خانه / يادداشت / مقدمه کتاب شمس اصطهباناتی

مقدمه کتاب شمس اصطهباناتی

مقدمه

يادش به خير، همسايه اي داشتيم خوش ذوق ؛ اشعارِ شمس براي مان مي خواند و ما كه در آن روزگار (نزديك پنجاه سال پيش) كودكاني كم سن و سال بوديم و يك لحظه از جست و خي و دوُبازي و سركچلو دست برنمي داشتيم، نمي دانم چه اكسيري در كلام و وزن و موسيقيِ اشعارِ شمس نهفته بود كه مجذوبِ خويش مي ساخت. بر سرِ جايِ خود ميخكوب مان مي كرد و سرا پا گوش مي شديم و به دهانِ مشهدي محمد علي نجابت چشم مي دوختيم تا ببينيم دنباله ي شعرِ شمس به كجا مي كشد.

شمس بود و شب هاي زمستان، شمس بود و شادي، شمس بود و انديشه، شمس بود و اجاق هاي پُر از آتش. زن هاي همسايه دورِ هم مي نشستند و بچه ها به بازي مشغول. از تلويزيون كه خبري نبود، راديو هم در خانه ي همه كس نبود. شعرِ شمس بود كه خوانده مي شد و بچه ها ساكت مي شدند و زن ها در نورِ زردرنگِ چراغِ گِرد سوز رُوار وَر مي چيدند.

تو گويي همين ديروز بود. چه كسي باور مي كند كه نيم قرن گذشته است. و چه قدر چيزهاي نديده و نشنيده آماده است. از كامپيوتر و اينترنت و ماهوار گرفته تا… ولي مگر اين همه وسايلِ ارتباطِ جمعي توانسته اند مرا از كودكي ام بازگيرند و كلامِ موزونِ شمس كه از زبان همسايه ي خوب مان جاري مي شد از من دور كنند ؟!

يكي از دريغ هاي هميشگيِ من اين است كه چرا زماني كه زنده ياد شمس در قيدِ حيات بود نتوانستم از فيضِ حضورش بهره مند شوم و تنها به سلامي اكتفا كرده ام و از او كه عصا زنان پيش مي رفت، در حالي كه سرش را مي لرزاند و عينكِ دودي رنگش اشياء پيرامون را انعكاس مي داد پاسخي همراه با لطف و مهرباني مي شنيدم كه : سلام بابا !

حتما او نمي دانست كه من چه قدر دوسش دارم و من هم نمي دانستم كه چه گونه مي توانيم از حضورش استفاده كنم.

بارها ايشان را در كوچه و خيابان مي ديدم. تلاش مي كردم كه خود را به او برسانم تا علاوه بر عرضِ ارادت، مكنوناتِ قلبي ام را با او در ميان بگذارم.

شايد اختلافِ سني زياد، شايد عظمتِ و بزرگيِ او، شايد كم رويي من، شايد فراهم نبودنِ شرايطِ آشنايي و يا شايد نداشتنِ راهنما و رابطي مرا از معاشرتِ با آن بزرگ مرد محروم مي ساخت.

فكر مي كردم كه بزرگ مي شوم و در جَرگه ي بزرگان قرار مي گيرم و آن گاه مرا به خود مي پذيرد. اين دريغ هميشه با من است كه چرا اين قدر كم رو بوده و هستم.

گرچه پا به سن گذاشتم ولي افسوس كه ديگر او نيست كه سلامش كنم و مهرباني اش را جايگزين خستگي هاي تنِ فرسوده ام كنم.

كم تر زماني است كه پايم به شيراز بگيرد و بر سرِ گورش حضور نيابم و اين شعرش از ذهنم نگذرد :

گر چه دارد سخنانم خنده

نبود خنده به من زيبنده

كاكا مشتي به گمان بنده

اگرش از سروته برخواني

اشكي از ديده به رخ بفشاني

ولي با انتشارِ اين كتاب به يكي از آرزوهاي ديرينه ي خود رسيدم و از اين بابت بسيار خوشحالم كه فرزندِ عزيزِ شاعر، جناب آقاي محمد باقر شمس نسبت به چاپ اين اثر گرانبها اهتمام ورزيدند.

عزيزان بسياري در گردآوري، تصحيح، مقابله ي نسخه بدل ها، معاني واژه ها، مفهوم تركيب ها، گويش درست كلمه ها و… با عشق و علاقه ياري و همراهي نموده اند كه متاسفانه نام همه ي آن گرامي گُهران به خاطرم نيست و از اين بابت پوزش خواهم و سپاسگذار آنان و اين عزيزان :

نسيم آل ابراهيم، ماندانا آل ابراهيم، ابراهيم افتخاري، مرتضي اكبري، ابوالقاسم بالياقت (متولد ۱۳۰۶)‌،‌ علي اكبر پدارم (متولد ۱۳۰۲)، مجيد پدرام، بتول پرچمي (متولد ۱۳۰۵)، فاطمه پرچمي (متولد ۱۳۰۳)، پورساداتي، كريم پويان فر، اصغر تقي پور، ناصر تقوا، سيد احسان تقوي، محمد ثالثي، سيدرضا حسيني، جواد حسيني نژاد، فاطمه خُراشادي زاده، مهدي خوبيار، خليل حكمت، علي حكمت، حسن خوش نيت، صفدر دوام، وحيد رادمردي، بهاره ي رحيمي (از آبادي تشكِ ني ريز ۱۳۵۴، ۲۷/۳/۸۴)، رضا رياحي، محمود روشن علي (متولد ۱۳۰۰)، علي زيوري، حاج خليل سخايي، حسين سراجي، محمدرضا سيد غيبي، احمد شعباني، باقر شمس، علي اكبر علمدار، ابوالفضل غضنفرنژاد، صديقه غلامعلي نژاد، زنده ياد حاجي احمد فاضل (۱۳۱۶ استهبان- ۱۳۸۳ مشهد)،‌جواد فتحي، محمدصادق فتحي، خليل فرزانه، محمدرضا فرزانه، حسن فرهمندي،‌ياسر كيان، حسن كياني، رضا كارگر، ۲۵/۴/۸۴، سيد حسن كشفي، سيد رضا كشفي، سيد محمد كشفي، سيد يوسف كشفي، اميد كيامرث، محسن مخبري، حاجي رضا مدرسي (متولد ۱۲۹۹)، علي اصغر منظوري (متولد ۱۳۱۱)، محمد حسن مكتبدار (متولد ۱۲۹۹)، علي اصغر منظوري (متولد ۱۳۱۱)، محمد حسن مكتبدار (متولد ۱۳۰۳)، محمد مكتبدار، سيد محمد ناظمي، محسن نقيبي نژاد، حسين هاشمي و…

شمس اصطهباناتي

(۱۲۸۸ استهبان- ۱۳۵۸ شيراز)

نگاهي به زندگي، آثار و دفتر اشعار فولكلوريك شمس

در سال ۱۲۸۸ خورشيدي در يك خانواده ي مذهبي روحاني در استهبان كودكي تولد يافت كه نامش را محمد نهادند. محمد شمس فرزند ملاآقا و از نوادگان حاجي محمد باقر اصطهباناتي واعظ است. وي با گذراندن تحصيلات مكتبي، دوران كودكي را پشت سر گذاشت. در سن دوازده سالگي به سرودن شعر پرداخت. طبع روان و ذوق فراوانش خيلي زود او را به عنوان شاعري محبوب در دل مردم جاي داد. در ابتدا كارمند بلديه (شهرداري) استهبان شد، ولي روح لطيف، عاطفه ي سرشار، نازكي خيال، بلند نظري و آزادمنشي اش او را از محيط خشك اداري بيرون كشيد و خود را از قيد و بند قوانين اداري رها ساخت.

