خانه / داستان كوتاه / ننۀ ناصرالدین شاه

ننۀ ناصرالدین شاه

ننۀ ناصرالدین شاه
نمایشنامه در یک پرده
محمدرضا آل ابراهیم
چند زن، در همسایگی هم، در ته یک کوچه، بر روی زمین نشسته اند
و ضمن تعریف کردن، رویۀ گیوه هم می بافند. آمنه با بچۀ بغل از خانه شان بیرون می آید:
-این بچۀ منو نگه دار تا من برم دکتر.
کدام دکتر؟
-دکتر ارتوپدی.
دکترِ چه؟
-دکتر استخوان، دکتر احمد پناهیان.
ها! دکترِ خودمان!
-دکترِ خودمان دیگه چه صیغه ایه؟
دکترِ خودمان، دوستِ پسرم.
-به! مگه دکتر پناهیان با پسرت دوسته؟
به به! کجای کاری!
ننۀ محتقی دو انگشت اشاره اش را در هم گره کرد و نشان داد و گفت:
این طوری!
-به حقِ چیزای نَشنُفته.
تقصیری نداری، روزی که محتقی ما با آقای دکتر همکلاس بود تو این جا نبودی.
-خُب نبوده باشم، گاهی اسم دکتر نمی آوردی که!
سلطنت که در کنار اینها نشسته بود و رُوار ور می چید، گفت:
ننۀ محتقی درست میگه. اینا خیلی با هم خوبند. بچه که بودند با هم درس می خواندند و بزرگتر که شدند همراه هم رفتند به دانشگاه مشهد. احمد رشتۀ دکتری قبول شد و محتقی رشتۀ گلکاری.
-من که باورم نمیشه.
ننۀ محتقی ابروها را در هم کشید و صورتش را به جلو آورد و گفت:
باورم نمیشه چیه دختر. صد دفعه بیشتر تو همین خونۀ خودمون خوابیده. با محتقی خودم هیچ فرقی نداشت. عین پسر خودم. هر چه بود با هم می خوردن. جدا و سوای بینشان نبود. با هم می رفتن مدرسه و با همم می اومدن.
-می خواین بگین یعنی دکتر پناهیان می آمده تو این کوتوکِ شما؟!
ها بله، نگاه حالاش نکن که مُشالا هزار مُشالا برو و بیایی داره و توی مطب میشینه و هزار تا مریض دعاگوش هسن.
-آدم ساده ای گیر اُوردین و سر به سرش میذارین.
پاشو! پاشو! دیمنه گری در نیار.
-والله من دیمنه نیسم، اما این حرفای شما نزدیکه دیمنه ام کنه.
بی خود. اصلاً فکر کن که ما این حرفا همین طوری سرهم بندی می کنیم، ئی خُب جایی برای دیوانه شدن نداره.
ننۀ علی اکبر گفت:
این آمنه تقصیری نداره. از وقتی که عروس ما شده و اومده تو این کوچه، این حرفا به گوشش نخورده.
ننۀ محتقی سوزن رُوار ورچینی را از روی چارقدش به داخل موها فرو برد و سرش را خاراند و گفت:
آمنه جان، مادر شوهرت درست میگه. خیلی چیا هست که تو نشنفته ای. مثلاً متحقی ما که درسش تموم شد و رفت تو اداره، یک ماشین پیکانی خرید. همین آقای دکتر از رو ماشین بچۀ ما رانندگی یاد گرفت. الهی شکر. هر روز سوار می شد و تا یاد نگرفت ول نکرد. الان همین ماشینی که آقای دکتر سوار میشه و من نمی دونم اسمش چیه، میلیون ها تومن قیمتشه. الهی شکر تا چیش دشمن بشه کور.
آمنه حالتی کودکانه پیدا کرد و پرسید:
محتقی شما هم سوار ماشین آقای دکتر شده؟
ننۀ محتقی:
عجب سؤالی می کنی دختر؟ محتقی ما؟ محتقی ما مگه ئی توقعات داره؟! محتقی ما دکتر را مث تخم چیشاش دوست می داره! مگه برای ماشینشه که باهاش دوسته؟
آمنه:
نه همین جوری پرسیدم.
ننۀ محتقی بی توجه به حرف آمنه:
به! تو چه فکر کرده ای؟ محتقی ما رفت سر کار، اول انتقالش دادند به تهرون. اون جا خونه گرفت. این دکتر این قدر بامعرفت بود که هرگاه می خواست بره مشهد یا از مشهد برگرده حتماً سری به محتقی می زد و یکی دو روز پهلوش می موند تا طفلکی بچۀ من تو شهر غربت دلتنگی نکنه.
