خانه / داستان كوتاه / دوستِ شما هم همینطوره؟

دوستِ شما هم همینطوره؟

داشتم از پله های ادارۀ آموزش و پرورش بالا می رفتم
که صدایی به گوشم خورد:
– به به! جنابِ آقا مرتضی، دوست عزیزم!
رو که برگرداندم منصورآقا را دیدم.
سلام بر منصورآقا، کجایی بابا؟ می دونی چه قدر دلم برات تنگ شده؟!
– نه به اندازۀ من، اگه بدونی چه قدر دلم برات پر می زنه.
خُب کجایی پسر؟
– زیر سایت!
اینا رو ولش کن، ببینم چه کار می کنی؟ اهل و عیالت خوبن؟ همه تون سالمید؟
– ای، بد نیست، می گذرانیم روزگار، خدا را شکر.
می دونی چه قدر وقته که ندیدمت؟!
– هَف هَش سالی میشه!
چه قدر دلم می خواست ببینمت!
– منم همین طور. می دونی، تو شهر غربت که به یاد تنگ کَرَم و شهر سون(۱) می یُفتم دلم خیلی هوات می کنه! خوبیش این بود که روستاهای محل کارمان نزدیک به هم بود. چقدر با ژیانت رفتیم سرکار؟!
دو سه سالی می شد؟
– مث این که خیلی بهت خوش گذشته،
پنج شش سال مزاحمت بودم.
چه مزاحمی، تو هم حرفایی می زنی.
– نه بابا، مگه من از اون جمله آدمایی هستم که فراموش کنم؟! مگه مث آدمای این روزگارم که یک روزه بین باشم. هر روز مرا سوار ژیانت
می کردی و با هم می رفتیم. حتی برای یک بار هم که شده نگذاشتی من دست تو جیب کنم و لااقل پول یک باک بنزین ژیان تو رو بپردازم.
بابا ول کن تو را به خدا! یاد صفا و صمیمیت بچه ها
باش که چه قدر مهربان بودند و گویی اصلاً رابطۀ دانش آموز و معلمی نبود.
– آخ چه خوب گفتی. تو که انگار نه دانش آموز،
بلکه بچه های خودت بودند. یادت رفته چقدر دوستشان داشتی؟
مثل برق گذشت.
منصور برگه ای دستش بود و دنبال اتاق کارگزینی می گشت آمده بود تا کسری امتیازات سالهایی که در روستا تدریس کرده بود را حساب کند. چند سال می شد
که او را ندیده بودم. هر چه بود دوست قدیمی مان بود و دیدنش موجب مسرت. مگر نه گفته اند: همه چیز نواش خوب است جز دوست که قدیمی اش.
هر طور بود راضی اش کردم که ظهر برای ناهار به خانه بیاید. از او که نه و از بنده که اگر نیامدی دیگر نه من نه تو. گفت: باشه، حالا که این قدر اصرار می کنی مزاحمت میشم. گفتم بابا چه مزاحمتی؟ ئی فرمایشات نده منصورجان!
ناهارش را که خورد استراحتی کرد و از زور خستگی خوابش برد. نزدیکی های غروب بود که بیدار شد گفت: ای داد و بیداد که صد تا کار داشتم و به هیچ کدامش نرسیدم. کاش صدایم زده بودی.
گفتم آن قدر به خواب خوشی فرو رفته بودی که دلم نیامد صدات کنم.
خداحافظی کرد و رفت. از من که دور شد تازه به خود آمدم که ای دل غافل، کاش لااقل یک آدرسی از ایشان گرفته بودم.
موتورم را سوار شدم و از این جا به اون جا و از اون جا به این جا، آن قدر چرخیدم تا پیدایش کردم وگفتم: راستی منصور جان، آدرست کجاست؟
دست در جیب کرد و گفت: خوب شد که گفتی. من هم پاک یادم رفت. این شماره تلفن من در اهواز است انشاءالله تشریف بیار حتماً در خدمتت هستم.
مثل آدم هایی که از هیچ چیز سر در نمی آورند پرسیدم: چه طور از روی این تلفن، خانه ات را پیدا کنم؟ من که نمی دانم در کدام خیابانی؟
گفت: به محض این که آمدی اهواز، این شماره را بگیر، من فوراً خودم را به تو می رسانم.
با آرزویی بر دل مانده گفتم: ای کاش خانه ات نزدیک کارون باشد!
گفت: تو حالا بیا، تو حالا بیا!
گفتم: اتفاقاً برادرم کارمند شرکت نفت اهواز است، تصمیم دارم سری به او بزنم.
