روزِ سهشنبه ۵ فروردينماه ۱۳۹۳، با پيامكي كه آقاي جواد حسينينژاد ارسال نمود، از درگذشتِ استاد باستاني پاريزي با خبر شدم.
تأسفِ من حد و حدودي نداشت. گرچه در مسافرت بودم ولي عينِ ديوانگان بهدورِ خود ميچرخيدم.
استاد باستاني پاريزي علاوه بر همهي ويژگيهاي ارزندهاي كه داشت و تأليفاتِ زيادي هم از خود بر جاي نهاد، علاقهي وافري بهشهرستان استهبان، به زَعمِ ايشان «سابُنات» داشتند. اين عشق و علاقه به «سابُنات» زماني بيشتر تحقق يافت كه به اتفاق استاد عزيزم جناب آقاي عباس كشتكاران با قدومِ مباركشان بر استهبان پا نهادند و ما را سرافراز نمودند.
استاد آن قدر بيريا و بدونِ تكبر بودند كه در وصف نميگنجد.
در يكي دو روزي كه ايشان در استهبان اقامت گزيدند، بسيار راضي و خوشنود بودند و از مردمِ اين ديار به نيكي ياد ميكردند.
به خوبي در ذهنام مانده است كه استاد ميگفتند: در دورانِ خشكساليهاي ۸۰ – ۹۰ سال پيش، مردمِ پاريز پراكنده شدند تا بتوانند چند صباحي روزگارِ خود را بگذرانند. دايي و اقوامِ من به استهبان آمدند و مردمِ نيكنَفسِ استهبان با هدايايي از جمله «انجير» به استقبال آمدند. آنان با خود اين ميوهي بهشتي را بهپاريز آوردند و حتي به من كه در آن زمان كودكي بيش نبودم، ارزاني داشتند و بخشي از قحطي آن روزگار را با فيضِ مردمِ خوبِ استهبان مرتفع نمودند.
استاد باستاني پاريزي و استاد عباس كشتكاران با كمالِ گشادهرويي به انجمن داستاننويسي استهبان هم آمدند و ما را موردِ تشويق قرار دادند. حتي پس از رفتن به تهران، هداياي ارزندهاي براي هنرجويان انجمن داستاننويسي فرستادند كه خود موجبِ شادي و دلگرمي هنرجويان قرار گرفت. كارِ ارزشمندِ استاد زماني بيشتر جلوه ميكند كه ميبينيم هِلماي عزيز ديگر در ميانِ ما نيست.
استاد باستاني پاريزي از آنچنان تواضعي برخوردار بود كه با تك تكِ هنرجويان انجمن داستاننويسي عكس گرفتند و پشتوانهي گرمي براي كلاس داستاننويسي بهشمار آمدند.
ما فقدانِ اين استادِ فرهيخته را به جامعهي ادبي و تاريخنگاري تسليت عرض نموده و اميدواريم كه بتوانيم پاسداشتِ مهربانيهاي ايشان باشيم.
ساعت ۱ بعداز ظهر، ۶/۱/۱۳۹۳
متنِ زير بهمناسبتِ بزرگداشت استاد باستاني پاريزي و استاد عباس كشتكاران در ارديبهشت ماه ۱۳۸۹ نوشته شده است.
از پاریز تا نیریز
محمدرضا آلابراهیم
روزِ جمعه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۹ بهدعوتِ جنابِ آقای عباسِ کِشتکاران با آقایانِ جواد حسنیینژاد و مجتبی هاشمیان از استهبان بهشیراز رفتیم و موردِ پذیرایی گرمی قرار گرفتیم. نخستین مژدهی این دعوت، دیدار با استادِ بزرگوار جنابِ آقای دکتر محمدابراهیم باستانی پاریزی بود.
