چادر

صدای جیغِ محمد که بلند شد، زلیخا لگنِ کهنه شویی را رها کرد و سراسیمه واردِ اتاق شد. محمد داد و فریاد می کرد و پاچه ی زیر شلواری خود را می کشید. کِتری آبِ جوش به کِناری افتاده بود. زلیخا صورتِ خود را چنگ زد و به طرفِ بچه رفت. او را زیرِ بغل زد و با سرعت به حیاط دوید. شیرِ آب را باز کرد. در حالی که پایِ بچه را به زیرِ آب می گرفت زیر شلواری اش را هم در آورد. پوستِ ساقِ پایِ بچه همراه با زیر شلواری کَنده شد و گوشتِ لبو مانندی نمایان گشت. بچه بی تابی می کرد و دلِ زلیخا کباب می شد. زلیخا واردِ اتاق شد. رو کرد به فاطمه و گفت: چقدر گفتم مواظبِ این بچه باش! دیدی چه طور شد؟ دیدی روم سیاه شد؟ جوابِ پدرت را چه بِدَم؟ از کوه که برگشت چه بِگم؟ اگه بود تکه تکه ام می کرد! باز خوب است که برای کار کردن پنج روزه به کوه رفته است.

زلیخا که متوجه پُر حرفیِ خود شد به فاطمه گفت: چرا وایسادی مرا نگاه می کنی؟ این چادر بده تا من ببرمش به درمانگاه!

فاطمه چادر را به مادرش داد. زلیخا چادر را به سر کشید و گوشه های آن را به زیرِ بغل زد و بچه را برداشت و دَم پایی اش را به پا کرد و با عجله خود را به درمانگاه رساند.

فاطمه هر چه بیش تر به درِ حیاط چشم دوخت، از مادرش کم تر اثری دید. هر چه منتظر شد، مادرش نیامد. حوصله اش سر رفت. کتابِ فارسی اش را برداشت تا برای آزمونِ فردا مطالعه کند. چندین درس مرور کرد تا به این حکایت گلستان رسید که: «دو پادشاه در اقلیمی نگنجند، دو درویش در گلیمی بخُسبد». با خود اندیشید مگر پادشاه ما چه قدر بزرگ است که برای شاهِ دیگری در کشور ما جا نیست؟ فکرش به جایی نرسید. سری تکان داد و کتابش را بست. به حیاط رفت و از لای شکافِ درِ چوبیِ حیاط به کوچه نگاهی انداخت ولی از مادرش خبری نبود.

دلهره آرامَ ش نمی گذاشت. لباسِ مدرسه اش را بیرون آورد و در گوشه ای از اتاق به انتظارِ مادرش نشست. پیشِ خود فکر کرد: چه خوب می شد که اگر هر چهار فرزندی که مادرم به دنیا آورده بود زنده می ماندند و به جایِ این که من و محمد باشیم حالا چهار نفر بودیم. در همین فکرها بود که مادرش آمد. نزدیکی های ظهر بود. محمد هم بغلش بود؛ با پای پیچیده شده در باند. چشمِ محمد از گریه سرخ شده بود و به زور هِق هِق می کرد. نَفَسش به شماره افتاده بود.

فاطمه محمد را از بغلِ مادرش گرفت و او را به اتاق برد و در گوشه ای خواباند. محمد اگر هم می خواست گریه کند، دیگر رَمقی برایش نمانده بود. زلیخا هم دستِ کمی از محمد نداشت. خُرد و خمیر و خسته. لبانش کبود و گلویش خشک بود و زبانش در دهان کَبَره بسته. از فاطمه لیوانِ آبی خواست. پس از خوردنِ آن کمی دراز کشید. محمد دومرتبه بی تابی کرد. فاطمه بادبزنِ حصیری را برداشت و رفت که پای محمد را باد بزند.

فاطمه فردا صبح به مدرسه رفت ولی اجازه ی رفتنِ به کلاس را نداشت تا این که مُوجه بودنِ غیبت اش را توجیه کند. واردِ دفتر که شد خانم ناظم گفت: بگو ببینم دیروز کجا بودی؟ چرا به مدرسه نیامدی؟

فاطمه گفت: اجازه خانم، پای برادرم با آبِ جوش سوخت و مادرم او را به درمانگاه برد و من نتوانستم به مدرسه بیایم.

