خانه / داستان كوتاه / من نبودم

من نبودم

از وقتی که فهمید خواهرش می خواهد پس از هشت سال از هلند بیاید پایش را در یک کفش کرد که، الّا و بلّا باید همه شما بیایید برویم تهران پیشواز خواهرم.
هر چه گفتیم: زن، صبر کن، عجله نداشته باش! دندان روی جگر بذار، به خرجش نرفت که نرفت. دنبال بلیت هواپیما بود و هر روز پای گوشی تلفن می نشست و به این بر و آن بر زنگ می زد و به قول خودش کارها را ردیف می کرد تا بتواند دیدار با خواهرش را تازه کند.
می گفتیم: خب، به فرض که ما رفتیم تهران، شب کجا بخوابیم؟
با توپ پر غرید که: مگر من بی کس و کارم، چه فکر کردی؟ ننه و بابام اونجان، خواهر و برادر دارم. عمه و عمو دارم. گفتیم: همۀ اینها درست، ولی تهران که مثل مَفَرغون(۱) نیست که این خونه های درندشت داشته باشه و اگر صد تا مهمان با مال و حَشَم وارد بشن، جای نگرانی که نیست، هیچ، صاحب خانه هم خُرسند بشه.
می گفت: تو چه می دانی که خانوادۀ من چه آدم های مهمان نوازی هستند. از خدا میخوان که مهمانی براشان جور کند و بر سر سفره شان بنشاند. درست است که جا و مکانشان مثل ما مردم روستا نیست که دیوار خانه شان کوه روبه رویی باشد و سفرۀ دلشان به اندازه پهندشت سبز کشتشان، ولی خب تو چه از اینها می دانی؟ اینها اکثراً جلو شرکت های مسافربری پرسه می زنند و مسافرهای زن و بچه دار که راه به جایی نمی برند و یا زوار امام رضا هستند و یا برای دوا و درمان به تهران آمده اند و کس و کاری ندارند، زیر چشم می گیرند و آنها را به خانه خود می برند و چندین و چند روز برایشان میزبان خوبی می شوند. البته فکر نکنی که حاتم طایی هستند. نخیر، نخند
چیلتُ(۲) هم باز نکن!
:من که نخندیدم بابا!
-چرا، چرا، از این خنده های موذیانۀ تو سالهاست که باخبرم.
:اینا را ولش کن بگو ببینم این اقوام تو یک متکا می دهند که ما زیر سرمان بگذاریم و خستگی در کنیم؟
-خودت را مسخره کن، این چه حرفیه که می زنی؟
گفتیم: باشد، دل تو را بشکنیم که چه؟ هر چه دستور بفرمایی عین صواب است.
-خب یالا بدو برو دنبال قرض و قوله. باید پول بلیت هواپیما جور بشه، زشته که با اُتُلبوس(۳) بیریم(۴) جلو خواهرم. او از هلند میاد ما هم از این جا. دلم می خواد همین طور که تو آسمون هستیم از پشت شیشه های هواپیما برای هم دست تکون بدیم. دوتایی مون تو زمین طیاره تهران غیژژژی می شینیم رو زمین. نمی دونی چه کیفی میده!
:از آسمون بیا پایین فکری به حال این مرغ و خروسا و کَهره و بَره ها بکن.
-خیلی سختش می گیری. می سپاریم دست همسدَه مون.
این ننه خداکرم، خدا خیرش بده که دس راستیه. بندۀ خدا هیچ حرفیم نداره. چار تا تخمم که می ذارند بخوره نوش جانش. گوسفندا هم که میدیم دس پسرش، دیگه غصۀ چه می خوری؟!
:این درست. حالا چه بکنیم با شال و قبا. من که نمی تونم با همین لباس چیپونیم(۵) بیام.
-هی بهونه در نیار، فکر اونجاشم کردم. دو تا لنگۀ النگو قام(۶) کردم برای روز مبادا.  برای همچین روزی. ایشالا ایشالا، بی حساب پیش، چیش دشمن بشه کور، شیراز که رسیدیم میریم النگوها رو می فروشیم و یک کت و شلوار شیکی برات می خرم.
