خانه / داستان كوتاه

داستان كوتاه

مردانه

مردانه يك نمايشنامه كمدي –       اگر این دفعه دختر آوردی پدرت را در میارم –       چه کنم؟ دست خودم نیست. –       چه کنی؟ جون بکن! چه­ طور دست خودت نیست؟! –       من هرچه نذر و نیاز می­ کنم بازم دختر می­شه. –       بازم نذر و نیاز کن. به يتيمان و بيوه زنان كمك كن. از خدا بخواه و برو از امام­زاده شهباز وساطت بگير! –   رفته­ ام خدا وکیلی، ۱۰ بار رفته‌ و چسبیده‌ام به­ معجرِ آقا و قسم‌اش داده‌ام که این دفعه روم سیاه نکن. خجالتم نده. برايم از خدا بخواه كه این دفعه پسری.باشد. مرد غضبناک جلو می­ آید؛ بر سینه‌ي زن می­ کوبد و می‌گوید: این جات بايد صاف باشه. دلت باید با خدا و آقا باشد. هرچه می­ خواهی فکر بکنی، بکن. ولی قلب‌ات تا صاف نشه آقا فریادِ کسی نمی­ رسه. –       باشد، این دفعه با نیّتِ صاف میرم به­ پابوسِ آقا. –       هم نیّت …

بیشتر بخوانید »

دوستِ شما هم همینطوره؟

داشتم از پله های ادارۀ آموزش و پرورش بالا می رفتم که صدایی به گوشم خورد: – به به! جنابِ آقا مرتضی، دوست عزیزم! رو که برگرداندم منصورآقا را دیدم. سلام بر منصورآقا، کجایی بابا؟ می دونی چه قدر دلم برات تنگ شده؟! – نه به اندازۀ من، اگه بدونی چه قدر دلم برات پر می زنه. خُب کجایی پسر؟ – زیر سایت! اینا رو ولش کن، ببینم چه کار می کنی؟ اهل و عیالت خوبن؟ همه تون سالمید؟ – ای، بد نیست، می گذرانیم روزگار، خدا را شکر. می دونی چه قدر وقته که ندیدمت؟! – هَف هَش سالی میشه! چه قدر دلم می خواست ببینمت! – منم همین طور. می دونی، تو شهر غربت که به یاد تنگ کَرَم و شهر سون(۱) می یُفتم دلم خیلی هوات می کنه! خوبیش این بود که روستاهای محل کارمان نزدیک به هم بود. چقدر با ژیانت رفتیم سرکار؟! دو سه سالی …

بیشتر بخوانید »

من نبودم

از وقتی که فهمید خواهرش می خواهد پس از هشت سال از هلند بیاید پایش را در یک کفش کرد که، الّا و بلّا باید همه شما بیایید برویم تهران پیشواز خواهرم. هر چه گفتیم: زن، صبر کن، عجله نداشته باش! دندان روی جگر بذار، به خرجش نرفت که نرفت. دنبال بلیت هواپیما بود و هر روز پای گوشی تلفن می نشست و به این بر و آن بر زنگ می زد و به قول خودش کارها را ردیف می کرد تا بتواند دیدار با خواهرش را تازه کند. می گفتیم: خب، به فرض که ما رفتیم تهران، شب کجا بخوابیم؟ با توپ پر غرید که: مگر من بی کس و کارم، چه فکر کردی؟ ننه و بابام اونجان، خواهر و برادر دارم. عمه و عمو دارم. گفتیم: همۀ اینها درست، ولی تهران که مثل مَفَرغون(۱) نیست که این خونه های درندشت داشته باشه و اگر صد تا مهمان با مال و حَشَم وارد بشن، جای نگرانی …

بیشتر بخوانید »

آلوچه

کارگران همگی در کنار جدول استخر حاجی میرزا محمدصادق(۱) مشغول کهل کشی(۲) بودند. سنگهای گنده را به جلو می کشیدند و با پتک به جان آنها می افتادند و تا صاف و صوفش نمی کردند و یک سطح نبش داری برای آنها درست نمی کردند، دست از سرشان برنمی داشتند.  سنگهای آماده و تراش خورده را به نزدیک کار می بردند و استاد کل کاظم که مهارت کهل چینی و شهرت استادی اش در همه جا پیچیده بود، با کمک اهرم و حمایت کارگران، روی دیوار سنگی می نهاد و آن قدر آن را پس و پیش می کرد تا جای واقعی خود را بیابد و خوش بنشیند. دیوار سنگ چینی کل کاظم هیچی از چیدن آجرنما کم نداشت. کارش دقیق و حساب شده بود. همین دقت در کار باعث شده بود که از وی استادی بی بدیل بسازد. اما کار خوب، وقت و زمان بیشتری اشغال می کند. به …