استاد را از همان دورانِ تحصیل در دبیرستان میشناختم. خیلی دلم میخواست کتابِ «پیغمبرِ دزدان» که گهگاهی بخشهایی از آن توسطِ یکی از معلمینِ خوبِ ما برایمان میخوانْد، بهدست آورم و بخوانم. خواهشِ من از معلمِ آن زمانِمان بیاثر ماند. یادش بهخیر آن معلمِ عزیز بهطعنه گفت: «احمق کسی است که کتابش را بهدستِ کسی بدهد و احمقتر آن که کتاب را پس بدهد!»
و هنگامی که در آن سن و سال یکه خوردم و از حرف معلمِ عزیزم رنجیدم، نمیدانم چهگونه بههزار تویِ ذهنم نفوذ کرد که همراه با خندهای نهچندان دلچسب کفِ دستش را بهپشتم زد و گفت: «چرا ناراحت شدی؟ من که با تو نبودم. این را از بابِ مزاح گفتم.»
و منِ رنجیدهخاطر پیش خود گفتم: «الآن دست میکند و کتاب را بهمن میدهد و همه چیز تمام میشود.»
ولی نشد. زیرا نداد. دستی بهسرم کشید و گفت: «باید برای بچههای دیگر هم بخوانم.»
و از شما چه پنهان که کلِّ خانوادهی ما پولی برای خریدِ یک کتابِ کوچکِ کودکان نداشت تا چه برسد بهکتابِ قطوری همچون «پیغمبرِ دزدان».
در آبادیِ ما هم که از کتاب و کتابخانه خبری نبود.
و این همچنان ماند تا بهامروز. گرچه من در سالهای بعد کتاب را خریدم و خواندم ولی زخمی که در سال ۱۳۴۵ آن معلمِ عزیز در قلب و ذهنم بوجود آورده بود پس از گذشتِ ۴۴ سال بهدستِ مؤلفِ محترمش جناب آقای استاد باستانی پاریزی مرهمی نهاده شد و التیام یافت.
مهم قیمت کتاب نبود که ۹۵۰۰ تومان است. مهم موهبتی است که استاد بر زخم کهنهام ضُمادی بهضخامتِ همهی محبتهای عالَم کشید و قوریِ گَنگوییِ قلبم را مرمت کرد.
و اگر چه من دیگر آن نوجوانِ ۱۴ – ۱۵ نیستم و در آستانهی ۶۰ سالگی ایستادهام ولی معماری این بزرگوار موجبِ رفعِ نگرانیام از آن معلمِ عزیز هم گردید. گرچه بهخود آشکار است که نه آن معلمِ عزیز میدانست که تاثیرِ آن حرکتش تا ۴۴ سال در کنجِ دلم لانه خواهد کرد و نه این استاد بزرگوار میدانست که چه با زیبایی تمام برگی از تاریخِ روزگاران را ورق میزند. بیهوده نیست که او را استادِ مسلّمِ تاریخ میدانند.
در پیِ این رُخدادِ مبارک که بهیکی از آرزوهای بزرگِ زندگیام دست یافته بودم، زمان و مکان را فراموش کرده و در این استحاله نمیدانستم که در کجایم و چه میکنم.
بهبودی یافته بودم و با دیدنِ چهرههای نازنینی که من لیاقتِ همنشینیِ با آنان را نداشتم سراپا شوق و نشاط بودم. کم نبودند اهالیِ فرهنگ و ادبِ دیار فارس. و من بیشترِ عزیزان را نمیشناختم. با آثارشان آشنایی داشتم ولی تاکنون سعادتِ زیارتشان نصیبم نشده بود.
میترسم اگر بخواهم نام ببرم، آنگاه عزیزی از قلم بیفتد و جز ندامت و پشیمانی چیزی برایم باقی نماند. ولی ناگزیرم از استادانِ همیشه بزرگوارم جنابِ آقایانِ ابوالقاسم و امین فقیری سخن بهمیان آورم که در آن فضایِ دلنشین، که چشمانِ جستجوگرم بهدنبالِ آشنایی میگشت تا کمبودِ شهرستانی بودنم را با وی قسمت کنم، این دستانِ مهربان این دو برادر بودند که مرا بهنزدِ خود فرا میخوانند.