:نکن زن، من و کت و شلوار؟ من چه کارم به کت و شلوار؟! ننم پوشیده؟ بوام پوشیده؟
-ول کن این حرفا. ایشالا برات یک کراباتی(۷) هم می خرم، قشنگ بزن رو سینت تا بیشی مثل آقای خان که عسکش تو اتاق ساخمون(۸) زده قدِ دیوال.
:هه هه…هه…هه…!
-زهر مار، زهر مار و این خندآت. تو کی می خوای آدم بیشی؟
من که بابا آدمم، تو قبولم نداری.
:ول کن این چیا، پاشو تا بریم شیراز که کار داریم.
بچه  ها، داماد و نوه ها را برداشتیم و رفتیم به شیراز. فوری النگوها به فروش رفت و تا من خواستم به خودم بیایم که دیدم در حمام بهارستان دروازه سعدی شیراز با یک لُنگِ قرمز رنگ جلو مرد کیسه کشی نشسته ام و او دست هایم را در دست گرفته و کیسه می کشد و فتیله های درست شده از سفیداب و چرک را در بالای بازویم به قطار می ایستاند تا با چشم خویش ببینم که چه قدر پَلَشتم(۹) و او چه قدر زحمتکش و تلاشگر!
با ریشی تراشیده و کت و شلواری پوشیده وارد خیابان شدم. پاچه های شلوارم بلند بود و به زمین می کشید. فکر کردم باید شلوار همه مردم همین طور باشد. به چند نفر که نگاه کردم دیدم نه، آنها شلوارشان به قاعده است، دو سه دور پاچه شلوارم را تازدم تا این قدر گرد و خاک بلند نکند.
سوار هواپیما که شدیم نمی دانم چرا ما را با یک تسمه بستند. نفسم داشت بند می آمد. تمام این هواپیما به همان یک لحظه ای که در سایه کمر نی می زدم و می خواندم: سر کوه بلند داشتم درختی/ به سایه ش می نشستم گاه وختی… نمی ارزید.
شادمان بودم که زنم کرابات زدنم را از یاد برده است. در همین خوشحالی غوطه ور بودم که یکبارگی رو کرد به آقای مهماندار هواپیما و گفت: اگر جسارت نباشد این کرابات را برای مرد ما بزن.
کار که تمام شد غرولند زنم شروع شد که: خاک عالم به سرت. این چه قیافه ای است که برای خودت درست کرده ای؟
عقلت نمی رسید که یک شانه ای به موهات بزنی؟!
آینه ای به دستم داد و گفت: نگاه کن شده ای عین مَلو.(۱۰)
زنم راست می گفت. موهایم تیغ تیغی شده بود و چیزی از زُزَّه (۱۱) کم نداشتم.  خواستم دستم را با آب تر کنم و به موهایم بکشم که آقایی که پشت سر ما نشسته بود به صدا در آمد که: نکن آقا، نکن، حیفه! حیفه!
همین جور که رو برمی گرداندم تا صاحب سخن را ببینم به حرفش ادامه داد: آقا جان مُده، مُد روزه. من یک عالمه پول داده ام تا تازه موهایم این جوری درآمده. حالا تو با این موهای قشنگت می خواهی بخوابانیش؟ حیفه جانم، حیفه آقا!
طوری دلسوزی می کرد و لحن پندآموزی به حرفهای خود داده بود که فکر کردم این سر من با موهایش […] مثقال ارزشی پیدا کرده است و خودم هم نمی دانم.
زنم در عین حالی که خرسند نبود ولی چون شنید که مد روز است پذیرفت که موهای من هم همین طور اجق وجق بماند.
صدایی از بلندگوی هواپیما در آمد که بر فراز آسمان تهرانیم. کمربندها را…
من تا نام تهران را شنیدم ناخودآگاه دستم به بالا رفت و شروع کردم برای هواپیمایی که از هلند می آمد دست تکان دادن و هورا کشیدن: هلنده، هلنده، هواپیماش بلنده، بلنده!