از آن جايي كه به خاندان عصمت و طهارت ارادتي خاص داشت، لباس روحانيت پوشيد و به عنوان يكي از بهترين وعاظ و ناطقين، نه فقط در استهبان كه در طيف گسترده اي از استان فارس مشهور شد و با صداي خوش و حضور ذهن فعال و نكته سنجش، زبانزد خاص و عا م گرديد.

شمس، اين شاعر دلسوخته و مردمي، در عين حال خوش مشرب و هنرمند كه بر حق، بنيان گذار و تثبيت كننده ي فرهنگ عامه ي مردم استهبان است، در ۲۴ تير سال ۱۳۵۸ در سن ۷۰ سالگي درگذشت و در جوار مرقد مطهر سيد علاء الدين حسين (آستانه) ي شيراز به خاك سپرده شد و با مرگش، ضايعه اي جبران ناپذير بر فرهنگ مردم، شعر، ادب و ادب دوستان وارد ساخت.

از ايشان شش فرزند هنر دوست و ادب پرور بر جاي مانده است. سه پسر به نام هاي :‌ آقايان محمد باقر، علي و محسن و سه دختر كه خوشبختانه همگي در قيد حيات اند.

در زماني كه غرب استعمارگر با تمام تلاش خود در پي انهدام فرهنگ و سنت و آداب و رسوم ماست و با تهاجم فرهنگي خود در پي بي هويت ساختن مان و دور كردن از اصل خويش است و ما را نسبت به گذشته ي خود بيگانه مي سازد و از درون مي تراشد و تهي مي سازد، جا دارد كه به خويشتن خويش بازآييم و نسبت به بزرگان خود اداي احترام كنيم.

آثار وي :

۱-   منظومه شمس

شمس بيش از همه به مولاي متقيان حضرت علي (ع) ارادت ورزيده، چنان كه كتاب «منظومه شمس» يا «جلوه ي ابديت» كه در مناقب بزرگان دين در ۳۸۴ صفحه سروده است حاكي از اين ارادت است. در پايان كتاب چنين مي نويسد : «در تاريخ ۱۳۸۰ قمري و روز ولادت تمام سعادت حضرت علي ابن ابي طالب (ع) (امير المؤمنين) بود با عنايات يزداني و توجه خاص اما عصر (عج) در چاپخانه ي جهان نما شيراز به چاپ رسيده اتمام يافت و اين حسن توفيق دست نداد مگر از همت خاندان رسالت».

اينك يك قطعه از صفحه ي ۱۴۹ كتاب :

اين خانه را بايد خدا يك روز معماري كند

وانگَه خليلش با پسر تا سقف حَجاري كند

هر يك ز آباءِ رسول پس خانه سالاري كند

وَز اين گِرامي ميهمان اَمري عجب جاري كند

آدم بنايش بَر نهد نوحش پرستاري كند

آن يك در و بامش نهد و آن نقش و گچ كاري كند

كامروز اَندر خانه اش يك ميهمان داري كند

پس نقشه هاي ما سَلَف بُد بَهرِ اين زيبا خَلَف

۲-   «شاهكارِ عشق» يا «شور عاشورا»

عشق بحري است كه چون بر سر توفان آيد

دست شستن ز متاعِ دو جهان ساحلِ اوست

 

«من حق دارم كه كتاب «شور عاشوار» را به نام «شاهكار عشق» ناميده ام. آيا در ميدان عشق و حقيقت جويي، عاشقي دلاورتر از حسين (ع) و يارانش سراغ داريد؟»

«شمس» محرم ۱۳۸۷ ق/ فروردين ۱۳۴۶

۳-   ندايِ عِفَت

داستان منظومي است كه جنبه ي اجتماعي دارد و مفاسد جامعه ي زمان خود را با ريزبيني خاصي بيان نموده است. در اين منظومه مديره اي دانا دختركان دبيرستان را در راه عفت و عصمت راهنمايي مي نمايد.

۴-   سپيده ي صبح

كه به بحر «مخزن الاسرار» نظامي سروده و داراي ۰۰۰/۲ بيت شعر است و داراي ۵ بخش مي باشد : ۱- در توحيد ۲- در عدل ۳- نبوت و مزايا و فلسفه ي آن ۴- لزوم امامت و وجود اولياي حق ۵- فلسفه ي معاد و نيايش به درگاه باري تعالي.

برگزيده از كتاب سپيده ي صبح :

در توحيد

اي همه جا اسمِ تو مفتاحِ كار
نامِ توسر لوحه و اول رقم
شكر سپاسِ تو دنيايِ سخن
خامه ز فيضِ تو مدد خواسته
در همه جا بحثِ كريميَ توست
ذاتِ تو رحمان و رحيم است و بس
نامِ تو در لوحِ خيالِ بشر
فكرِ تو در لوحِ خيالِ بشر
يادِ تو شيرينيِ جانِ همه
بهتر از آني كه احد خوانمت
حرفِ تو در هر قلم و هر زبان
ناطقه را حكمِ بيان داده اي
بنده الفبا ز تو آموخته است
هستي تو موجد بودِ همه
شاهدِ يكتايي تو كيست ؟ تو
كون و مكان جلوه ي ذاتِ تواند
پرتوي از عكسِ جمالت ؟ جهان
صحنه ي صنعِ تو همه عالَم است

وي همه را اسمِ تو اصلاحِ كار
حمدِ تو زينت دهِ لوح و قلم
حمدِ تو مقصد ز ادايِ سخن
صفحه به توحيدِ تو آراسته
صحبتِ رحمان و رحيميَ توست
رحمتِ عامِ تو عميم است و بس
آيتِ پيروزيِ آن كشور است
ذكرِ تو اسبابِ كمالِ بشر
قصه ي تو نقلِ دهانِ همه
پاك تر از آن كه صمد خوانمت
بحثِ تو در هر سخن و هر بيان
بسته زبان را تو زبان داده اي
جانِ تو از نورِ تو افروخته است
بودِ تو شاهد به وجودِ همه
جلوه ي جان عشقِ نهان چيست ؟ تو
مظهرِ اسماء صفاتِ تواند
خشتي از ايوانِ جلالت ؟‌جهان
خطي از آن صفحه بني آدم است

۵-   نوحه ها و مراثي

نوحه هاي زيادي از شمس بر جاي مانده،و با وجود اين كه ۶۰-۷۰ سال از سرودن آنها مي گذرد هنوز در دسته هاي عزاداري و ديگر مراسم سوگواري خوانده مي شود و بيشترين تاثير را بر عزاداران مي گذرد.نوحه هايي از قبيل:

۱- اكبَرِ تازه جوان،سويِ ميدان شدروان

     اُم ليلا از پي اش،مي رود بَر سَر زنان

۲- اي فلك ويران شوي،زار و سرگردان شوي

 بعد عباس جوان،بي سَر و سامان شوي

۳- وَهَبِ تازه جوان محشر كن                                        جان فدايِ عليِّ اكبر كن

۶- غزليات،قطعات،قصايد،اشعار پراكنده و تك بيت ها

ترسم كه بميرم و غم بي پدر شود

  اين طفلِ ناز پرورِ من،در به در شود

۷- در زمينه ي فرهنگ مردم

از روانشاد شمس يك چكامه ي بي نظيري برجاي مانده كه علاوه بر ارزش هنري و ادبي،گنجينه اي پربها از واژه هاي اصيل استهباني است كه با بيان خاصي آداب، رسوم، سنت ها،عقايد،رنج ها، محروميت ها و نحوه ي زندگي مردم ۶۰-۷۰-۸۰ سال را با زيبايي هر چه تمام تر به تصوير كشيده است. هر چند كه شاعر در مقدمه، نام اين مجموعه را «خَفَه دوني» ذكر كرده است ولي با صراحت تمام مي فرمايد :‌

هر  چه   خونابِ   خَموشي  خوردم

 آنچه   دندان     به    جگر      بِفشُردَم

ديدم آخر كه پُكيدَم مُردَم

عقده ي    دل     بگُشودَم       ناچار

 شعرِ       «خَرنامه»      سُرودَم    ناچار

يادر جايي ديگر مي گويد :

تا مرا باز در اين جا كار است

 زندگي سخت به من دشوار است

بَس كنم دَردِ دِلُم بسيار است

مي چُكد خونِ دل از خامه ي من

 خوب پيداست زِ «خَرنامه ي» من

گروهي بر اين باورند كه اشعار «خرنامه» هَجويات است و جز براي خنده و شوخي و وقت گذراني كاربُردي ندارد. و اينان چه بيهوده مي پندارند.

