مردانه

مردانه

يك نمايشنامه كمدي

–       اگر این دفعه دختر آوردی پدرت را در میارم

–       چه کنم؟ دست خودم نیست.

–       چه کنی؟ جون بکن! چه­ طور دست خودت نیست؟!

–       من هرچه نذر و نیاز می­ کنم بازم دختر می­شه.

–       بازم نذر و نیاز کن. به يتيمان و بيوه زنان كمك كن. از خدا بخواه و برو از امام­زاده شهباز وساطت بگير!

–   رفته­ ام خدا وکیلی، ۱۰ بار رفته‌ و چسبیده‌ام به­ معجرِ آقا و قسم‌اش داده‌ام که این دفعه روم سیاه نکن. خجالتم نده. برايم از خدا بخواه كه این دفعه پسری.باشد.

مرد غضبناک جلو می­ آید؛ بر سینه‌ي زن می­ کوبد و می‌گوید: این جات بايد صاف باشه. دلت باید با خدا و آقا باشد. هرچه می­ خواهی فکر بکنی، بکن. ولی قلب‌ات تا صاف نشه آقا فریادِ کسی نمی­ رسه.

–       باشد، این دفعه با نیّتِ صاف میرم به­ پابوسِ آقا.

–       هم نیّت صاف، هم با دلِ پاک!

–       چشم، فقط تو هی مرا کتک نزن!

–        چشم

( زن اشک­ هایش را پاک می­ کند)

–       هی برای من آبغوره نگیر! این دلی که تو داری، اگر به­ پابوسِ امام رضا (ع) هم بری، باز حاجتت بر آورده نمیشه.

–       مگه من چِمه؟

–       دیگه می­ خواهی چِت باشه، گناهکار که نیستی؟ که هستی!

–       چه گناهی؟

–       چه گناهی بالاتر از این که تا حالا ۶ تا دختر برای من آورده­ ای!

–       مگر دستِ منه؟ خُب خدا می­ خواد این­ جوری بشه!

–       خدا بزند تو کمرت!

–       من که خدام زده که زنِ تو شدم!

–       خدا بیشتر از این بزنتت!

–       اگر دختری داشتم خدا بزند كشكِ سرم!

–        اگر این دفعه دختری داشتی می­ دونم چه کارت بکنم؟!

–   می­ دونم، می­ دونم، می­ خوای منو بفرستی خونه­ ی بابام. خدا را خوش نمیاد. او هنوز چند تا سر پوشیده داره و خودش مریض احواله. چه­ طور می­ تونه خرجی منم در بیاره؟

–       خرجی تو تنها که نه، خرجی خودت با ۶ تای توله‌ت!

–       نه این کارو نکن، خدا را خوش نمیاد.

–       باشد این کار نمی­ کنم امّا می­ دونم باهات چه کنم؟

–       چه می­ کنی؟

–       این دیگه به­تو مربوط نیست!

–       هر کاری می­ خوای بکنی، همین حالا برام بگو!

–       حالا که نمی­شه!

–       کی؟

–       وقتِ وقتش.

–       کی؟

–   وقتی که زاییدی، اگر دختری بود معلومه که تو نمی­تونی پسر بیاری. میرم یک زن دیگری می­ گیرم تا برام پسر بیاره!

( زن نَفَسِ راحتی کشید و در ته­ دل خندید) گفت: اگر جرأت داری هم‌چین کاری بکن. از خونه­ ت قهر می­کنم میرم!

–       میری که برو. برو گم شو. همین حالا پا شو برو!

( مرد خیز  می­کند. زیر بازوی زن را می­گیرد و بلندش می­کند. یک لَگد به­ او می­زند و هُل‌اش می­دهد. زن به­ زمین می­ خورد. آخِ او بلند می­ شود. جیغ می­زند. زنِ همسایه وارد می­ شود و با هیجان می­ پرسد: چه شد؟ چه شد؟

(زن ناله می­کند و دستش را برشکم برآمده­ اش می­کشد.)

–       خدا خیرت بِده مرد! این چه کاریه که کردی؟!

–       چه کردم؟ کارِ بدی که نکردم! زنمه، دلم می­خواد، اگر دختر آورد می­ کُشمش!