مسافران رو برگرداندند و مرا نگریستند. زنم هاج و واج مانده بود که این چه حرکتی است که انجام می دهم؟!
هواپیما به زمین نشست. پیاده شدیم. در سالن انتظار باید چشم به راه هواپیمای هلندی می شدیم. این مطلب را این یکی خواهر زنم گفته بود.
در میان آن همه بوهای رنگارنگ به نظرم می آمد که دارم بوی پشکل بُز می دهم. به زنم گفتم: تو که همه کارها برایم انجام داده ای اگر عطری هم بود که بزنم خیلی خوب می شد.
هنوز حرفم به پایان نرسیده بود که زنم از بقچه اش یک شیشه عطر گل محمدی در آورد و با پنبه بر سر آن آغشته کرد و به دور یقه و پشت گردنم مالید و پنبه استفاده شده را دور نینداخت و چپاند زیر لبه برگشته کتم.
چند نفری از زن و مردی که دور و بر ما نشسته بودند عینک های دودیشان را بالا بردند و روی پیشانی و زیر موهای جلو سرشان جای دادند، دماغ های خود را گرفتند و پیف پیف کنان از ما دور شدند. صدای یکیشان را شنیدم که می گفت: یک مشت دهاتی، یا بو پشکل می دهند یا بوی عطر گل محمدی.
و من نمی دانم در خیالم بود که گفتم یا بر زبان جاری کردم: تا دلت بخواد، اگر همین دهاتیها نبودند که تو چه طور این همه نون و برنج و میوه و سبزی و خامه و پنیر کوفت و زهرمار می کردی؟ اینی که من تو را می بینم لایق کاشتن یک دانه گندم و چراندن یک بز هم نیستی[….] زنم گفت: باز هم که داری هذیون(۱۲) میگی!
بچه  هایم به سقف سالن خیره شده بودند و هر از گاهی عبور رهگذری را دنبال می کردند و تا به پشت و پناهی نمی خزید نگاهشان را از او ور نمی چیدند.
خستگی، هیجان، چهره های جدید، دلواپسی، اضطراب، نگرانی، دلشوره، دوری از جا و مکان، صدای غرش هواپیماها به جای بع بع گوسفندان، آهنگ بی محتوای دلنگ دلنگ پخش شده از بلندگوهای سالن، غم غربت همه و همه مرا در خود فرو برده بود که زنم گفت: گوش بگیر! گوش بگیر!
صدایی در فضای سالن پیچید که بوئینگ ۷۴۷… پرواز از هلند… به مقصد تهران… ساعت… به زمین نشست.
بسیاری از جای برخاستند و جلو در ورودی اجتماع کردند. هر کس سعی می کرد یک سر و گردن خود را بالا بکشد و مسافرش را زودتر از همه ببیند. گویی دنیا به آخر آمده و همه چشم ها به کلۀ سرشان رسیده است و اگر دیر بجنبد دیدار به قیامت می کشد.
خواهر خانمم با زور و تقلا هم که شد خود را به صف اول رساند و میله جلوی در را گرفت و از خوشحالی گویی که محور عالم را به دست آورده است.
زنم در میانه راه بود و در وسط جمعیت گیر افتاده بود. او هم می خواست که از قافله عقب نماند. از یک طرف خواهرش را صدا می کرد و او بی اعتنایی می نمود و از طرف دیگر به سختی رویش را به سمت من برمی گرداند و صدایم می کرد که: تو که دست و پا چلفتی نبودی، چه شده که اون ته ته ها ولو شده ای؟
انتظار به پایان رسید. مسافران آمدند و هر یک ماچ و بوسی راه انداختند. ۱۰ دقیقه بعد از جلو در ورودی باد خنکی می وزید.