همه را خوب كه مي خندانم

 مي زنم سينه و مي گريانم

اسم كتاب هر چه باشد نبايد اختلاف برانگيز باشد و اهميتي به آن داده شود، زيرا با توجه به متن غني وسرشار از راني و زيبايي سخن و محتواي پرمايه ي آن، نام كتاب چندان قابل بحث نيست. در عين حال شهرت «خرنامه» در ميان مردم و صاحبان ذوق و انديشه و ادب خيلي بيشتر از «خَفَه دوني» است. آن چه كه جاي تأسف بود اين كه تاكنون كتاب گِرانسُنِگِ «خرنامه» به چاپ نرسيده بود و سيلِ‌مشتاقان و ادب پروران، آرزوي چاپ آن را داشتند.

شمس در ديوان طنزش بيش تر به سياست زمانه ي خويش تاخته و به بيان اوضاع در هم جامعه اش پرداخته است. شمس از آن جهت كه خود با تمام اقشار جامعه اعم از مسئولين ادارات، خوانين، تجار، روحانيون، كارگران، زحمت كشان، مردم و طبقات محروم جامعه در رابطه بود و حشر و نشر داشت و همچنين به اوضاع سياسي و اجتماعي كشور نيز بي نظر نبود، در متن واقعيت هاي تلخ و شيرين جامعه اش قرار داشت. او با اطلاع كامل از نظام طبقاتي زمان و تفاوت فاحش بين طبقه ي فقير و  غني به بازگويي كاستي ها و نقايص حاكم بر اجتماع خود پرداخته و سعي مي كند كه تا با زبان همين مردم سخن بگويد.

كتاب خرنامه اثري نفيس و گرانبها است كه شاعرش شايسته قدرداني است به ويژه آن كه اشعارش در سينه ي هزاران پيرمرد و پيرزن سالخورده ي استهباني حك شده است. شب هاي دراز زمستان براي فرزندان و نوه هايشان مي خوانند، هم لذت مي برند و هم با فرهنگ گذشته ي خود آشنا مي شوند.

جَغَلو بي شي تا بَرَت گَپ بزنم = بچه جان بنشين تا برايت دردل كنم

اَرُخ بي شي تا بَرَت گَپ بزنم = در كوه و كُتل تا كي دونگي كنم ؟

تا كي از ترسِ لُولُو رَپ بزنم = تا چه زماني از ترس لولو (مأمور شاه)‌در خود بشكنم و در خود فرو روم ؟

هر چه ما دَم اَ تو بُرديم بَسَه= هر چه كه نفس مان را حبس كرديم بَس است

تَپَه كو خورديم و مُرديم بَسَه = تو سري و كتك خورديم و صد بار مرده و زنده شديم بس است.

خوشبختانه فرزندان فرهنگ دوست و هنرپرور آن روانشاد به ويژه جناب آقاي محمد باقر شمس نسبت به چاپ اين اثر گرانبها كه يكي از اسناد معتبر و با ارزش تاريخي مردم اين مرز و بوم است، همت گماشتند كه جاي بسي سپاس و خرسندي است.

اگر به ديده ي تحقيق بنگريم مي بينيم كه اين كتاب غزل نيست، قصيده نيست، ترانه نيست ؛‌ بلكه تِراژديِ زندگيِ‌مردمِ مَفلوك و بيچاره اي است كه در ۶۰-۷۰-۸۰  سال پيش در آبادي استهبان مي زيسته اند و با جهل و ستم و فقر دست به گريبان بوده اند. شاعر با قدرت كلام و تشبيهات و استعارات ساده و عوامانه، حالات روحي و جسمي آنان را در تمام موارد و احوال گوناگون نشان داده و ترسيم كرده است.

«اوراقِ اين دفتر منعكس كننده ي تصاوير گم شده اي از ذهنيات مردي است كه خود در ميان محرومان جامعه اش مي زيست. بيش از ديگران دل مي سوزاند. براي شان مي سرود و تابلوهاي نفيسي خلق مي كرد.

شمس اصطهباناتي سراسر رنج بود. رنج او را چون جامه اي عيار پوشيده بر قامت كلامش مي توان ديد و اشك و آه وي را در آهنگ كلامش مي توان شنيد. او با اين مردم بيگانه نبود و دردشان را مي فهميد و با زبان همين مردم سخن مي گفت و با اشك شان همراه بود.»

شمس انسان آزاده اي بود كه با تاريكي ها و جهالت ها به مبارزه برخاسته بود و طنز تلخ خويش را در قالب اشعاري شيرين و دلچسب مي ريخت. آن قدر چيره دست و ماهر بود كه بي درنگ خنده اي كه بر لب ها نشانده بود محو و بي رنگ مي كرد و با دهان باز شگفت زده، قطره اشكي بر گوشه ي چشم ها آشكار مي ساخت.

كلام شمس اندوه وي است. اندوه وي از ناراستي هاي روزگار كه به حقيقت بخوانيش، اشك از ديدگان بيافشاني.

گر   چه    دارد    سخن   ما    خنده

 نَبُوَد     خنده      به      ما         زيبنده

كاكا مَشدي به گُمان بنده

اگرش    از    سَر   و   تَه   بَر خواني

 اشكي    از   ديده   به    رُخ    بِفشاني

شمس آن قدر از اوضاعِ زمانه و ستم هاي روزگار رنج مي برد و شاهد محروميت و درماندگي بيچارگان بود كه نام سابُنات «اصطهبانات» را مترادف «خفه دوني»، «خِرِف خونه» «كوتوكو koutoukou»، «غم خانه» و… مي دانست. اصطهبانات نمودار صادقي از شهرهاي آن زمان ايران است.

شمس بسيار زيركانه، استهبان را به عنوان جزيي از كشور رژيم ستم شاهي با عناوين :‌ «خفه دوني، مقبره ي خربازار، كَلَندونِ سيه خر بازار، خاك، دِه پارَه،  غم خانه، گورِسوني، شهر، دِه، خونَه ي مَن، وَطَن، كوتوكو، اين جا، كوچا، اُوگون، گودو، بُن، كاشانه، مَحشرِ خَر، شهرِ بي دَر، اِصطهبانات، ايج، محبس تنگ، دهكده، شهر خراب آباد، ده ويرانه ي بي بنياد، ويرانه، ده پِندَرسَگ صاب،‌ شهر پُر آشوب خراب، ملك،وادي خر بازار، شالوده، شلغم شوربا، مغلستان، اين منظره، اين باغ، سر تيره، كِهشَه، شِكَفت، گُودونيو، شَك و شَهرام، بازار، كُتِ فِتنو، سِنديكا، اين گوشه، اين دره، بين دو كوه، كُتُكو، كف كُر، اين سختي، كُتِ واويلا، گُودونيو و….» ياد مي كند، در صورتي كه مراد و هدف آماج اشعار طنزش را كل ايراني مي داند ك از خان و بگ و حاكم گرفته تا شاهنشاه قدر قدرتي كه به زورگويي و چپاوُولِ بيچارگان مشغول اند، تاخته است.