صدای گریۀ بچۀ آمنه بلند شد. آمنه بچه اش را از ننۀ محتقی گرفت و زیر سینه اش خواباند تا به او شیر بدهد:
ئی قد حرف زدیم که نفهمیدم کجا هستم.
ننۀ علی اکبر رو به عروسش کرد و گفت:
بد نیس ئی چیا رو بدونی. تو جوونی و خیلی مونده که مزۀ سرد و گرم روزگار بچشی.
ننۀ محتقی آهی کشید و گفت:
آمنه جان، همین خوبه که هوشیاری. همه چی رو خوب دریافت می کنی.
آمنه:
هر چه دارم از شماها دارم.
رو به بچه اش کرد و خواست سینه اش را از دهان او بگیرد که بچه نالۀ خواب سر داد. آمنه می دانست که تا چند دقیقۀ دیگر به خواب
می رود. به آهستگی گفت:
اگر مهره های گردنم درد نمی کرد خوب بود.
ننۀ محتقی:
بچت رو بسپارش به من، بلند شو برو دکتر.
آمنه:
دیگه کم کم داره به خواب میره.
ننۀ محتقی:
راستی، دکتر میری ئی دفترچۀ منم از تو مجری خونه مون بردار و ببر برای آقای دکتر، سلامش برسان و بگو ننۀ محتقی گفت الهی قضات بوسونم، زانوم درد می کنه. هر دکتری میرم افاقه نمی کنه و دستش مث شما خوب نیست؛ از همون داروهایی که برام می نوشتی حالام بنویس.
آمنه:
من روم نمیشه باید خودت باشی.
ننۀ محتقی:
چه خودم باشم؟! دکتر مث بچه مه.
آمنه:
مث بچت هم که باشد، باید خودت باشی تا بفهمه که چه دردی داری.
ننۀ محتقی:
مگه من می تونم با ئی پا دردی که دارم پاشم بیام اونجا؟! دکتر با درد من آشناس، سالهاست که می دونه زانوم درد می کنه. اون موقا که هنوز مطب نداشت و به خونه مون می یومد برام دارو می نوشت. خیلی داروهاش خوب بود.
آمنه:
شما سلام و علیک دارین و دوست و آشنا هسین، من روم نمیشه.
ننۀ محتقی:
روئی که نمی خواد دختر، ئی طور دکتری کم پیدا میشه.
آمنه:
ببخشیدا! ببخشیدا! هر چی هم که شما بگین، من نمی تونم.
ننۀ محتقی:
من نمی تونم کدومه؟ تو برو اون جا. فقط اسم ننۀ محتقی بیار، دیگه کارت نباشه.
آمنه:
من نمی تونم.
ننۀ محتقی با تعجب پرسید:
چرا نمی تونی؟ مگه چه طور شده؟
آمنه در حالی که بچه اش را یواش از روی زانو به زمین سراند تا مبادا بیدار شود، گفت:
از شما چه پنهان، خدا وکیلی پول ندارم، خودتان هم دیدید که همین پول ویزیت خودم هم قرض کردم و رفتم نوبت گرفتم.
ننۀ محتقی که گویی تازه متوجه قضیه شده بود کمر راست کرد و گفت:
به، مگه دکتر اهل ئی حرفاس؟! خجالت بکش دختر. اگه پول هم بدهی قبول نمی کنه!
ننۀ علی اکبر لب به خنده گشود و با شوخی گفت:
پس این همه درس خونده و زحمت کشیده و دکتر شده تا برای ننۀ محتقی نسخۀ مجانی بنویسه؟!
ننۀ محتقی:
دست شما درد نکنه، دست شما درد نکنه، ننۀ علی اکبر، هر که ندونه تو که خوب می دونی!
سلطنت:
شوخی کرد بابا حرفی که نزد.
ننۀ محتقی:
می دونم که شوخی کرد، آدم باید یک حرفی بزنه که بِگُنجه.
سلطنت رُوارش را در پشت گوش با سوزن به چارقدش زد و چشمانش را برای رفع خستگی از هم دراند و گفت:
حالا چه اشکالی داره که پول ویزیت بدهی به آمنه، اگر گرفت که هیچی، اگر نگرفت، برات برمی گرداند.
ننۀ محتقی:
پول هم دارم. ایناهاش! [گوشۀ چارقدش را نشان می دهد] ولی عمداً نمی دم. هم این که دوست پسرم هست و حق بر گردن هم داریم. دوم این که مگر نمی دانی که او طرفدار ضک و ضعفاست. یادت رفته چقدر از دکتر شریعتی تعریف می کرد. یادت رفته که
می گفت در مشهد شاگرد شریعتی هستم. یعنی میگی همۀ اون حرفا رفته و جاشو پول گرفته؟