جلسه بههمتِ آقای عباسِ کِشتکاران فراهم شده بود. و از این که بسیاری از عزیزانِ عرصهی علم و فرهنگ و ادبِ دیارِ پارس را در یک جمعِ دوستانه گِردآورده بود، بسیار سپاسها که در دل نثارشان کردم.
کجاست مکانی که عدهای دوستدارِ فرهنگ دورِ هم جمع شوند و از فردوسی و حافظ و سعدی و ابوالفضل بیهقی و انجوی شیرازی و باستانی پاریزی و … سخن بگویند. در دل ستودم این حرکت را. زیرا بهراحتی میتوانستند هزینهی متقبله را صرف جلساتِ آنچنانی، عیش و نوش و طرب کنند و یا سفری به ینگهدنیا بروند و شکمی از عزا درآورند.
دکتر محمدرضا خالصی مُجری بود و سخنرانِ جلسه حجتالاسلام والمسلمین آقای برکت بودند. آنگاه نوبت داستانخوانی حقیر رسید و سپس آقایان حسن اجتهادی و شاپور پساوند شعر خواندند و نوبت به خود آقای کشتکاران رسید. پس از آن از استاد باستانی پاریزی برای ایراد سخنرانی بهپشتِ میزِ خطابه دعوت شد و استاد نسبت بهدرازا کشیدنِ سخنانِ آقای کشتکاران با طنز همیشگیاشان گفتند: «خوب شد که خورشید آمد و روی میکروفون نشست وگرنه آقای کشتکاران هنوز هم بهدست ِ من نمیداد.» که خندهی حضار در پی داشت.
پس از صرفِ ناهار آقای عباس کشتکاران کتاب تازه تالیفِ خود را بهنامِ «افسانه و افسون» (پارهی اول از آغاز پادشاهی کیومرث تا پایان کار سیاوش) بهفرخندگی هزارمین سالِ پایانِ سرودنِ شاهنامه (روزِ پایانِ سرودنِ شاهنامه ۲۵ اسفندماه ۳۸۸ خورشدی) بهمدعوین اهداء میکردند. نوبت بنده که رسید گفت: «با استاد میخواهیم بهاستهبان بیاییم.»
دستی بر چشمم نهادم و گفتم: «جای قدمهای شما اینجاست. فرو آی که خانه خانهی توست.»
گرچه آمدند ولی مهمانسرای جهانگردی را بر خانهی فَکَسنیِ ما ترجیح دادند. دلم گرفت. آقای کشتکاران گفت: «استاد خوش دارد که در خانهی کسی نباشد و هتل برایش مناسبتر است. حتی در شیراز هم برای شب ماندن بهخانهی ما نیامدند و بههتل رفتند.»
این را که گفتند آسوده شدم.
صبحِ روزِ نخست بهمحلِ تنورهها و آسیابهای آبی رفتیم. در دهانهی آسیابِ هفتمی ما را بهباغی بهمهمانی فراخواندند. یک چای داغِ آتشپُخت درست کردند که استاد را خوشآمد. ذهنِ پرسشگر و فعالِ استاد همهجا در پیِ کشفِ حقیقت بود. حتی از باغبانِ باغ هم طلبِ اطلاعات میکرد. و این درسی است که در مکتبِ حضوری استاد آموختم.
از ویژگیهای دیگرِ استاد این که اگر مطلبی میگفتی و میدانست، هیچ عکسالعملی نشان نمیداد که میداند. بلکه نگاهی بهآسمان میانداخت و کلاهش را از سر برمیداشت و سئوالِ بعدی را مطرح میکرد. اگر هم نمیدانست بهصورتِ فهرستوار یادداشت میکرد تا فراموش نشود و شرحِ ماجرا را در فرصتی مناسب پیاده کند.