روانشاد شمس اشتهباناتي كه به حق بُنيان گذار فرهنگ مردم استهبان و يكي از پيشگامان و دوستداران فرهنگ عامه ي (فولكلوريك)‌مردم ايران است با زيبايي هر چه تمام تر برخي از مراسم اين خطه از فارس را در قالب اشعاري دلنشين وموزون به تصوير كشيده است.

شمس اميد زيادي به نوجوانان و جوانان داشت. زيرا مي دانست كه آينده در دست آنان است. او از كودكان و نوجوانان به عنوان جَغَلو، كُرپه مُرپه، و… ياد مي كند و بيش از هشت مورد عنوان مخمسش را با «جغلو» شروع كرده است. و اين غير از يازده موردي است كه در ميانه اشعار از «جلغو» ياد كرده است.

و اين نيست مگر آن كه شمس مي دانست كه از انسان هاي فرتوت و كهنسال كاري بر نمي آيد زيرا آنان حافظه كارند و خود را از تك و تا انداخته اند.

شمس خود به خوبي واقف بر معناي واژه هايي بوده است كه به كار مي برده است از جمله كُرُش كه چرخُشت آورده.

شمس، در ناز و نعمت بودن، بي خيال و بي قيدي خان و خوانين را با زيبايي هر چه تمام تر به تصوير مي كشد. دقت كنيد :‌

نَه خانِ پَرواريِ پُي ميخ بَستَه

كه چو شيشَك اَرو تيف بِنشَستَه

مردمان زحمت كش نه بسان خان و اربابان اند كه هم چون بره ي نازپروده ي پرواري كه او را به صحرا برده اند و در حال استراحت كردن بدون هيچ گونه نهيب و توپ و تشر و واهمه اي از هيچ سويي و از سر سيري و پر خوري بر روي گندم هاي نورسته لميده است.

شمس خود را سابناتي مي داند و مي سرايد:

گِل وخِشتُم ز‍ِ همين خَفَه دونيه = گِل و خشتم ز همين خفه داني است

سرنوشتُم زِ همين خَفَه دونيه = گِل و خشتم ز همين خفه داني است

اُو خورشتُم زِ همين خَفَه دونيه = آب خورشتِ من از همين خفه دوني است

بايَه سختيِ بِكَشَم من اي ذاتي= بايد سختي بكشم من اين ذاتي كه نَنَه م زيده شده م سابُناتي = كه مادرم مرا زاييده و شده ام اصطهباناتي

زندگي شمس بي پيرايه بود و در نهايت عزت نفس و عُلوَّ طبع سپري كرد و هيچ گاه به تعلقاتِ دنيوي دل نبست و چشمِ طمع به مالِ دنيا نداشت و به هيچ وجه خاطرِ شريفش را به خاطرِ مال و منال آلوده نكرد و آزرده نساخت. هر چه كه آموخته بود در طَبَقِ اخلاص مي نهاد و با پليدي ها و كژي ها به مبارزه برمي خاست.

من زمين گير و جگر سوخته ام = من زمين گير و جگر سوخته شده ام

اَ رو دنيا چيا آموخته ام = در دنيا خيلي چيزها ديده و ياد گرفته ام

چَك و چينا كه من اندوخته ام = آگاهي و تجربه هايي كه من پس انداخته ام

خودِ اون لَهجه و گُفتي كه مَراست = با آن لهجه و گفتاري كه بَلَدَم (سابُناتي و بينش و شعور اجتماعي خودم)‌

بَراتو يَي جا مي گم بي كَم و كاست = همه را يك جا و بدون كم و كاست برايتان بازگو مي كنم.

«شمس انساني است كه كلامش پر است از مضامين درد همه ي انسان هاي محروم، همه ي انسان هايي كه در طول تاريخ استبداد و استكبار در زير شلاق هاي فقر و محروميت، جان سپرده اند و در خلوت مظلوميت شان براي هميشه به فراموشي سپرده شده اند.»

سرنوشت انسان هاي درمانده و بي پناه، در روزگار ستم شاهي را چه زيبا بيان كرده است :‌

جَغَلو بَختِ سياه سَرِ شي شده = بچه جان، بختِ سياهِ ما رو به سراشيبي است.

از او روز پيشوني نِوِشتُمو اي شده = از روز اول در پيشاني امان اين طور نوشته شده است.

توببين كُلاپوسيِ مَردُم كي شده !؟ = تو نگاه كن ببين همه كاره ي مردم چه كسي شده است !؟

تا خَر هستيم مي كُنن بارِ بارِمُون = تا خَر هستيم بارمان را زيادتر مي كنند.

تا آدم شديم مي زَنَن اَ تو سَرمُون = همين قدر كه خواستيم آزاده و آدمِ خودمان باشيم مي زنند تويِ سرمان.

ولي در عينِ حال، آگاه بود كه مستبدان روزگارش چه آتش ها كه نمي سوزاندند و اين طور بيان مي كند :

مي گَم و هر چه مي گَم آسه مي گَم = مي گويم و هر چه مي گويم يواشكي مي گويم.

دِگه شِفتُش نمي دَم راسه مي گَم = ديگر آب و تابش نمي دهم و مُخلصِ كلام را مي گويم.

نَه پيش هر كه نمي شناسه مي گَم = جلوي هر كسي كه نمي شناسم چيزي نمي گويم.

تا نَگَن بِتَپِ اَ كُنُجِ تَريكو = تامرا به گوشه ي تاريك زندان نبرند.

تا نَدَن آرومَكي مَه دَمِ چيكو = تامثل پنبه دانه كه چيكو مي كنند، يواشكي مرا لِه و لَوَرده نكنند.

«شمس از مخاطبانِ اشعارش مي خواهد كه حقيقتِ سخنانش را دريابند و معاني و پيام هاي نهفته در آن را بفهمند، پيام هايي كه در آن شرايط سياسي – اجتماعي اگر دَركش مشكل نبود، مطمئنا بازگو كردنش مشكل آفرين بود».

اَگَه گَپ زدم و گوشُ ت رفتِ فرو

نَه بِري خاله بوگو، نَه پيشِ خالو

كه از ئي پَك و پَسَلا، گو واگونَشه

نُشخوارِ لو ليويِر اي و او نشه

«البته تمام اين مشكلات با هدفي كه شاعر براي خود وظيفه مي داند به جان خريدني و پذيرفتني است. و اين هدف چيزي جز توجه به آينده و سرنوشت نسل جوان نيست.»

گفتم و بيشتري شَم لاشِ تو زدم

اَ رو خَر مَن بافَه تون بَر جو زدم

دل به دريا زِ تَهِ پَستو زدم

ما مي ميگيم ؛‌ ياسر ميره يا ميا كُلا

تا صباش تي پا نخورَن جَك و جَغَلا

«با همه ي اين وجود سخن گفتن از آن چه را كه بايد انديشه كرد، وظيفه ي خود و ديگران مي دانست. ناگفته ها براي وي عقده هاي بودند سنگين و غير قابل تحمل. از اين رو بود كه خود فرياد برآورد كه »‌:

هر چه ما هيچ نگفتيم بَس است

سال ها بيهُده خُفتيم بَس است

راز از خلف نِهُفتيم بَس است

دل ما هر چه تحمل كرده

حال، ديوانگي اش گُل كرده

شمس با تمام عشق و علاقه اي كه به مردم تهيدست و درمانده دارد اما از اين كه آن ها را در ناداني و جهل نگه شان داشته اند و سخنگو و فرياد رسي نداشته اند تأسف مي خورد. «روح حساس و  زودرنج و ذهن بيدار شاعر، يك دم وي را آسوده نمي گذارد. اندوه او از ناداني خلق است و عدم تفكر به حقايق تلخي كه همه ي مظاهر زندگي شان را احاطه كرده است.»