خانم ناظم گفت: این دلیل نمی شود که چون پای برادرت سوخته است تو نتوانسته ای به مدرسه بیایی. باید فردا مادرت را بیاوری تا علتِ نیامدنت مشخص شود.

فاطمه گفت: خانم! مادرم فعلاً بیماردار است و نمی تواند بیاید.

خانم ناظم گفت: بیمارداریِ مادرت به ما مربوط نیست. نیامدنِ تو به مدرسه برای ما مسئله است. به کلاس نمی روی تا مادرت را بیاوری!

مادرِ فاطمه که واردِ دفترِ مدرسه شد سلام کرد. مدیر با یکی از دبیران مشغول گفت و گو بود و ناظمِ مدرسه هم دنبالِ چیزی می گشت. سر و صدایِ بچه ها در راهرو مدرسه پیچیده بود. مادرِ فاطمه همچنان ایستاده بود که نگاهِ ناظم به او برخورد و گفت: بفرمایید! زلیخا گفت: خانم، من مادرِ فاطمه هستم. آمده ام که بگویم دخترم فاطمه گناهی ندارد که نتوانست به مدرسه بیاید.

خانم ناظم گفت: این چه وضعی است که شما در آورده اید. دختر شما پریروز به مدرسه نیامد. علت را که از او خواستم، سوختگیِ پایِ برادرش را بهانه کرد. دیروز هم که نگذاشتم به کلاس برود تا انگیزه ی غیبت اش معلوم شود. امروز هم که شما آمده اید تا لابد مریضیِ فرزندِ دیگرتان را به عنوانِ علتِ غیبت ذکر کنید. پریروز به درسش نرسید، دیروز هم که از امتحانِ فارسی محروم شد، امروز هم که نیامده است، ما نمی دانیم با این گونه از دانش آموزان چه برخوردی داشته باشیم؟ تا می گوییم مادرتان را بیاورید، از ما قَهر می کنند و دیگر به مدرسه نمی آیند.

ما این جا ننشسته ایم که هر کس، هر وقت دلش خواست بیاید، بیاید، و هر وقت هم نخواست، نیاید! از نظر روانشناسی به ما آموخته اند که یکی از اصولِ یادگیری، تداومِ آن است! خُب امروز سومین روزی است که در درس و تدریس و یادگیریِ فرزندِ شما وقفه حاصل شده است! فردا چه کسی پاسخگوست؟! راندمانِ کارمان را با مدارسِ دیگر مقایسه می کنند و آن وقت آب بیار و حوض پُر کن! کمی هم به فکرِ ما باشید خانم! با آبروی ما و مدرسه ی ما بازی نکنید.

ناظمِ مدرسه از پشتِ میزش بلند شد و غضب آلوده به طرفِ مادرِ فاطمه آمد. صدای گام های شمرده ی خانم ناظم چون پُتکی بر سرِ زلیخا فرود می آمد. ناظم جلو آمد. مادرِ فاطمه سرش را پایین انداخته بود. اشک از گونه هایش سرازیر شده بود.

ناظم جلو آمد و گفت: لااقل بگو چرا امروز فاطمه به مدرسه نیامده است؟ زلیخا اشک هایش را با گوشه ی چادر پاک کرد و گفت: خانم به خدا، من و فاطمه همین یک چادر را داریم!


محمد رضا آل ابراهیم

چاپ نخست در روزنامه عصر، شماره ۵۹۷، صفحه ی «داستان»، دوشنبه ۷/۲/۱۳۷۷، ص ۵٫

برگرفته از: کتاب «لبِ تنور» – مجموعه داستان کوتاه – نوشته ی محمد رضا آل ابراهیم – چاپ نخست – ۱۳۸۹ – انتشارات سِتَه بان.

حتما ببینید

آلوچه

کارگران همگی در کنار جدول استخر حاجی میرزا محمدصادق(۱) مشغول کهل کشی(۲) بودند. سنگهای گنده …