گفت: قدم بر چشم.
پرسیدم راستی از دوست مشترکمان اصغرآقا که در اهواز زندگی می کند خبری هم داری؟
گفت: مگه میشه بی خبر باشم. اصغر دوست قدیمی مان است اگه اصغر نبود که من در غربت دق کرده بودم.
گفتم: آدرس اش را بده به من.
گفت: تو کارت نباشه، بیا اهواز، با اصغر که به همۀ جاهای خوب اهواز رفته ایم، تو را هم می بریم.
گفتم: آدرسش؟
گفت: تو چه کار به ئی کارا داری تو فقط بیا اهواز!
* * *
در پایانۀ اهواز از اتوبوس پیاده شدم. آدرس برادرم را به یک رانندۀ تاکسی نشان دادم به راحتی بلد بود. چون که برادرم در خانه های سازمانی شرکت نفت می نشست.
یکی دو روزی گذشت. تلفن منصور را از جیبم در آوردم و شماره اش را گرفتم. چند تا بوق زده شد. خود منصور بود که گوشی برداشت: الو!
الو منصور جان، من مرتضی هستم. اومدم اهواز، خانه برادرم گفتم سلامی کرده باشم و حال و احوالی بپرسم.
منصور گفت: به به! به به! خوش آمدی، کجایی که بیام دنبالت؟
گفتم: خانۀ برادرم.
گفت: چرا این جا نیامدی؟
گفتم: آدرس که نداشتم.
گفت: مگر نه آن روز که در استهبان بودم آدرسم را به تو دادم.
گفتم: نه، آدرس چیزی…
حرفم را برید و گفت: اینها رو ولش کن، میام دنبالت.
گفتم: اصغر چه؟
گفت: خوب شد که گفتی، میرم دنبال اصغر و با هم میایم دنبالت.
گفتم: تا تو میری دنبال اصغر، شمارۀ تلفنش را بده تا بهش زنگی بزنم.
گفت: تا بخوام شماره بدم، رفتم دنبالش و اومدم سراغت.
پس از خداحافظی گوشی را گذاشت.
* * *
یک روز گذشت، دو روز گذشت، سه روز گذشت و خبری از منصور نشد. پیش خودم هزار تا فکر می کردم: نکنه خدای ناکرده تصادف کرده؟ نکنه مشکلی براش پیش آمده؟ نکنه اصغر رو پیداش نکرده؟ نکنه…
تا این که به شماره اش زنگ زدم. گفتند: منصورآقا نیست!
دو مرتبه و سه مرتبه باز هم گفتند: نیست!
گفتم: این منصورآقای ما را کجا می توانیم زیارتش کنیم؟
گفت: چند روز است که به بنگاه نیامده، یکی دو تا سند ماشین هم هست که باید به نام بزند، شماره تلفن منزلشان این است اگر موفق به تماس شدی بگو یک سری هم بیا بنگاه!
با خانه شان که تماس گرفتم، دخترش گفت نیست.
گفتم: خدای ناکرده بلا ملایی سرش نیامده؟
از پشت تلفن به صورت خودش زد و گفت: وای روم سیاه، یعنی میگی باکیش شده؟
گفتم: نه دختر من، فقط سؤالی کردم.
درآمد که: دیگه از ئی سؤالا نکن. تو که ما را پاک زهره ترک کردی.
گفتم: شما ببخشید فقط به منصور آقا بگویید مرتضی رفت.
* * *
چند روزی بود که به استهبان رسیده بودم. برادرم از اهواز زنگ زد که این چه دوستی است که تو داری؟
گفتم: چه طور مگه؟
گفت: از هنگامی که رفته ای روزی چند بار زنگ می زند و می پرسد مرتضی کجاست؟ هر چه
می گوییم رفت، مرتضی رفت، مرتضی به استهبان رفت باز هم حالیش نمیشه و می گوید: مرتضی کجاست؟ قرار بود ما خدمتش برسیم.
گفتم: برادر، اگر این بار منصور زنگ زد بگو مرتضی مرد، شاید دست از سرت برداشت.
برادرم گفت: اسم مردن آوردی، یادم افتاد همین امروز سابُناتی های(۲) مقیم اهواز می گفتند که اصغر، دوست برادرت در میان تسمه های کارخانه گیر کرد و مرد.

پی نویس:
۱ – تنگ کَرَم و شهر سون= دو تا از روستاهای شهرستان فسا
۲ – سابُنات= نام محلی استهبان است

روزنامه عصر مردم (استهبان)

 

حتما ببینید

ننۀ ناصرالدین شاه

ننۀ ناصرالدین شاه نمایشنامه در یک پرده محمدرضا آل ابراهیم چند زن، در همسایگی هم، …