من و اين ملت عاري از هُش

كي توانم كه شوم يك دَم خوش ؟

آب و اين خاك بُوَد آدم كُش

بَهرِ من دادرَسي نيست چرا ؟

يار و فريادرَسي نيست چرا ؟

نيست كَس تا سخني پُخته بِگه

كه بِري دلِ منِ بدبخته بِگه

كه بُدونَن پسِ كار سخته بِگه

يا گَمَه دَنِ مَك و مَردا زدن

يا تَرَقِشتي شُنُفتَن و جا زدن

چنان كه از بعضي ابيات بر مي آيد، شاعر در پيش از سال هاي ۱۳۱۵ يا ۱۳۱۶ شروع به سرودن اشعار خرنامه كرده است. چون قانون كشف حجاب دردي ماه ۱۳۱۴ به تصويب مجلس رسيده است.

هر   يكي   شال   و   قبا    رنگارنگ

 هر    كدامي    به    هزاران     آهنگ

روشن است كه هنوز قانون متحدالشكل شدن لباس در استهبان تَنفيذ نيافته است.

آب نما نون ماخات و روغن خوش = آب نما نان و غذاي خوب و روغن حيواني مي طلبد.

قندِ مارسِل، دلِ خوش تُغُلي بُكُش = قند مارسِل، دلِ خوش، همراه با سَربُريدنِ بره ي چاق و تُپُل.

وقتي شاعر از قند مارسل ياد مي كند زماني است كه هنوز قند مرودشت به بازار نيامده است.

مدت زماني پيش از سرودن اين اشعار، مدرسه ي شش كلاسه ي پسرانه اي در كنار مقبره ي شيخ مغربي استهبان داير بوده ولي از اشعار شمس چنين برمي آيد كه در آن تاريخ هنوز مكتبخانه رونق داشته ومردم بچه هاي خود را به آنجا مي برده اند. همچنين حمام هاي خزنيه اي برقرار بوده كه عموم مردم از آن استفاده مي كرده اند و از حمام هاي دوش دار خبري نبوده است. زيرا كه در آن تاريخ هنوز لوله كشي آب نشده بود. راجع به خزينه هاي حمام و آبش مي گويد :

آبُش    از  دورِ      سُليمان      مونده

 كُنده ها    ريشه     در آبُش     رونده

دسته ي زنجير و مزدور

شاعر، هنرمندانه توانسته است به طور دقيق و تكان دهنده، اوضاع روزگار ستم كشان و بيچارگان استهبان را در زمان حكومت خودكامه ي پهلوي بيان كند. اشعارش خود گوياي همه چيز است و حيف است كه با بررسي و توضيح آن ها اصلات و زيبايي هنر و لطافت اشعار را (در عين خشونت) يك سويه و قالب ريزي نماييم. تنها به برگردان اشعار به زبان متداول امروزي بسنده مي كنيم :‌

كمي از رنجبرانش گوييم = اندكي از رنجبرهاي استهبان بگوييم.

مزدش و مزدستانش گوييم = از ميزان مزد و مزد بگيرانش بگوييم.

سختي بار گرانش گوييم = از سختي و مشقت بار سنگين شان بگوييم.

تا بداني كه چرا رنجوريم = تا بدانيد كه چرا ما مردم استهبان رنجور هستيم.

خوشي از ما و ما از او دوريم = خوشي با ما فاصله دارد و ما از خوشي دور هستيم.

از پَلَشتي تا تو اَ غمُش دو مَني = ازكثيفي سرتا پايش دومَني چِرك نشسته است.

مي رود كِژم كُشي بار كَنَي = مي رود كرم درخت انجير مي كشد و بهار كني مي كند. (پاي درخت مي كند)‌.

چَن تا انجيرِ خَري زَدَه تِ نَفَه = خوراكش هم چند تايي انجير نامر غوب است كه به ليفه ي تنبان زده است.

از خونه ش سينه سوزون زَدَه تِ كَفَه = از خانه اش سراسيمه رو به بيابان گذاشته است.

روده ش از بي ذات و قوتي پَلَه سوز = روده هايش از بي غذايي نيمه سوز شده است.

واگيرُش تورَه دون است و بَلَه روز = مقصدش توره دان و بله روز (نام كوه هايي در استهبان)‌است.

تا پَسين با يه بخَره هي ناز و نوز = تا دم غروب هي بايد ادا و اطوارهاي صاحب كار را تحمل كند.

كه بُواي مالِكو هيچي صدا نده = كه باباي مالك هيچ بهانه اي دستش نباشد.

پولِ نيم مَن اَلُمُش بِده يا نَده = آيا پول نيم مَن اَلُم (ارزَن) به او بدهد يا ندهد.

زنو روز گَشنه ي نون و كَشكَه = زن خانه در روز حتي از نان و كشك هم گرسنه وا مي ماند.

مَردو شو خيس و تيليسِ اَشكَه = مرد خانه شب ها از ناداري و ناچاري، غرقِ اشك و گريه مي شود.

نَه نونُش آماده، نَه اُو تَه مَشكَه= نَه نانش آماده است و نَه آبي در مَشك دارد

زورِ بي قوتي كُمُش اَ جوش اومده = از بي غذايي شكمش به جوش آمده است

مِنوِش كم شده كوروش اومده = ترشحاتش كم شده و در هم جمع و چروكيده شده است.

نون به جز يَي پِخ و يَي گُهر نَدَرَه = نان به جز يك بار براي خوردن و يك نيمه روز، بيشتر ندارد.

قاتِخ يَي كَش و يَي ظهر نَدَرَه = خوراك براي يك بار و يك نهار ندارد.

اَر خُلاقُش ديگه جي مُهر نَدَرَه = اَر خلاقش (لباس قديم مردان) ديگر جاي وصله زدن حتي به اندازه ي يك مهر زدن ندارد.

نَنَه مُردو دَمِ صُوبي خونه شو = مادر مرده، صبح كله ي سحر در خانه اشان

چوغِ تَه سفره زد و هَمبونَه شو = چوب به تَهِ سفره اشان زد و همبانه اي آردي اشان.

كارِ جونُش مي كُنند تا دَمِ غروب = از صبح تا پسين از جانش كار مي كشند.

مي گيرن سوغون و شيره ش پاك و خوب = عصاره و شيره ي جانش را خوب و مرتب مي گيرند.

اگه خواس نِقَه بِدَه، تَپَكو و چوب = اگر خواست صدا بدهد مُشت و لَگد و چوب در كار است.

ديرو، غُر زده، دَه روزه بيكاره = چند روز پيش سر و صدا داده و انتقاد كرده، حالا ۱۰ روز است كه بي كار است.

شَه ميگَن اُش نَمِخيم زَبون دَرَه = به او مي گويند تو را نمي خواهيم زيرا كه زبان دراز مي كني.

دَمِ زَردي وامي گَردَه تو كُوتوك = دَمِ غروب بر مي گردد به خانه ي كوچكش.

چه كوتوك تَريك تَر از كُتِ پيريسوك = چه خانه اي !‌ تاريكتر از لانه ي پرستو مي زَنه با زن و بَچو پُر و پوك = با زن و بچه اش يكي به دو مي كند.

گُي ميگَه كارِ فَك و فَعلا رو نيس = گاهي مي گويد كه كارِ فعله ها (كارگران) رو به راه نيست.