بهآسیابِ هشتمی رفتیم. درختِ «جَرْگَه» را که دید گفت: ما در پاریز بهآن «بادامریز» میگوییم، شما چه میگویید؟
جالب است که استاد هنوز اصالتِ خویش را همچون گویشِ کرمانیاش از دست نداده است. از آن پایتختنشینها نیست که یک شبه ملیّتِ خویش را بهبادِ فنا بدهد و رنگِ زمانهی خود را بپذیرد.
در همینجا بود که با یک خانوادهی جهرمی بهنام آقای دلیر آشنا شدیم. آنان مسافر بودند و از یزد قصدِ جهرم را داشتند و اینجا را برای رفعِ خستگی و صرف ناهار برگزیده بودند و در کِنار جدولِ آبِ روان و زیرِ سایهی درختانِ چنار نشسته بودند. استاد آنچنان با صمیمیت با فرزندان آن خانواده برخورد داشت و شخصیتی در حدّ شانِ کودکان از خود نشان داد که خواندنِ بزرگترین کتابهای روانشناسیِ کودک هم نمیتواند پاسخگوی این حرکتِ زیبای استاد باشد که از جیبِ جلیقهاش خرمایی دورنگ بیرون آورد و کودکوار بهدست آن عزیز داد و گفت: «بگیر! خرمای خبیص است.»
و بعد اضافه کردند که خبیص همان شهرستان شهداد است. و بنده عرض کردم که شمس اصطهباناتی هم در یکی از مخمسهایش نامِ خبیص را آورده است.
با عاروس بیرینِ حَمومِ کَزَمون
بَزنین بامالَکِ صابون سَر و جون
موم و روغن دَریم و کُنار و صابون
گِلِ سَر شور دَریم و حِنی خَبیص
گِل خوسون دَریم و سفیدو خودِ لیس
بهمقام مَجد رفتیم. استاد فرمود: «من آقای مجد را از نزدیک دیده بودم. چند نامه هم بهمن داده است که در کتابِ «پیغمبرِ دزدان» آمده است. متاسفانه ایشان در پایانِ عمرش، بینایی خود را از دست داد.»
پیشنهاد بنده مبنی بر بازدید از کلاسِ داستاننویسی استهبان و دیدار با هنرجویان بهگرمی پذیرفتند و گفتند: «چرا که نه؟»
و آمدند. کلاس سراپا شوق بود و دیدارِ استاد غنیمت. حضورِ استاد عباسِ کشتکاران هم رونقی دوچندان بهکلاس بخشیده بود.
استاد با دیدن عکسهای نویسندگانِ ایرانی بر دیوارِ کلاس، بهنزدیک عکس صادق چوبک آمدند و گفتند: «من ایشان را از نزدیک دیده بودم.»
استاد در سرِ کلاس پرس و جوهایی کرد و در موردِ واژهی «استهبان» و «صابُنات» توضیحاتی مفصل ارائه دادند و گفتند: چرا من اِصرار دارم که «صابُنات» با «ص» نوشته شود نه با «س». چون در ایران باستان صدایی وجود داشته است که بینِ «سین» و «صاد» بوده است. و این «صاد» موجود در «صابُنات» هیچ ارتباطی با «صاد»ی که در «اصطهبانات» است ندارد.
کلاس از معنویتِ خاصی برخوردار شده بود. همه سراپاگوش بودند و ذوق زده.
کتابِ «از پاریز تا پاریس» خودشان را که از کتابخانهی محققالعُلماء بهامانت گرفته بودیم وقتی که دیدند جلدش کَنده شده است، طنزِ همیشگیاشان را بهکار گرفتند و تقریضی زیبا بر آن افزودند:
«خوشوقتم که کتابم در کتابخانهی محققالعلماء اصطهباناتی بهاین صورت لاش و ریش درآمدهاست. واقعاً لذت میبرد نویسنده ازینکه کتابش توی قفسه کتابخانه شیخ نشده و مربع ننشسته و دائم در دست دانشجویان است و بالنتیجه بهاین صورتی در میآید که مراجعهکنندگان بعدی ملاحظه خواهند کرد. البته وظیفه دارم که چاپ آخری کتاب که گمان کنم چاپ سیزدهم باشد تقدیم کتابخانه صابنات بکنم. ۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۹ / مه ۲۰۱۰ م . صابنات / باستانی پاریزی»
از بنای یادبودِ محققالعلماء و شیخالمحقیقن هم بازدید نمودند و از محوطهی کتابخانه بیرون آمدیم.