تازدن  های یکی از پاچه های شلوارم باز شده بود و هنگامی که زنم گفت بیا جلو و سلام و احوالپرسی کن، همین که قدم برداشتم پاچه شلوارم پشت این یکی کفشم گیر کرد و در کف نرم و ساییده شده سالن پخش و پلا شدم.هر دو خواهر خانمم رویشان را از من برگرداندند. زنم تا نیمه راه آمد که زیر بغلم را بگیرد او هم پشیمان شد و به نزد خواهرانش برگشت.
خواهر خانم تهرانی ام بچه هشت ساله خواهر هلندی اش را بغل گرفته بود و می بوسید و می بویید و قربان صدقه اش می رفت و می گفت: بوی گلهای هلند می دهی! نور چشمانم! عزیز دل خاله!
بچه من به خاله اش خیره شده بود و بی خبر از روابط بین آدم بزرگ ها سر تکان می داد.
زنم که به خود آمد با چشم غره و دندان کِرِچه(۱۳) پیش آمد و گفت: خجالت نمی کشی! نگاه کن کراباتت کجا رفته؟ آنگاه آن را از پشت سرم به جلو آورد و از روی غیظ و لجی که داشت هنگامی که خواست صاف و راستش کند قسمت زیرین آن را کشید و من به خر خر افتادم. نفسم داشت قطع می شد. آقایی که از کنار ما رد می شد متوجه احوالم شد و آن را گشود و آسوده شدم.
شلوارم علاوه بر بلند بودن، گشاد هم بود. با کمربند سفت بسته بودم و در کمر آن چندین چین افتاده بود. ظاهر چارلی چاپلین را پیدا کرده بودم، ولی او کجا و من کجا؟! به قول شاعر:
زمرد و علف سبز هر دو یک رنگند
از آن کنند به نگین و از این کنند به جوال
او مردم را می خنداند ولی در این جا این مردم بودند که از من می خندیدند.
علت توقف آنها را در سالن نمی دانستم تا اینکه در کنار یک ریل متحرک قرار گرفتیم و خواهر خانمم اشاره می کرد که: آن کیف فلان شکل و فلان رنگ که دارد می آید از آن من است.
و این زن من بود که باصلابت رو کرد به طرف من و گفت: تو ماشاءالله زبر و زرنگی و این کارها در برابر زحماتی که در ولایت انجام می دهی چیزی نیست.
من اگر چه گفتم چشم و آن را برداشتم و بر کول گرفتم و دو سه بار این راه را رفتم و برگشتم و در پشت ماشین اون یکی خواهر خانمم گذاشتم، ولی به خوبی در می یافتم که اگر در میدان روستا کره الاغ را بر کول می گرفتم و پِر می دادم(۱۴) و اهالی می خندیدند لذتی داشت که با تمام لذت های عالم برابری نمی کرد. ولی این جا بار حقارت بود و ذلت، زیرا ننه ام همیشه می گفت: «سگ قافله باشی بَهز(۱۵) اینه که کوچک قافله باشی!»
آنها سوار ماشین شدند و رفتند. رو کردم به زنم و گفتم: خوب شد! حالا این وقت شب، ما تو این شهر غریب چه کنیم؟ نه در غربت دلم شاد و نه روی در وطن دارم…
زنم که هاج و واج مانده بود و عاجز از پاسخگویی، نگذاشت که دنباله شعر شاعر را بخوانم و دور خود می چرخید و می گفت: حتماً یادشان رفت، حتماً یادشان رفت.
گفتم: زن، این که غصه نداره، همۀ فک و فامیل تو که اینجا هستند یالا زود باش تا بیریم خونه یکیشون.
زنم گفت: چرا زودتر نگفتی. بلند شو! بلند شو!
دو سه قدم که رفتیم پا سست کرد.
گفتم: چه شد؟
مِن مِنی کرد که نفهمیدم چه می گوید.
گفتم: چه میگی؟
گفت: آدرس که نداریم.
گفتم: از این بنده خدا که دارد میاد می پرسیم.
گفت: مگر این جا مثل ولایت خودمان است که از هر بچه ای هم بپرسی خونه همه بلد باشه!
تا لب گشودم که بگویم: خب با هواپیما برمی گردیم که غرش هواپیمایی صدایم را بلعید و با خود برد.