گُي ميگَه زَنِكَه خداخَ خو نيس = گاهي مي گويد : اين زن !‌ خدا كه خواب نيست.

واژه هاي محلي

خرنامه پُر است از واژه هاي محلي استهباني : (اِقِچي = اندكي، كمي)، (بَهلِجَه = با عجله)، (پَرغَم = واژگون شدن، سقوط كردن)، (پِلِچَه = سِمِج، مُصِر)‌، (پاچه پِرغَند = سهل انگار، بي قيد)، (پُكيدَن= تركيدن، پاره شدن)‌‌، (چَپَري = فوري، جَلدي، چاپاري)، (چَلَقيدَن = به طور ناگهاني و با يك ضرب چيزي را از كسي گرفتن)، (چِناسك= جيرجيرك)، (خُورَك xowrak= سوراخ و دودكش سقف خانه)‌، (سارُخ = دستمال)،‌(سُپ= سبد و ظرف حصيري براي نان)، (سُپُل= نان ذرت، چاق و تنبل)، (كاكولوسك kakulusk = گل انار)، (كُرپَه= نوپا، تازه زا)‌، (كُپُل= آدم قد كوتاه و چاق)، (گِرِچَه= گِرد و مدور، بسته ي تاب خورده ي ريسمان)‌، (گِنَم= دو نَم)، (هَپَرو= حمله ور شدن)‌.

خرنامه زبانِ گوياي فوكلوريكِ مردمِ استهبان است. شمس با زيركي خاص خود بسياري از آداب و رسوم و سنت هاي مردم استهبان را در قالب اشعاري شيرين و دلنشين با انتخاب مناسب واژه ها به تصوير كشيده است. واژه ها آن چنان حساب شده و دقيق به كار گرفته كه بيشترين بار معنايي را از آن ها اخذ كرده است. به طوري كه تقريبا غيرممكن به نظر مي رسدكه بتوان يك كلمه ي مترادف را به جاي كلمه اصلي قرار داد.

مسائلي چند پيرامون گويش و نگارش خرنامه

آغاز و پايان سخن

شمس آغاز و پايان اشعارش را با نام خداوند شروع و ختم مي كند= بنام بالي سري، يعني خدايي كه در مافوق همه كس و همه چيز قرار دارد. و آخرين كلامش با خداوند بخشنده «اُساكريم» به پايان مي برد. يعني خدايي كه بخشنده و خطاپوش است.

اشتباهات نگارشي

از اين گونه اشتباهات، نه از روي ناآگاهي، بلكه خطاي نگارشي كاتبان بعدي و يا سرريز كردن واژه هاي مترادف در ذهن آن بزرگوار بوده است. مثال :‌حاجي تَز مي چَقَه با رَختِ سَر و بَرُت

به نظر مي رسد كه «سَر و» اضافي است و به لحاظِ هجايي اگر اينگونه باشد بهتر است :

«حاجي تَز مي چَقَّه با رَختِ بَرُت» كه با فاعلاتن، فعلاتن، فعلن هم وزن است.

ترفند شمس در بكارگيري واژه ها براي قافيه

پاتِ   بَر   مي كَشي، دو لَق مي كنه

 چون    اَنارِ    رِويده،    لَق     مي كنه

دولَق همان دولاخ به معناي گَرد وخاك است. اين واژه در استهبان به همان گونه تلفظ مي شود كه شمس به كار گرفته است.

يا   همه ش   بار بري    يَز    مي كنه

 يك  من اُو   تَلخو  شَه كاغذ مي كنه

را قاچاق فرو شا همه ش گَز مي كنه

شمس چه ماهرانه واژه هاي «يزد» و «كاغذ» و «گز» به جاي قافيه نشانده و شنونده هيچ احساس غير متجانس بودن آن ها به لحاظ قافيه نمي نمايد. و اين كار از استادي چون شمس برمي آيد يا به اين دو واژه ي زير دقت كنيد :

بَلَدَه = بَلَد است

بَلَدَه = شهرداري

شمس اين دوكلمه را هم قافيه كرده است. اين دليل بر اين نيست كه شمس بر اين امر وقوفي نداشته و از حرفِ «رَوي» بي خبر بوده، بلكه در عين تسلط بر علم عروض و قافيه، تداول گويش مردم را در نظر داشته است.

لِنگه را به جاي مصراع

كوچك ترين واحد شعر رامصراع ميگويند. اشعار شمس داراي پنج مصراع است كه به آن پنج لنگه اي يا به زبان عربي «مُخَمَس» گفته مي شود. و ما در اين دفتر لنگه را به جاي مصراع به كار مي گيريم.

وزن عروضي اشعار

به لحاظ عروضي اشعار شمس بر وزن

فاعِلاتُن / فَعَلاتُن / فَعَلُن- -u u- / – – u u / – -u

و يا

فَعَلاتُن / فَعَلاتُن / فَعَلُن u -u u- / – – u u / – -u

مي باشد.

واژه هاي فرنگي در اشعار شمس

آلمان، اروپا، اِسكِن، اِنجين، انگليس، پاريس، دِسِر، روس، سنديكا، فانتيزي، كاپيتان، كراچي، كلكته، لندن، مارسِل، مِستِر، مُسيو، نيويورك، يس.

واژه ها

براي پرهيز از تكرار و افزوده شدن زيرنويس ها لطفا به واژه هايي كه به ضرورت شعر و بنا بر پيروي از گويش مردم استهبان، شاعر محترم آن ها را به صورت محاوره اي در آورده و به زبان گفت و گو نزديك گردانيده، توجه نماييد. واژه هايي هم چون :

آب = اُّو

آتش= تَش

اُستاد = اُسا

اصلا = اَصّا

اگر = اَگَه

بابا = بُوآ

بالاي سري = بالي سري

براي = بِرِي، بَرِي

براي شان= بَرَشون

بِشَوَم = بِشَم

پاي = پُي

تاوُل = تُول

جاي= جي

جوان= جَوون

چيزي = چي

خداي = خُدي

خواب = خُو

خوب = خُ

دَستَت= دَ س سُ ت

دوسه تايي اشان= دُ س تاشون

روان= رُون

شام= شوم

شب= شو

صبح= صُب

كربلايي= كَل

كوچه ي = كوچي

كوله اي = كولَي

گاهي= گُي

گرسنه= گُشنَه

مَش= مَشهَدي

نگاه = نِگا

نَه پَس= نَپَه

عدم توفيق در پيدا كردن معني برخي واژه ها

با همه ي كنكاش و پرس وجوهايي كه از سالخوردگان اهل فن و ادب صورت گرفت باز موفق به دريافت معني بعضي واژگان نشديم از جمله : اشكف زيو، دنگر، كبرگ، لمباس،

نحوه ي نگارش واژه ها

مشكلي كه در ثبت درست و صحيح واژه ها با آن روبه رو هستيم همان مشكل كمبود علايم بسياري از اصوات و مصوت ها در زبان فارسي است. بخوبي مي دانيم كه زبان فارسي از اين كه مصوت هايش جزء حروف الفبايش نيست، چه قدر در رنج است. حال براي اين كه بخواهيم با همين الفباي نارسا، واژه ها، تركيبات، اصطلاحات و زير وبَم، تُن و آهنگ و لحن، ميزان كشيدگي يا برعكس كوتاهي پاره اي از آن ها را بر روي كاغذ ترسيم كنيم تا چه اندازه ناتوانيم. به ويژه آن كه بخواهيم به صورت شكسته و محاوره اي محلي هم درآوريم. كه در بسياري از موارد به بن بست مي رسيم. ناگزير تا آن جايي كه مقدور است از الفباي فونتيك استفاده مي كنيم. هر چند كه آن هم پاسخ گوي همه ي الحان و اصوات نيست. براي نمونه واژه ي «بابا» كه در استهبان به گونه اي ادا مي كنند كه نوشتن آن دقيقا همان نيست كه بر زبان  جاري مي شود : «بوآ bowa» يا واژه ي «كَهره،كئره، كَره» به معناي بزغاله و «كِهل، كِئل، كِل» به معناي سنگ چين بدون ملات ديوار باغ كه «ه» يا «ء» آن تلفظ نمي شود ولي باز نمي توانيم بدون «ه» يا «ء» بنويسيم.