یک راست راهِ نیریز را در پیش گرفتیم. استاد دلش میخواست گدارِ استهبان بهنیریز و همچنین دریاچهی بَختگان را ببنند.
بهقلعه دخترِ استهبان رسیدیم. گفتم: «استاد، میتوانم جسارتی کنم و عرض نمایم که در یکی از کتابهایتان عکس قلعه دخترِ استهبان انداختهاید و در زیرنویسِ آن نوشتهاید: قلعهدختر فیروزآباد.»
گفت: «عجب!»
گفتم: «بله.»
گفت: «چرا زودتر نگفتی؟! بله، بله، درستش میکنم.»
بهگدارِ استهبان رسیدیم. خیلی دلش میخواست شعری را که در رابطه با گدارِ استهبان شنیده بود بهخاطر میآورد و آن را میخواند ولی نشد.
درختانِ انجیر را که میدید شگفتزده شده بود و گفت: «چه تعداد درختِ انجیر در صابُنات هست؟»
گفتم: «بیش از سه میلیون.»
پرسید: «همه با دست کاشتهاند یا بهطورِ طبیعی هم وجود داشته است؟»
گفتم: «همه کاشتهاند. زیرا درختِ انجیری که بهطورِ خودرو بروید، انجیرِ بسیار نازلی دارد که بهآن «کَل انجیر» میگوییم و میوهاش قابلِ خوردن نیست و باید با پیوند زدن در پیِ اصلاحِ آن برآمد.»
پرسید: «این انجیرها چند سالهاند و انجیرکاری در استهبان سابقهاش تا بهکی میرسد؟»
عرض کردم: «این انجیرها بیش از صد سال عمر میکنند و انجیرکاری در استهبان سابقهای طولانی دارد. ولی این اقبالِ عمومی نسبت بهانجیر به ۵۰ ـ ۶۰ سال پیش برمیگردد.»
استاد روحیهی طنزآمیزش را بهکار گرفت و گفت: «همین انجیرهای صابُنات یک روزگاری ـ حدود ۶۰ سال پیش ـ مردمِ پاریز که دچار خشکسالی شده بودند بخشی از آنها در فصلِ برداشتِ انجیر بهصابُنات آمدند و کار کردند و اِرتِزاق نمودند و بهجای دستمزدشان انجیر گرفتند و بهپاریز آوردند تا از قحطی بگریزند.»
بهاوجِ گَردنه رسیدیم. از همان بلندایِ گُدار دریاچهی بختگان خودنمایی کرد. متاسفانه از آب خبری نبود. پُر از نمک بود و یکپارچه بهسفیدی گراییده بود و در زیرِ تابشِ نور و حرارتِ خورشید از عظش لَهلَه میزد.
استاد برای نخستین بار بود که گُدار استهبان و دریاچهی بختگان را میدید.
از محدودهی سرزمینِ استهبان که گذشتیم کوه و قلات، همگی از درختِ انجیر خالی بود. آقای کشتکاران گفت: «کجا هستند مردمِ استهبان که این کوههای رها شده در دل طبیعت را با دستانِ خویش انجیرستانی عظیم بیافرینند؟!»
کمکم به نیریز نزدیک میشدیم. کارخانههای سنگبری، خود شهرکی را بهوجود آورده بودند که در سفیدیِ دورریزهای خود جا خوش کرده بودند.