بیشتر بخوانید »

ننۀ ناصرالدین شاه

ننۀ ناصرالدین شاه نمایشنامه در یک پرده محمدرضا آل ابراهیم چند زن، در همسایگی هم، در ته یک کوچه، بر روی زمین نشسته اند و ضمن تعریف کردن، رویۀ گیوه هم می بافند. آمنه با بچۀ بغل از خانه شان بیرون می آید: -این بچۀ منو نگه دار تا من برم دکتر. کدام دکتر؟ -دکتر ارتوپدی. دکترِ چه؟ -دکتر استخوان، دکتر احمد پناهیان. ها! دکترِ خودمان! -دکترِ خودمان دیگه چه صیغه ایه؟ دکترِ خودمان، دوستِ پسرم. -به! مگه دکتر پناهیان با پسرت دوسته؟ به به! کجای کاری! ننۀ محتقی دو انگشت اشاره اش را در هم گره کرد و نشان داد و گفت: این طوری! -به حقِ چیزای نَشنُفته. تقصیری نداری، روزی که محتقی ما با آقای دکتر همکلاس بود تو این جا نبودی. -خُب نبوده باشم، گاهی اسم دکتر نمی آوردی که! سلطنت که در کنار اینها نشسته بود و رُوار ور می چید، گفت: ننۀ محتقی درست میگه. …

بیشتر بخوانید »

چادر

صدای جیغِ محمد که بلند شد، زلیخا لگنِ کهنه شویی را رها کرد و سراسیمه واردِ اتاق شد. محمد داد و فریاد می کرد و پاچه ی زیر شلواری خود را می کشید. کِتری آبِ جوش به کِناری افتاده بود. زلیخا صورتِ خود را چنگ زد و به طرفِ بچه رفت. او را زیرِ بغل زد و با سرعت به حیاط دوید. شیرِ آب را باز کرد. در حالی که پایِ بچه را به زیرِ آب می گرفت زیر شلواری اش را هم در آورد. پوستِ ساقِ پایِ بچه همراه با زیر شلواری کَنده شد و گوشتِ لبو مانندی نمایان گشت. بچه بی تابی می کرد و دلِ زلیخا کباب می شد. زلیخا واردِ اتاق شد. رو کرد به فاطمه و گفت: چقدر گفتم مواظبِ این بچه باش! دیدی چه طور شد؟ دیدی روم سیاه شد؟ جوابِ پدرت را چه بِدَم؟ از کوه که برگشت چه بِگم؟ اگه بود تکه …

بیشتر بخوانید »

ریسمان

تنها از میانِ آدمیان دو نفر بودند که از صندوقچه ی اَسرار خبر داشتند. صندوقچه ای که رازِ هستی، کیمیای زندگی، رمزِ پیروزی و کلید خوشبختی با خود داشت. صندوقچه ای که تاکنون انسان های بی شماری را به طرفِ خود کشانده بود و در آن دره ی مرگبار سر به نیست کرده بود. چه کسی می دانست که این دو نفر چه سرنوشتی را در پی داشتند؟ استخوانی بر استخوان های پوسیده ی قرون اند یا چون خورشیدی درخشان بر فراز قلّه ی آن دره ی مخوف طلوع خواهند کرد؟

بیشتر بخوانید »

خاکستر

دل های پریشان، برگ های خزان زده ی زندگی، کوله بارِ حسرت و اندوه، مرا در خود جای دهید. چه باید کرد؟ در تب و تابم! چگونه تاب آورم این تهمت را؟ بارِ عظیمی است بر شانه هایم. چه کسی حرف مرا باور می کند؟ در التهابم! شب و روز می سوزم و مَفرّی نمی یابم. از هنگامی که شوهرم مرا متهم به برداشتنِ چهل و سه هزار تومانش کرده است، بینِ زمین و آسمان معلّقم. راهِ چاره چیست؟ مگر نه این است که بارها و بارها شوهرم مرا مَحک زده بود و دست از پا خطا نکرده بودم. اگر مثلِ زن های دیگر بودم و دست در جیبِ شوهرم می کردم چه می گفت؟ من که می دانم او به من اعتماد دارد. من که می دانم او بیهوده این اتهام را به من چسبانده است. او خودش هم به خوبی می داند که کار، کار من نیست. امّا …

بیشتر بخوانید »