–   ناشکری نکن. دختر هم بنده‌ي خداست. برو روزی هزار بار شُکر کن که بچه­ هات سالم­ اند. اگر خدای نکرده کور و كچل و شَل و ناقص بودند، خوب بود؟!

–       من اینا حالیم نیست. من اگر دختر آورد، فوراً میرم یک زنِ دیگر می­ گیرم!

–   مگر دختر چه عیبی داره؟ اگر دختر بَده چرا نَنه و خواهرت دنیا اومدن؟! اگر دختر بَده چرا تو خودت زن گرفتی؟! اگر دختر نبود که تو هم به­ دنیا نمی­ اومدی!

هرچه دختر است بَد است؛ هرچه زن هست بده!

–   اگر این جوریه که تو میگی چرا مادرت وقتی می‌خواد مرغ بخواباند، برای این که همه­ اش خَلَنگ در بیاد دخترِ كوچكی میاره و تخمِ مرغ­ ها را یکی­ یکی از زیرِ قبای دختر رَد می­کند و از تو سینه­ اش در میاره و میگه: همه­ ش توتو، یکی­ش قوقو!

–       ننه ­م غلط می­کنه­!

–   اگه دختر بَده چرا بابات که گوسفند داره همه­ ش خدا خدا می­کنه که بیشتر، بَره­ی ماده بزاید و اگر نَر شد سرش را می­برد؟!

–       اسم بابای من نیار! فضولی تو کارِ بابای من نکن که از تو خونه­ مو رَدت می­کنم!

–       من که نیومدم خونه‌ي شما که سرِ سفره­تون بشینم، اومدم که کمک حالِ زنت باشم.

–       زن من کُمَک مُمَکی نمی­ خواد!

–       ( زن در همین حال دلش پیچ می­رود و ناله سر می‌دهد . جیغ می کشد. دردِ زایمانِ او هر لحظه بیشتر می‌شود.)

–       مرد، چرا وایسادی نگاه می­کنی؟! خُب برو ماما بیار! مگه نمي‌بيني که زنت داره پا سبک می­کنه؟

–       زنم خدا مرگش بده که همه‌اش دخترمیاره!

–       بازم گفت، بازم گفت! مگه دختر و زن چه عیبی داره که تو این قدر ….

–       مرد نگذاشت حرفِ زن را تمام کند. گفت: اگر زن خوب بود خدا اول زن را مي آفريد.

زن: این­ قدر کفر و کافری نگو که خدا به­ کفرت دچارت می­ کنه!

–       چه کُفراتی بدتر از این که ۶ تا دختر دارم؟!

–       بگو ۶ تا دسته‌ي گُل!

–       وای از روزی که این ۶ تا بشه ۷ تا !

در همین لحظه زن جیغِ بلندی کشید و فارغ شد. صدای اوهه اوهايِ نوزادی به­ گوش رسید.

مرد مثلِ دیوانگان حمله آورد و بچه را از دستِ زنِ همسایه قاپید و نگاه کرد که ببیند پسر است یا دختر. وقتی که برایش مشخص شد، به­ سوی زنِ همسایه پرتاب کرد و گفت: نگفتم این يكي هم دختر است؟! نگفتم این اهلِ پسر زاییدن نیست. من یک ساعت هم مهلت نمی­دم. همین الان میرم دستِ زنم می­ گیرم و میام. فکرِ همه جاش کرده بودم.

مرد از صحنه خارج می­شود. زنِ زائو ناله سر می­دهد. زنِ همسایه بچه را در قُنداقی می­ پیچد. بچه، اوهه اوهه می‌کند. زنِ همسایه انگشت در حلقِ بچه فرو می­کند تا گلویش باز شود و بتواند به­ درستی شیر بخورد. چندان طولی نمی­ کشد که مرد با سرافرازی دستِ زنِ دیگری را در دست دارد و واردِ صحنه می­ شود. با خوشحالی می­ گوید: این هم قولی که داده بودم! این هم زنِ دوم. ان­شاء­الله که این برایم پسرهای دو قلو می­ آورد. می­ دانم این زن همه­ اش پسر میاره.