استاد را بهمسجدِ جامعِ نیریز بردیم. از دیدنِ سبک و سیاق و قِدمتِ مسجد بسیار خوشحال شدند. طاقِ بزرگی که بهاقتباس از طاقِ ایوانِ مدائن ساخته شده بود و گویا همین ساختمان و همین مکان، آتشکدهای پُر رونق متعلق بهدورانِ ساسانیان بوده است که پس از اسلام با احداثِ یک محراب و افزودنِ یک گلدسته از حالتِ آتشکده بهصورتِ مسجد تغییرِ ماهیت داده است.
گچبُریِ بسیار ماهرانه و بینظیرِ مسجد، دیدنی و قابلِ تحسین است. دو دیوارهی طاق را با سیمهای محکم بههم پیوند دادهاند تا از تَرَکخوردگی و برداشتنِ شکاف ممانعت بعمل آید. چوبهای درختِ سروِ کوهی «وُهْل» یا «اُرْس» همچنان پس از قرنها ایستادگی، اصالتِ خویش را بهفریاد نشسته است.
محیطِ آرامشبخش، فضای معنوی، دیوارها و حجرهها، پستوها، راهروهای تو در تو، همگی از سلیقهی ایرانی بهرهمند است.
ای کاش این گونه ساختمانسازی از ایرانِ عزیز رَخت بَر نبسته بود و جای خود را بهساختمانهای بیهویتی که چون قارچ برخاسته از آهن و سیمان است، نداده بود.
استاد گفت که از سَر دَر و مِحراب عکس بگیرم. نظرشان این بود که سبکِ معماری اینجا بهدوران سلجوقیان نزدیک است.
درنگ در زوایا و پرس و جو از خادمِ مسجد از نشانههای ذهنِ کنجکاو استاد بود.
خورشید میرفت تا بساطش را از روی مسجد برچیند. ناچار راهیِ دریاچهی بختگان شدیم که تا تاریکی غلبه نکرده است لااقل دریاچه را از نزدیک مشاهده کنیم. مسیرِ ما از رویِ «خیر» بود.
«خیر» بهمجموعه روستاهایی گفته میشود که در شمالِ دریاچهی بختگان خوش نشستهاند. مردمانِ این نواحی از نژاد و اقوامِ گوناگونی از قبیلِ تُرکهای شاهسون، عربهای شیبانی، قوهستانی، عبدالیوسفی، ایزدی مزیدی، صفری کوچی، شادمانی، معتضدی و نژادهای اَردال و بَکِر تشکیل میشوند.
و در بیانِ این مطالب، نکتههایی داشت که استاد آنها را یادداشت میکردند.
آتشکدهی بهرام در حاشیهی جاده و در بینِ دو روستایِ مبارکآباد و ماهفَرُخان و در باغِ آقای قدرتِ مبارکی قرار دارد. در همین آتشکده بود که گوچِهرشاه پدر اردشیرِ بابکان رسالتش را انجام میداد.
استاد دوبار از بنده پرسیدند که واژهی «مَفَرْغون» را با همان گویشی که در اینجا متداول است بیان کنم. که این کار را کردم و استاد بر یادداشتهای خود افزودند. نام نوشتاری «مَفَرْغون»، «ماهفَرُخان» است.
همچنین یادداشت کردند چشمهی سدخون (سَرخون) و خواجهی خضر را.
بهاستهبان آمدیم. شب، استاد با مهربانی پذیرای عزیزانی چند از جمله آقایانِ جواد حسنیینژاد، سیدحسن کشفی عکاس، خوشنویس و هنرمندِ معاصر شدند و با آغوش باز و سعهی صدر حتی با کودکانِ سه چهار ساله هم ارتباط میگرفتند و آنها را موردِ تَفَقُد قرار میدادند.
فردای آن روز یعنی دوشنبه ۲۶/۲/۱۳۸۹ آقای عباس کشتکاران تعدادی از کتابِ تازه چاپ شدهی خودشان را بهنامِ «افسانه و افسون» که بهمناسبت پایانِ هزارمین سالِ تألیفِ شاهنامهی فردوسی نوشتهاند به کتابخانهی انجمن داستاننویسان و دیگر دوستان تقدیم کردند.