برای رهایی از این بلاتکلیفی، متکایم را برداشتم و روی چمن ها دراز کشیدم. دو سه دقیقه ای نگذشته بود که صدایی از دور می غرید و می غلتید و به من حمله ور می شد: مگه این جا خونۀ خالس؟ دِه.. دِ بلند شو آقا! بلند شو! بچه ها از موقع خوابشان گذشته بود و بی تابی می کردند.
گفتم: بریم مسافرخونه؟
زنم با رفتن یک چشم غره مرا به سکوت واداشت. یک لحظه دلم برایش سوخت. او هم درمانده و مستأصل بود. نخواستم بیش از این حضور خودم را بر او تحمیل کنم.
لحظات با تأنی می گذشت. در یک بلاتکلیفی محض به سر می بردیم که ناگهان برق شادی در چشمانش درخشید. ماشین آنها برگشته بود و آمد جلو ما ایستاد و یک برگ کاغذ از شیشۀ نیمه پایین کشیده شدۀ ماشین بیرون آمد و گفت: با تاکسی به این آدرس بیایید.
زنم اولین کاری که کرد یک تو دهنی به من زد که: خودت هستی و لُغُز(۱۶) خواندنت. دیدی گفتم این خواهرای من بی وفا نیستند.
تاکسی گرفتیم و پول خون پدرش را از ما کرایه گرفت. من که خیابانهای تهران رو بلد نبودم اگر نه دست می کردم به دو و یکسره می دویدم. آخه زور نیست پولی معادل گوشت یک ران بره بدهی تا تو را سوار تاکسی کنند.
به رانندۀ تاکسی گفتم: خوش به حالتان!
گفت: چرا؟
گفتم: در ولایت ما می گفتند حتی تو خیابونای تهرون هم پول پخشه، فقط یکی می خواد که بره جمع کنه، حالا فهمیدم که درست میگن!
گفت: این طرف قضیه هم داشته باش که پول در تهرون مثل برف زیر آفتاب است!
دیدم حق با اوست.
مدتی با سکوت پیش رفتیم. پرسیدم: چرا این تهرانی ها برای ما اهل ولایت قیافه می گیرند؟
گفت: اینها همان دهاتی های چند سال پیش هستند که به تهران آمده اند و حالا برای دهاتی های امروزی کلاس می گذارند.
گفتم: در همان روستای ما هم مدرسه و کلاس هست ولی دانش آموزانش این جوری پز نمی دهند.
گفت: تو بابا خیلی از مرحله پرتی!
گفتم: درست می فرمایید.
با سخن راه را کوتاه کردیم و رسیدیم. خانه خواهر زنم دو اتاق داشت و یک هال. در همان لحظه اول هر دو اتاق به خواهر خانم هلندی و فرزندش اختصاص یافته بود. همگی ما هم در هال نشسته بودیم.
در و دیوار و تمام اعضاء و اجزاء خانه و جوارح ساکنانش گواهی بر مازاد بودن ما می دادند. اخم و تخم می کردند و هنگامی که مجبور می شدند از کنار ما رد بشوند دماغشان را می گرفتند و چهره در هم می کشیدند.
یاد حرف زنم افتادم که می گفت: اینها ذره بین به دست دنبال مهمان می گردند تا او را به خانه خود ببرند و پذیرایی اش کنند.
البته زنم راست می گفت، ما که از خودشان بودیم و جزء مهمان محسوب نمی شدیم.
خواهر خانم تهرانی ام سخت مایل بود که همه بخوابند. دایم می گفت: خواهرم از هلند آمده و خسته است و نیاز به استراحت دارد.
گفتیم: چشم!
من که هر جا می روم باید متکایم را با خودم ببرم. آن را برداشتم و اعلام کردم که اگر اجازه بدهید به پشت بام بروم، زیرا از خوابیدن در هوای بسته سخت بیزارم. ما ایلیاتی(۱۷) هستیم و رواندازمان آسمان است.