آمنه:
شاید؟!
ننۀ محتقی:
خجالت بکش!
آمنه:
چشم!
ننۀ محتقی:
پاشو، یالا، پاشو، دفترچۀ منم بردار و برو.
آمنه پا به پا کرد و به حرف در آمد:
کاشکه خودت هم می یومدی هر چه فکرش می کنم می بینم از من ساخته نیس.
ننۀ محتقی:
ای بابا، ای بابا، تو هم با این کم رویی ت. لا الله الا الله دختر جان، چه برات بگم. همین قدر بدان که ما خیلی خیلی دوستیم. به عروسیش دعوت شدیم و با چه عزت و احترامی ما را بالای مجلس نشاندند. این از این. تو اسباب کشیش همۀ دوستاش اومدن و نگذاشتند دست به سیاه و سفید بزند. همه چی از طبقۀ  دوم پایین آوردند و گذاشتند تو کامیون. تازه همراه کامیون هم رفتند به اهواز تا مبادا ملالی به دل دکتر بنشینه. همۀ چیاش را گذاشتند سر جاش و اومدن… دیگه چه برات بگم؟! پاشو برو که حوصله ام و سر بردی!
آمنه در تاریکی می لغزد و صدای باز و بسته شدن در مجری را در می آورد. از تاریکی برمی گردد. دستی بر گردنش گرفته است و در دست دیگرش دفترچۀ بیمۀ ننۀ محتقی.
من رفتم، والله حواستون به این بچۀ من باشه.
همگی زنان:
برو خدا نگهدار، حواسمون هس!
نور پروژکتور همراه با گام های آمنه به سمت راست صحنه در حرکت است. صدای همهمۀ بیماران و توپ و تشر ویزیتور از ضبط صوت بلند است که:
به نوبت، به نوبت، بفرما بنشین.
صدا ملایم و محو می شود. انگشتی بر در تلنگر می زند. نور پروژکتور بر آقای دکتر که گوشی بر سینه اش آویزان است و پشت میز به انتظار بیمار نشسته است، تابیده می شود. کت و شلواری سرمه ای رنگ پوشیده و بر پیراهن سپیدش کراباتی به رنگ گیلاس جا خوش کرده است. موی سیاه و مجعدش برق می زند و از همیشه پرتر به نظر می آید. بالای سر دکتر تابلویی است که با خط خوش نستعلیق بر آن نوشته شده: دکتر احمد پناهیان (فوق تخصص ارتوپدی)
آمنه نزدیک می شود. دکتر با دست اشاره می کند:
بفرمایید! چه مشکلی دارید؟
آمنه روی صندلی جای می گیرد:
آقای دکتر، از گردن عاجزم.
دکتر شادمانه قدم برمی دارد و با دقت بیمار را معاینه می کند. با خوشحالی برایش نسخه می نویسد و می گوید:
آرتروز گردن دارید. همۀ این داروهایی که نوشتم مصرف می کنید. اگر این نکاتی که به عرض رساندم رعایت کنی خوب خوب می شوی، اما اگر مراقب نباشی شاید از این هم که هستی بدتر شد. خیلی باید مواظب باشی. آمنه در فکر گفته های آقای دکتر نبود. با خودش کلنجار می رفت که آیا دفترچۀ ننۀ محتقی را به دکتر بدهد یا نه؟
دکتر که متوجه پریشانی خاطر بیمارش شده بود گفت:
مشکل دیگری دارید؟
آمنه با خودش کنار آمد و به یاد حرفهای ننۀ محتقی افتاده بود که چه دکتر مهربانی. از آن حالت خجالت و کمرویی بیرون آمد. نسخه اش را از دست دکتر گرفت ولی هم چنان ایستاده است.
دکتر:
چرا ایستاده ای؟ چه فرمایش دیگری داری؟
آمنه دل به دریا زد و دفترچۀ ننۀ محتقی را به آقای دکتر داد و گفت:
ننۀ محتقی خیلی سلام رساند و گفت دکتر جان! برای زانوهام که درد می کند دارو بنویس.
چهرۀ دکتر دگرگون شد. از جای برخاست و دفترچه را به طرف آمنه پرت کرد و گفت:
ننۀ محتقی مگه ننۀ ناصرالدین شاه است که دستور می دهد!

روزنامه عصر مردم (استهبان)

حتما ببینید

آلوچه

کارگران همگی در کنار جدول استخر حاجی میرزا محمدصادق(۱) مشغول کهل کشی(۲) بودند. سنگهای گنده …