استاد در این پگاه با مهربانی باز هم پذیرای عزیزانی چند بود. جالب آن که در این سفر ندیدم که استاد حتی برای لحظهای بیحوصلگی خرج دهند یا اَخم کرده و در این سن و سال بد عُنُقی پیشه کنند. بلکه سراپا مهربانی و لطف بودند و تا آنجایی هم که مجالی دست میداد مطایبه و طنزگوییِ خود را فراموش نمیکردند و نکتهای ظریف بیان مینمودند. فرضاً وقتی که همسرِ بنده از ایشان پرسید که: «استاد، چند تا فرزند دارید؟»
گفت: «گندم و جو!»
وقتی حیرتِ زنِ مرا دید گفت: «میدانی یعنی چه؟»
***
امروز بهدیدارِ قلعهی دارالامان ایج رفتیم. ولی چون استاد توانِ بالا آمدنِ از قلعه را نداشت، ناگُزیر از همان پایینِ قلعه توضیحاتی خدمتشان عرض کردم. دیوارهای محکمِ چسبیده بهبلندایِ کوه را مشاهده کردند و سر تکان دادند. عرض کردم که: «این قلعه متعلق بهحکومت «شبانکاره» است که به مدتِ ۳۰۰ سال از سال ۴۴۸ تا ۷۵۶ هجری قمری حاکمیتِ شرقِ فارس را بر عهده داشتهاند. و این قلعه، نظامالدین محمود شبانکاره در سال ۵۱۰ هجری قمری، برای در امان ماندنِ از نیروهای دشمن بر بلندایِ قُلّهای از کوهِ «ایگ» بنا نهاد.»
قرار بود که بهداراب برویم که نشد. از تنگِ ایج بهسمتِ «قَرهبُلاغ» پیش رفتیم. در همین حال آقای کورش کمالی سروستانی زنگ زد که عزیزانِ «یارانِ یکشنبه» در سروستان منتظرِ استادند.
از فکرِِ داراب بیرون آمدیم و بهسمتِ راست، راهمان را کج کردیم و مسیرِ فسا را پیمودیم.
قبل از این که از قره بلاغ خارج شويم عرض كردم که مردمِ این منطقه تُرکزباناند و از طوایفِ «اینالو»، «دیندارلو»، «امیرحاجیلو»، «بهارلو» و … تشکّل یافتهاند. نامِ برخی از روستاها هم برگرفته از همین زبان است از جمله: جَرغَه، زنگنه، دُوگان، امیرحاجیلو.
بهنوبندگان که رسیدیم دو نکته خدمتِ استاد عرض کردم:
۱- در سالهای خیلی دور، تعدادی از هموطنهای کلیمیِ ما در این روستا سکنی داشتهاند که بسیاری از آنان بهدینِ اسلام تشرف مییابند و بخشی دیگر هم روانهی اسراییل میشوند.
. ۲ – خانم دکتر سیمین دانشور از طریقِ دکتر علیاصغر حکمت که در این روستا زمین و مِلکی داشتهاند از وجودِ سیاهپوستانی خبر میدهد که از آفریقا بهاین روستا کوچانیده شدهاند. این سیاهپوستان در این روستا بههمان عادات و آداب و رسومِ سرزمین مادریِ خویش پایبند بوده و از جمله بهبیماری «زار» و «ننه زار» و «بابا زار» اعتقاد داشتهاند. از این طریق دکتر غلامحسین ساعدی که در پیِ تحقیق از این بیماری، سواحلِ خلیجِ فارس را درنوردید تا بتواند مجموعهی تحقیقات خود را در این زمینه در کتابی تحتِ عنوانِ «اهل هوا» بهرشتهی تحریر درآورد، اشارهای هم بهاین بیماری در میانِ سیاهپوستانِ این منطقه دارد.