گفتند: این خانه راه پله ندارد و نردبانی هم نیست که بتوانی به پشت بام بروی و بخوابی.
گفتم: در حیاط می خوابم.
خنده ای سر دادند که: این جا از حیاط خبری نیست.
ناچار ماشین را کمی عقب بردم و بر روی روغن های ریخته شده از موتور آن یک مقوا انداختم و در جلو ماشین دراز کشیدم.
از شما چه پنهان، هم خسته بودم و هم طبق عادت هر شب که تا دیر وقت نمی نشینم، زود خوابم برد. ولی از آن جایی که دچار بیماری قندم و این شیرینی حتی تا تهران مرا همراهی کرده بود، بلا نسبت شما، بلا نسبت شما، شیرین کاری این مرض لعنتی گل کرده بود و ساعتی پس از چشم روی هم گذاشتن بیدارم کرد تا به دستشویی بروم.
از خودم پرسیدم دستشویی کجاست؟
پیدایش نکردم.
چشمانم را که مالیدم یادم آمد که داخل ساختمان است. دستگیره را گرفتم و چرخاندم. در ورودی از پشت قفل شده بود. چراغ یکی از اتاق های داخل ساختمان روشن بود. خوشحال شدم که لااقل یک نفر بیدار است. در زدم ولی کسی در را باز نکرد. با خود اندیشیدم حتماً همگی خوابیده اند.
هر چه بیشتر فشار می آورد بر اهمیت و ارزش دستشویی بیشتر افزوده می شد. نمی دانستم چه کار کنم. طبق عادت ولایت خواستم رو به صحرا بگذارم که چشمتان روز بد نبیند آن چنان سرم به ماشین خورد که داد و فریادش در آن نیمه شب به هوا برخاست و بلند شدن صدای آژیرش باعث شد که هر دو خواهر خانمم که بعداً متوجه شدم به خاطر تقسیم سوغاتی ها- به رغم این که همه را خواب کرده بودند و خود بیدار- بیدرنگ خودشان را به ماشین رساندند و صدایش را بریدند و گفتند: این چه افتضاحی است که در آورده ای؟
و معلوم بود که پاسخ من جز سرافکندگی چه می توانست باشد؟
از زیر چشم دیدم که نگاه عاقل اندر سفیهی بدنم را مور مور می کند. لب خواهر زنم می جنبید ولی صدایی به گوش من نمی رسید. یک لحظه فکر کردم که نکند دارد برایمان این شعر را می خواند: نون تون نبود، آب تون نبود، قهوه و قلیون تون نبود، کی به تون گفت که بیاین دنیای ما، دنیای واویلای ما…
او رفت. نیم ساعتی دیگر طاقت آوردم. صدای پچ پچ هر دو خواهر زنم همراه با جیرق جیرق کیسه های نایلونی می آمد. راه به جایی نمی بردم. یا باید در خودم خرابی می کردم یا به زیر ماشین رهایش می کردم و یا دل به دریا می زدم و با زدن در وارد دستشویی داخل ساختمان می شدم. اَی اَلُو(۱۸) بگیرد سبک معماری این ساختمان های جدید که مستراحشان را برده اند در گوششان، گویی گنج قارون زیر سر دارند.
یادم آمد که باید مؤدب باشم. انگشت اشاره ام را دولا کردم و به شیشه در ورودی زدم. این در زدن را از دوران سربازی آموخته بودم.
خواهر خانم تهرانی ام بود که در را باز کرد و گفت: چه می گویی؟
گفتم: چیزی نمی گویم بلا نسبت شما، بلا نسبت که گفتی همه چی می شه.
گفت: در این نیمه شب چه می خواهی؟
گفتم: چیزی که نمی خواهم، هیچ، یک چیز اضافی هم دارم.
سری تکان داد و خواست برود که گفتم: اگر جسارت نباشد به دستشویی نیاز دارم.
چیزی نگفت ولی رفتارش به گونه ای بود که به راحتی می شد این گفته را از زبان درونش شنید: سرت بخوره با این دستشویی کردنت! آره ی(۱۹) برام اُوردی؟!
