ع) و در حسینۀ اَهر نگهداری میشود و همه ساله در ایام محرم و در روزهای تاسوعا و عاشورا چندین مرد قوی آن را میچرخانند و تا محل امامزادۀ مشهور یعنی تا پیرمراد آن را حمل میکنند.» (ص ۲۷).
چرخاندنِ چارچوی محلۀ اَهر در شب عاشورا با جمعیت فراوان انجام میگیرد ولی تا پیرمراد حمل نمیکنند.
«بازی دیگری داشتیم به نام سرکچلو. … بر این تودۀ ماسه یا سر کچل دست میکشیدیم و میخواندیم: سر کچلو مو داره، سر کچلم میخاره.»
بچهها در بازی سرکچلو چنین هم میخواندند: سرکچلو مو دَر کن! موی سیاه به دَر کن!
«دایی دومم که خیاط بود ]محمد روسفید (روشن)[ به همراه دوستش با یک موتورسیکلت بزرگ روسی از شیراز راه افتاده بودند و در کنجان، شاید هم در (منابری) موتور زنجیر پاره کرده بود و با سر و صورت زخمی وارد باغ شدند.» (ص ۵۶)
مُقابری درستتر است.
اشتباهات تایپی
(اجازۀ) به جای اجازه = «خواهرم راه گم کردهام، (اجازۀ) میدهی در اینجا استراحت کنم؟» (ص ۱۹)
(روهبرو) به جای روبهرو = «زن دایی شخصیتی خاص داشت. گاهی مهربان بود و خوشرفتار و گاهی عصبی میشد. با شرایط سختی (روهبرو) بود، منزل اجارهای کوچک، دو سه نفر وبال گردن، بچههای کوچک پشت سر هم،……..» (ص ۷۳)
جملهای نارسا: (یک واو به جای کاما نشسته است): «البته باری که بر روی سقف اتوبوس میبستند و روی باربند نام داشت.» (ص ۷۷)
(موروغن) به جای مورغَن = «یک بار ایشان به استهبان رفته بود و ظرفی خریده بود که در استهبان به آن موروغندان میگفتیم.» (ص ۲۴۳)
(آ) به جای اَ = «مرغت رسد به فریاد آر خود چو شه شهانی.» (ص ۲۴۳)
شهیار مندنیپور به جای شهریار مندنیپور = «آقایان رومی، خالصی، اسماعیل عسلی، شهیار مندنیپور، هادی محیط، دانش و عباس بیاتی.» (ص ۲۹۵)
(شانزدهسال) شانزده سال= هفتهنامۀ عصر اِوَز حدود شانزدهسال است منتشر میکنیم.» (ص ۳۵۹)
چاپ در روزنامه عصر مردم، سال بیست و پنجم، شماره ۶۹۵۴، پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