همچنین از روستای «خورنگان» که پس از تسلطِ اعراب بر ایران، چون حرفِ «گ» در الفبای عربی نیست به «خورنجان» درآمد و در طولِ زمان به «خرنجان» که گویشِ راحتتری دارد درآمده است.
استاد یادداشت برمیداشت و صحبت از این مسایل بود که بهفسا رسیدیم.
در فسا برای استراحت و تمددِ اعصاب واردِ مهمانسرای جهانگردی شدیم و آقای کَروبِ رضایی که از اهالی آستارا بود و بیش از دو سه روز نبود که از شهرستانِ نور بدینجا منتقل شده بود بهگرمی پذیرای ما شد. در طولِ مصاحبت پی بردیم که خودِ ایشان هم شاعر هستند و یک کتابِ شعر هم بهچاپ رساندهاند و ما را با قرائتِ قطعهای شعر مهمانِ بخشِ ادبی خویش نمود.
تلفن آقای کورش کمالی سروستانی ما را مشایعت میکرد. درنگ جایز نبود. باید بهسروستان میرسیدیم که رسیدیم. در باغی متعلق بهخاندانِ کمالیِ سروستانی. «یارانِ یکشنبه» هم دورِ هم جمع شده بودند. نخستین باری بود که در این محفلِ ادبی افتخارِ حضور داشتم. «یارانِ یکشنبه» عزیزانِ شاعر و نویسندهای هستند که در شبهای یکشنبه مجلسی فراهم میکنند و بهخواندن تازهترین اشعار و مطالبِ خویش در حضورِ یکدیگر میپردازند و بهنقد و بررسی مینشینند. حال بهافتخار استاد باستانی پاریزی جلسهی همیشگیاشان را بهاین روز و این ساعت موکول کرده بودند.
در ابتدا آقای صادق همایونی گفتند که: «نه امروز یکشنبه است و نه حالا شب است و نه اینجا هم شیراز. جلسه را در همینجا با سخنانِ اقای حسنِ اِمداد شروع میکنیم.»
و ایشان سخنانِ مبسوطی در ارتباط با جغرافیا، تاریخ، پیشینهی فرهنگی، علمی، اُدبا، عُلما، عُرفا، شُعرای سروستان ایراد نمودند.
در همین اَثنا آقای حسنِ مشکینفام را ملاحظه کردم که سخت در پیِ ترسیمِ پیکرِ استاد باستانیِ پاریزی است و همچنان که پاها را بر رویهم قرار داده و کلاه را بر سرِ عصا نهاده است بهتدریج با دستانِ پُرتوانِ حسن هیاتی جاودانه مییابد.
آنگاه آقایانِ یدالله طارمی، سیروی رومی، صدرا ذوالریاستین، شاپور جورکش، خانم سارا، شعرهای خود را خواندند. آقای ابوالقاسم فقیری قطعهای شعرگونه خواندند. استاد باستانی پاریزی هم سراپا گوش بودند و سر تکان میدادند. همچنان که نگاههای خود را در افقهای دوردست، نظارهگرِ عمقِ تاریخ بودند چانهی پهنِ خود را بهنزدیکیهای بینیِ آویزان شده بر رویِ لبها میآوردند و از این که در دلشان چه میگذرد اطلاعی نداشتم. (بنده هم پیشِ خودم گفتم: برای یکبار هم که شده پا در کفشِ بزرگان کنم و بهسبک و سیاقِ استاد باستانی پاریزی طنزی بگویم. امید که موجبِ رنجش استاد نشود.)
هر کس که کتابی بهچاپ رسانده بود تقدیم استاد میکرد. چند تایی که جمع شد با شوخی گفت: «یا دیگر بهمن کتاب ندهید یا همگیاینها را برایم پست کنید.»
پس از صرفِ ناهار، عکسِ دستهجمعی گرفته شد و هر کس راهیِ دیارِ خویش گردید. و در این مدت بنده هم از الطافِ آقای عباس کشتکاران بینصیب نبودم.
قربان شما : محمدرضا آل ابراهیم ۲۸/۲/۱۳۸۹، استهبان