چگونگي نوشتن معني واژه ها

براي نوشتن معناي واژه ها روش هاي گوناگوني را آزموديم تا بلكه خواننده ي محترم كم تر دچار مشكل شود و آسان تر به مقصود برسد. ولي هر كدام از راه حل ها مزايا و معايب خود را داشت.

در نهايت سعي شده است تا تنها به همان معني به كار گرفته شده در اشعار اكتفا شود. چه بسا كه معاني ديگري هم دارد. ولي ما كاربرد آن را در همان شعر آورده ايم و از معاني ديگر پرهيز كرده ايم. در اين راستا علاوه بر كتاب هاي وزين و گرانقدري هم چون لغت نامه ي دهخدا، فرهنگ معين، كتاب كوچه و…. سعي كرده ايم كه از كتاب هايي كه پيرامون شهرهاي اطراف استهبان نوشته اند بهره گيري كنيم. زيرا وجه مشتركات زيادي داريم. بيش از همه كتاب آقاي جلال طوفان به نام «شهرستان جهرم» مددكار من بود. مگر نه اجداد بسياري از مردم استهبان از جهرم به اين جا كوچيده اند.

بهر صورت تلاش بر اين بوده است تا جايي كه مي توانيم در تلطيف و خوانش روان اشعار زمينه اي فراهم شود تا در خواندن آن ها راحت تر پيش رويم. ناگفته نماندكه نوشتن واژه ها با گويش محلي بسيار مشكل است و خواندن آن ها مشكل تر. پرواضح است كه فرضا در تداول روزانه بسيار گفته ايم «گُي بي گُي» (گاهي به گاهي). حال اگر بخواهيم در اشعار شمس «گاهي به گاهي» بنويسيم علاوه بر اين كه از وزن خارج مي شود اجازه هم نداريم كه در اشعار شمس دست ببريم. «بي شي»، شما چه مي خوانيد و براي كلمه ي «بنشين» به گويش محلي چه گونه مي نويسيد كه راحت تر قابل خواندن باشد ؟

كارواَن = كار+ واوِ معرفه+ اند = در آن كار هستند. براي نوشتن اين تركيب چه گونه بايد نوشت كه خواننده عادي «كاروان» به معناي قافله نخواند ؟

براي نوشتن «شبي» (شب +ي) با تلفظ محلي نمي دانيم از چه حروفي استفاده كنيم. شويي. خواننده اي كه اين واژه را مي بيند نمي داند «شويي» به معناي شوهري، يا از شستن مي آيد مثل لباس شويي.

صبح+ ي = صبحي

با توجه به اين كه مردم استهبان «ح» صبح را پيش از «ب» مي آورند «صُحب» و يا آن قدر «ح» رااز سر زبان تلفظ مي كنند كه ناشنيده باقي مي ماند :‌ «صُب – صوب». حال بخواهيم «صبحي» را با گويش محلي بنويسيم چه بايد نوشت ؟ – صُبحي ؟ كه نه. – صُبي ؟ كه نه. –صوبي ؟ كه نه. پس چه بايد نوشت. – شايد sowbi

رعايت امانت

لازم به ذكر است كه گرچه اين دفتر در برگيرنده ي تمام اشعار شمس نيست ولي اين اطمينان حاصل است كه هيچ گونه دخل و تصرفي در اشعار صورت نگرفته و عمده تلاش بر اين بوده است تا رعايت كامل امانت در اشعار لحاظ شود به ويژه آن كه با فرزند دانشور و گرانمايه ي شاعر، جناب آقاي محمد باقر شمس كه با كمال اشتياق و با صبوري تمام، حوصله به خرج دادند تا لنگه به لنگه ي اشعار گرد آمده را با دو دفتر اصلي زنده ياد شمس مطابقت داده شود و هر جا نقصاني بود رفع گردد.

اميد كه توانسته باشيم به يكي از آرزوهاي آن شاعر گرانمايه كه همانا چاپ و در اختيار قرار گرفتن آن اشعار در نزد دوستداران شعرش و شعر دوستان و ادب پروران و عاشقان به فرهنگ مردم است جامعه ي عمل بپوشانيم.

علت پرهيز از بكارگيري واژه هاي باستاني

متاسفانه تعداد كمي از جوانان فكر مي كنند شهرستاني بودن چيزي كم تر از فرضا كسي كه در مركز استان يا تهران به سر مي برد، دارد ؛ لذا در حرف زدن هاي روزمره ي خود واژه هايي به كار مي برند كه هيچ سنخيتي با فرهنگ گويش ما ندارد. مثلا بعضي ها واژه ي «واسه» كه در تداول تهراني ها به جاي «واسطه، براي» كاربرد دارد، با همان گويش استهباني اين واژه را هم بيان مي كنند تا نوعي تفاخر كنند. يا به تبعيت از مركز استان افعال صحيح و درست (كَردم َ، كَردي، كَرد) را به صورت (كِردم، كِردي، كِرد) ادا مي كنند تا چيزي از شيرازي ها كم نداشته باشند. البته گريزي از بيان اين نكته هم نيست كه برخي از پايتخت نشين ها ومركز استاني ها، از اين كه با فردي كه داراي گويش شهرستاني است روبه رو مي شوند، با نوعي نگاه تحقيرآميز او را به سُخره گرفته و خود را يك سرو گردن از او بالاتر مي بينند. غافل از اين كه پدر يا پدربزرگ، مادر يا مادربزرگ خودشان، يكي چند دهه پيش، از همين روستا و شهرستان، با هزار دليل درست  ونادرست بدان جا كوچيده است. شما اگر به آمار بيست هزار نفري جمعيت تهران، قبل از اين كه آغا محمد خان قاجار آن جا را مقر حكومتي خويش قرار دهد، دقت كنيد و با حال كه گويا تهران بزرگ،‌بيش از چهارده ميليون نفر را در خود جاي داده است، مقايسه كنيد به صدق عرايض بنده پي خواهيد برد. و يا شيراز پيش از كريم خان زند و اكنون را.

دخل و تصرف نويسندگان و گويندگان

اشعار شمس نه تنها سواداران شهر كه بيشتر مردم عادي و كارگر و كوهكار و بي سواد مي خواندند و چون از سواد خواندن بهره اي نداشتند، با علاقه مندي گوش فرا مي دادند تا ياد بگيرند و در حافظه بسپارند. در نتيجه بسياري از اشعار در سينه هاي متن مردم حك شده است. و اين جاي بسي خوشحالي است كه با چنين استقبال بي نظيري روبه رو گرديده، ولي هم چون هر پديده ي اجتماعي ديگر داراي كش و قوس هايي بوده است كه يكي از آن ها تحريف بعضي از واژه ها و يا چه بسا مصراع ها به هنگام بيان آن هاست. به همين خاطر نسخه بدل هاي گوناگوني موجود است.