پس از این که برگشتم به فکرم رسید که دنبال یک قوطی بگردم. خوشبختانه یک قوطی خالی روغن ماشین در همان گوشه پارکینگ بود و کار مرا راحت کرد. اگر چه هر دفعه که بیدار می شدم هم چنان صدای پچ پچ دو خواهر زنم می آمد و صدای جرق جرق کیسه های پلاستیکی.
تا نزدیک ظهر آن دو خواهر زنم خوابیدند. در این مدت زنم به پختن غذا مشغول بود. ظهر که شد از کیسه ها و کیف و چمدان هایی که از فرودگاه آمده بود خبری نبود. زنم با سادگی و از روی صداقت گفت: چمدان ها کو؟
خواهر خانم تهرانی ام گفت: مگر شما برای سوغاتی آمده اید؟
دیگر طاقتم طاق شده بود. نمی دانم این من بودم که شهامت پیدا کرده بودم یا زنم که لب به سخن گشودیم: ما برای احترام به شما آمده ایم اگر می خواستیم به دنبال سوغاتی باشیم همین پولی که خرج کرده ایم تا خود را به شما برسانیم می توانست صد برابر آن چه که اگر شما می خواهید از پس مانده های خود به ما سوغاتی بدهید بخریم. همه اش ارزانی خودتان باد!
چشم که باز کردیم در اتوبوس ترانسپورت شمس العماره واقع در خیابان ناصرخسرو نشسته بودیم و شاگرد راننده دایم جار می زد: شیراز، شیراز، نبود؟ نبود؟ اصفهان، اصفهان، نبود؟ نبود؟
و من همنوا با شاگرد راننده برای خودم تکرار می کردم: نبود؟ نبود؟ هیچ چیز نبود.
سپس چون دیوانگان آواز سر دادم: کی بود؟ کی بود؟ من نبودم. کی بود؟ کی بود؟ من نبودم. من نبودم.
پی نویس:
۱ – مَفَرغون (mafarqun) = گویش محلی «ماه فرخان» یکی از روستاهای بخش «خیر» از توابع شهرستان استهبان فارس.
۲ – چیل= بر وزن بیل یعنی لب و دهان.
۳ – اُتُلبوس= لحنی دیگر از اتوبوس.
۴ – بیریم= برویم.
۵ – چیپونی= چوپانی.
۶ – قام= قایم، پنهان، نگه داشتن چیزی دور از چشم انظار.
۷ -کرابات= لحن دیگری است از کراوات.
۸ – ساخمون= ساختمان اعیانی.
۹ – پَلَشت= چرک و کثیف.
۱۰ – مَلو (malu)= نام شخصی بوده است. در حال حاضر به افراد لاغر، زرد و مردنی اطلاق می کنند. آدمی که شبیه میمون است.
۱۱ – زُزه= خارپشت.
۱۲ – هذیون= هذیان، یاوه.
۱۳ – دندون کِرچه= دندون غُروشه= دندون کِرِشه. کسی که در عالم خواب و یا در هنگام خشم و خشونت دندانهایش را برهم می کشد.
۱۴ – پِر می دادم= می چرخاندم.
۱۵ – بَهز= به از، بهتر از.
۱۶ – لُغُز= حرف درشت و رکیک، کسی را هجو کردن، گفتار ناهنجار، طعنه، پشت سر کسی حرف زدن، حرف نامربوط، دهن کجی.
۱۷ – ایلیاتی= از اهالی ایل، عشایر کوچرو.
۱۸ – اَلُو (alow)= آتش.
۱۹ – آره ی (arey)= عاریه، چیز به درد نخور، سوغاتی بسیار بی ارزش، بار گران، زحمت بیهوده.

 روزنامه عصر مردم (استهبان)

حتما ببینید

ننۀ ناصرالدین شاه

ننۀ ناصرالدین شاه نمایشنامه در یک پرده محمدرضا آل ابراهیم چند زن، در همسایگی هم، …