زنِ زائو به­ خود می­ پیچد. زنِ همسایه با شگفتی، زنِ دومِ مرد را می­ نگرد و به‌او می­ گوید: مگر نمی­ دانستی که این زن و بچه دارد؟! مگر نمی دانستی که این مرد، زنش را کتک می­زند؟! مگر نمی­ دانستی که این فقط تو را آورده تا برایش پسر بزایی؟! پس چرا آمدی؟

زنِ دوم: من که تقصیری ندارم. کارِ خلافی هم نکردم. بد کردم که زنش شدم تا هم کمک حالِ زنِ اولش باشم و هم خدا بخواه برایش پسر بزایم.

زنِ همسایه دستی بر شکمِ زنِ دوم می­ کشد و می­ گوید: انگار خبرهايی هم هست!؟

زنِ دوم: چه خیال کردی؟! من که تازه زنش نشدم. من الان نُه ماهه آبستنم!

هنوز دنباله­ ی حرفش را به­ پایان نبرده بود که آخِ بلندی کشید و دست بر شکمش گذاشت و بر زمین نشست. او هم دردِ زایمانش شروع شد.

زن همسایه: بدو برو ماما بیار! این که دیگه مثلِ زنِ اول‌ات نیست که دختر بیاره. بدو برو! بدو! بدو!

مرد با عجله بیرون می­ رود. چندان طولی نمی­ کشد که با یک پیره زنِ مامايي وارد می­ شود. با صدای لرزانی می­ گوید: چه شده ننه؟! چه شده ننه؟!

جلو می­ خزد و خود را به­ زنِ دوم می­ رساند. دستی بر شکمش می­ کشد و رو به­ مرد می­ کند و می­ گوید: زاغ و اِسفند دود کنيد. زود باش زاغ و اسفند دود کن!

مرد با انبر بر اِسپند و زاغِ آماده، دو خُلگِ آتش می‌گذارد و فوت می­ کند. دود در همه جا پخش می­ شود.

ماما: اسفند را وِل کن! بُدو برو خِشت بیار! بدو برو خشت بیار!

مرد از صحنه می­ رود و با یک خِشت برمی­ گردد. زن هم­چنان جیغ می کشد. مرد از خوشحالی در پوستِ خود نمی­ گنجد. به‌نزديكِ زنِ دوم می­ رود و با دست، چند بار دُورِ سَرِ زن، دستش را در هوا می­ چرخاند و به­ سرِ خود می­ زند و می­ گوید: هرچه قضا و بلای توست بخورد تو سرِ من!

دو سه بار تکرار می­کند و باز هم می­گوید: هرچه قضا و بلای توست بخورد تو سر من!

زن هم ­چنان داد می­ کشد. مرد به ­انتظارِ ديدنِ پسرش حالتی رقص­ گونه پیدا می­ کند.

ماما: برو یک خِشت بنداز توی رودخانه‌ي رودبال که تا خشت آب می بَرَد، زنت هم آسوده پا سبک کند.

مرد با نگرانی از صحنه خارج می­ شود. در همین حال می­ گوید: اگر نخِ مويی از پسرم باد بُرد، سرت را بر باد می‌دهم.

مرد تا رفت، زن شروع به­ جیغ و داد می­ کند. آسوده می‌شود. دختری را به­ دنیا می ­آورد. ماما نمی ­داند چه جوابی به­ مرد بدهد. زنِ دوم هنوز بر خود می ­نالد. گویا بچه ­ی دیگری در راه دارد. این را ماما بر اثر تجربه دریافته است. دومین دخترش را هم می ­زاید.

مرد وارد می ­شود و سراغِ پسرش را می­ گیرد. وقتی به‌ماجرا پی می ­بَرَد، بَر سَرِ خود می ­زند و به­ گوشه ­ای می‌نشیند.

پرده بسته می ­شود.

محمدرضا آل ابراهيم
بالای گود راه رَسو، باغ جوزا    ۱۳۸۷/۱۲/۲۶

حتما ببینید

ننۀ ناصرالدین شاه

ننۀ ناصرالدین شاه نمایشنامه در یک پرده محمدرضا آل ابراهیم چند زن، در همسایگی هم، …