از دخل و تصرف هايي كه در اثر گذشت زمان در اشعار شمس صورت گرفته است، مي توان به نمونه ي زير اشاره كرد :

پَسِ پوي اُسا دو صد من تَپَنَه

پَسِ پوي اُسا دو سانتي تَپَنَه

به خوبي آشكار است كه واحد اندازه گيري در سال هاي دهه ي بيست، لااقل در استهبان، گَز، سه چارَك، نيم گَر، چارَك، وقَه و نيم وَقَه و…. رواج داشته نه متر و سانتي متر و ميلي متر. درست است كه زنده ياد شمس براي پررنگ كردن تصاويرش از صنعت اغراق هم بسيار استفاده كرده و فرضا «دوصدمن» را به كار گرفته و «دو سانتي» معقول تر به نظر مي آيد، ولي خود شمس تا جايي كه مي توانسته است از استعمال كلمات بيگانه پرهيز داشته است.

اعمال سليقه ي نويسندگان در بازنويسي اشعار شمس

پرواضح است كه كسي كه به سراغ شمس و اشعار او مي رود يقينا تعلق خاطري به وي يا به فرهنگ شهر و ديارش داشته است. به خصوص كه اگر با خواندن و نوشتن اشعار ايشان براي ديگران علافه مندي اش را به اثبات رسانده باشد. اما متاسفانه در بازنويسي، اشعار مصون از اشتباه و لغزش نبوده است.

فرضا با همه ي علاقه ي وافري كه از جناب آقاي سيد محمد كشفي نسبت به شمس سراغ داريم- در عين حالي كه ايشان استهباني نيست و بيش از هر استهباني به شمس و فرهنگ استهبان علاقه دارد – و به خوبي مي دانيم كه بيش ا ده ها نسخه از اشعار شمس را با حوصله و دقت بسيار، دست نويس كرده و به دوستداران فرهنگ مردم و شمس تقديم نموده است- كاري كه هيچ استهباني تاكنون نكرده است- اما متاسفانه در برخي موارد و در بعضي از واژه ها و جابه جايي مصراع ها و مخمس ها – كه صد البته نه به عمد، و از روي دل سوزي و بهتر شدن كيفيت كار- دخل و تصرفي صورت گرفته است. نمونه : ما مي گيم كشور ما ايرونه

كَفَ ي لوت، دَمِ كِرمونه

اَنِسَه ي روسيه، يخبندونه

اي زمين سُرسُرَكي آفتابِ

كُرَه يكي ش گِلَه، سه تاش آبِ

كه صورت صحيح آن چنين است :

ما مي گيم كشور ما ايرونه

كَفَ ي ِ لوت، دَمِ كرمونه

اَنِسَه ي روسيه، يخبندونه

اي زمين سُرسُرَكي آفتوهه

كُرَه يكي ش گِلَه، سه تاش اُوهَه

به خوبي آشكار است كه در گويش مردم شرق فارس، «هاي» غير ملفوظ به صورت فتح ادا مي شود نه كسره. مثل خندَه، آمدَه، رفتَه، گفتَه و… ولي آقاي كشفي در مخمس بالا به جاي «آفتوهَه» و «اُوهَه» واژه هاي «آفتاب» و «آب» گذاشته اند كه علاوه بر اين كه مردم استهبان – به ويژه در ۷۰-۸۰ سال پيش – اين گونه تلفظ نمي كرده اند، اين كسره به جاي «است » آمده است. يعني «آفتاب اَست» و «آب اَست».

مورد ديگر :

جا جيِ  گولو  گولو  بودي ؟ ها بله

 بَتَر   از  اِسقِلِ   جود   بودي ‌؟  ها بله

كاملا آشكار است كه فعل «بود» ي در مصراع دوم اضافي است.

بارِ   بُهتي   مي زنن    تو    پيشونيش

زنو نون مي خواد وخان و بگ سرو تنش

كه در اصل :

بارِ   بُهتي مي زنن توهه ي  شونه ش

زنو نون ماخوات و خان و بگ سرونه ش

بُوآ  رفتي،   بُوآ   قربونُ ت     بِشَم

 قربونِ   كُپُري   و    مُرغدونُ ت  بِشَم

در اين جا هم آقاي كشفي كُپُري را به جاي «كُپو» و «مُهردان» به جاي «مرغ دان» تصور كرده اند.

با درود و سپاس :‌

محمد رضا آل ابراهيم

استهبان، ۱۴/۷/۸۴


به نامِ بالِي سَري

شمس اصطهباناتي

خفه دوني

۱

جَغَلُو  بي شي تا بَرَت گَپ بِزَنم
تا   كي    از    ترسِ    لولو    رَپ      بِزنم

اَرُخ و ريشه تا كي لَپ بِزَنم
هر   چه    ما    دَم    اَ   تو   بُرديم،  بَسَه

تَپَه كو خورديم و مُرديم، بَسَه

۲

كه تو اي خَفه دونيِ شلو بُلو
اَ   تَه    تا      بَسيم     و    از      بيمِ     لولو

سال ها سَكَلَه شديم اَ زيرِ جُلو
كَپيديم     و    جگرِ    خود      خورديم

ما خُ از بَس چي نگفتيم، مُرديم

۳

هر چه ما هيچ نگفتيم بَس است
راز      از    خَلق    نِهُفتيم     بَس      است

سال ها بيهُده خُفتيم بَس است
دلِ    ما     هر     چه       تحمل     كرده

حال، ديوانگي اش گُل كرده

۴

هر چه خونابِ خَموشي خوردم
ديدم    آخر      كه         پُكيدَم        مُردَم

آن چه دندان به جگر بِفشُردَم
پرده        از       كار      گُشودَم    ناچار

درد دل بَرَتو سُرودَم ناچار

۵

بود چندي كه از اين دهِ پارَه
من    از     اين    خاك        بُدم      آوارَه

داشتم قطعِ نَظَر يك بارَه
باز     تقدير       به     چَنگُ م       آورد

اَندر اين مَحبسِ تنگُ م آورد

۶

فكرِ من كاش مُرَدَّد شده بود
كاشكي   راه     به    من    سد   شده   بود

پايِ من كاش مُقَيَّد شده بود
كه      در    اين    دهكده     پا     ننهادم

چون نهادم، به بلا افتادم

۷

حيف و صد حيف كه راهُم تَنگ است
با    منُ ش    چرخ،    سَرِ    نيرنگ  است

دستِ من كوتهَ و پايُم لَنگ است
وَرنَه    مي رفتم   از   اين   خاك  چنان

كه زِ گَردي نبينند نشان

۸

دلُم از حسرت و مِحنَت خون است
تا   به   حدي   كه   زِ حَدّ   بيرون     است

غُصَّه ي من زِ شُمار افزون است
اين    منم    رانده    و     نابود    افسوس

سوختم ز آتشِ بي دود افسوس

۹

همه شب غَرقه به سيلِ اَشكم
بَس      كه      خشكيده       درونِ  مَشكم

روز در غصَّه ي نون و كَشكم
مِنَوش   كَم    شده    و   كُروش    اومد

از حرارت همه جاش اَجوش اومد

۱۰

آخر اي دادرَسان من بشرم ؟
كه  چنين  مانده ي   بي  پا   و     سَرَم    ؟

ز آدميّت مگر آخر بِدَرَم ؟
اندَر     اين   گوشه    خدا   گيرم     من

گُنَهَم چيست كه زنجيرم من ؟

۱۱

وَه عجب شهرِ خراب آبادي ست!
هر   طرف    نالَه اي    و    فريادي     ست

دِهِ ويرانه ي بي بنيادي ست
تو     مگو       شهر   ،       بگو    ويرانه

طَرَبي نيست در اين غمخانَه

۱۲

مَردُمانش همه روح افسرده
رنج ها       بُرده     و      خون ها    خورده

همه از بي طَرَبي پژمُرده
هر   كه  را    هست   در اين جا   مَسكَن

كارِ او نيست بجز سوز مَحَن